eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
10.2هزار ویدیو
24 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم» مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان ... گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست... 🍃🌺..موضوع👆🏻🌺🍃. گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست... @ranggarang
✍گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم. 🔸هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده... 🔹هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین… ✨این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول! بسیار زیبا👌🏻 @ranggarang
✍گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم. 🔸هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده... 🔹هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین… ✨این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول! بسیار زیبا👌🏻 @ranggarang
✍گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم. 🔸هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده... 🔹هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین… ✨این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول! بسیار زیبا👌🏻 @ranggarang
"پند لقمان حکیم به فرزند" ای جان فرزند؛ هزار حکمت آموختم که از آن، چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد، هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛ دو چیز را هرگز فراموش مکن؛ "خدا"  و "مرگ" را. دو چیز را همیشه فراموش کن؛ "هنگامی که به کسی خوبی کردی" "زمانی که از کسی بدی دیدی" و هر گاه به مجلسی وارد شدی"زبان نگه دار" اگر به سفره ای وارد شدی"شکم نگه دار" وقتی وارد خانه ایی شدی"چشم نگه دار" و زمانی که برای نماز ایستادی"دل نگه دار" @ranggarang
✍گویند فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم. 🔸هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت پس به اندازه پولم به من هندوانه ای بده... 🔹هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین… ✨این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب را بخاطر پول! بسیار زیبا👌🏻 @ranggarang
📌 هدیه‌ی ارزشمند... 🌙 مادرم همیشه می‌گفت: هیچ‌وقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو. هرچه گشتم، هدیه‌ای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم. دلهاتون امام زمانی😍 📖 ؛ ماه @ranggarang
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند!‌ دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد... اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند... دومی گفت:تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد! هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم! @ranggarang
🔰 🔹خداوند چه می خورد؟ 🔹چه می پوشد؟ 🔹وچه کار می کند؟؟!! 👑حکایت است که پادشاهی از وزیرخود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی، ❓چه می خورد، ❓چه می پوشد، ❓و چه کار می کند! و اگر تا فردا جوابم را نگویی عزل می گردی. 🔹وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود، که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ 🔹و او حکایت بازگو کرد. 🔸غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز! این سوال که جوابی آسان دارد. 🔹وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را میدانی؟ پس برایم بازگو؛ 1⃣اول آنکه خدا چه میخورد؟ 🔸غم بندگانش را، که می فرماید: من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر میگزینید؟ 👏- آفرین غلام دانا. 2⃣ خدا چه می پوشد؟ 🔸رازها و گناه های بندگانش را 👏- مرحبا ای غلام 🔹وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. 🔵 ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید. 🔸غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. ⁉️- چه کاری ؟ 💠 ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. 🔹وزیر که چاره ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. 👑پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ 🔸و غلام آنگاه پاسخ داد که: این همان کار خداست ای شاه، که وزیری را در خلعت غلامو، غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. 👑پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.. @ranggarang
ملانصرالدین👳‍♂️: دزدهای قدیم هم باوجدان بودند! از بس که پایین شدم، دست به جیبم کردم و ناگهان حیران شدم. جیبم را زده بودند! اما در جیبم چی بود؟ تنها ۹ روپیه و یک نامه که برای مادرم نوشته بودم: "مادر! وظیفه‌ام را از دست داده‌ام و حالا نمی‌توانم برایت پول بفرستم." سه روز می‌شد که آن کارت‌پستال در جیبم بود، اما دلم نمی‌شد که آن را پُست کنم. حالا ۹ روپیه‌ام رفته بود. شاید ۹ روپیه پول زیادی نبود، اما برای کسی که بیکار شده باشد، کمتر از ۹۰۰ هم نیست... چند روز گذشت. نامه‌ای از مادرم رسید. پیش از خواندنش دلم لرزید. حتماً نوشته بود که پول روان کنم. اما وقتی نامه را خواندم، حیران ماندم! مادرم نوشته بود: "پسرم! ۵۰ روپیه‌ای که فرستادی، به دستم رسید. تو چقدر بچهٔ خوبی هستی، هیچ‌گاهی در فرستادن پول کوتاهی نمی‌کنی!" چندین روز در این اندیشه بودم که این پول را کی برای مادرم روان کرده است...؟ چند روز بعد، نامه‌ای دیگر به دستم رسید: "برادر، ۹ روپیهٔ تو را با ۴۱ روپیهٔ خودم یکجا کردم و برای مادرت حواله فرستادم. تشویش نداشته باش، مادر که برای همه یکی است، مگر می‌شود گرسنه بماند؟" - جیب‌بُر تو 👳 تا توانی دلی بدست آورد👳 @ranggarang
📗 🌱 ماجرای خواندنی شهید مطهری با راننده اتوبوس! ▪️ در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم. بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می ‏شناختم و نه او مرا می‏ شناخت. 😕 در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می ‏کنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است. آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می‏ شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه‌اش با من همان بود که بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آنها هم می‌خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی می‏کرد.😐 شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می‏ گوید. من هم به دقت گوش می‏کردم که بشنوم. اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می‌آید. فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مى‌آيد. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند. من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیش‌نماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه‌ات را به مدرسه فرستاده‏ای؟! ای وای! مگر نمی‏‌دانی که اگر بچه ‌ات به مدرسه برود لامذهب می‏شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم. معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من می‌داند، می‏‌گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢 این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. ▫️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می ‏خواند، روزه‏ اش را می ‏گیرد، به زیارت امام رضا(ع) می ‏رود. 🌼اين نوع روش‌ها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است. 📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(1 و 2))، ج‏17، ص: 252-251- با تلخیص و ویرایش جزئی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎@ranggarang
📗 شخصی به نزد عارفی دانا رفت و از سختی های زندگی برایش گفت: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ! عارف پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ؟ گفت : ﺑﻠﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ … عارف ﮔﻔﺖ : زمانی که ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ خداوند ﺁﻓﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﻤﻮﺩ … ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ.. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ … خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ ﺳﺮﺧﺴﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ .. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ .. ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ ... ﺁﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ! ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎ ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﯽ ؟ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید .. از رحمت و برکت خداوند هیچوقت نا امید نشید @ranggarang