eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دو سوره در قرآن، با کلمه 🍃"ویل" شروع شده؛ 🍃"ویل" یکی از شدید ترین تهدید های قرآن است، 🍃و آن دو آیه اینها هستند: 🍃وَیْلٌ لِّلْمُطَفِّفِینَ وای بر کم فروشان... 🍃وَیْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ وای بر عیبجویان طعنه زننده... 🍃اولی در مورد مال مردم دوم در مورد آبروی مردم مواظب هر دو باشیم. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هیچگاه کسی را زود قضاوت نکنید و به او نخندید و یا زود او را تنبیه نکنید؛ چراکه ممکن است؛ خودتان در آینده در همان شرایط قرار بگیرید و یا اگر خلاف آن به شما ثابت شد، شرمنده‌اش می‌شوید @ranggarang
🔷 زندگی چیست؟ زندگی حقیقتی است که پویایی و رشد و کمال در گوشه‌گوشه آن جریان داشته باشد، بنابراین اگر قسمتی از زندگی‌مان دچار رکود و توقف و تحجر شده نام آن زندگی نیست گرچه در ظاهر از آن لذت ببریم. 🔷 مهارت های زندگی ✳ مهارت‌های زندگی به سهولت قابل کسب است، تنها نیازمند ساماندهی است. ✳ در مهارت‌های زندگی از موجودی‌مان بهره می‌بریم نه انکه امری جدید احداث کنیم. 🔶 مهارت سازگاری ❇ یکی از مهمترین مهارت‌های زندگی مهارت سازگاری و مدارا است. ❇ سازگاری امری غیر از سازش است. در سازش ما از خط قرمز‌هایی که برای خود تعیین کرده‌ایم عدول می‌کنیم اما در سازگاری شرایطی را فراهم می‌کنیم که برنقاط مشترک تمرکز کنیم و تا حد ممکن مانع هرگونه تنش و درگیری شویم. ❇ سازگاری به معنای ندیدن خود نیست بلکه به معنی یافتن راه رشد بهتری برای خود است. @ranggarang
‍ "حدیث قدسی" جبرئیل به داود گفت: ای داود! خداوند می فرماید: به درستی که من صدای این کِرم را از میان سنگ درون دریا می شنوم، آیا تو گمان کردی صدای آن کس که مرا می خواند، از من مخفی می ماند؟! (الجواهِرُ السَّنِیَّة ص ۱۷۵) @ranggarang
‹♥🖇› 💠مَـن‌ڪان‌لِلّٰھ،ڪان‌الله‌ُلَھ..! تُـوبرا؎خُدابـٰاش؛خُـداوهمـِھ‌مَلائڪھ‌اش، بَـرا؎تُوخـواهَندبُـود...(:'! "آشـیخ‌رجبعلـۍ‌خـیاط" @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام عالی 🔸به چه کسی منتظر میگن؟! 👌کوتاه و شنیدنی 👈ببینید و نشردهید. @ranggarang
🌷 شخصی از آیت الله بهجت(ره) پرسید : ✍ دست به هر شغلی می زنم ناکام می شوم برای بهبودی درآمد و زیاد شدن روزی چه کنم؟ فرمودند : «زیاد استغفار کنید و اگر نتیجه نداد بدانید یا کم استغفار کرده اید یا با اعتقاد کامل نگفته اید.» در روایت با هر سه لفظ آمده است که اگر کسی استغفار باشد ، یا استغفار کند ، خداوند او را از هر همّ و غمی رها می کند و از هر تنگنایی راه برون رفت برای وی قرار می دهد و از جایی که گمان نمی کرد روزی اش می دهد. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌روزی که بتونی ... با پولدارتر از خودت هم‌نشینی کنی و معذب نشی ! با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی ! با باهوش‌تر از خودت باشی و هم‌صحبت بشی ! با کم‌هوش‌تر از خودت باشی و مسخرش نکنی ! با عقاید و سلایق دیگران کاری نداشته باشی ! با زندگی شخصی بقیه کاری نداشته باشی ! اونوقت میتونی بگی" انسانیت "داری ...! دکتر الهی قمشه ای @ranggarang
زندگی، بازگشت اندیشه ها، گفتارها و كردارهای ماست كه دیر یا زود به ما باز می گردد . @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️علامه حسن‌زاده آملی رحمة‌الله‌علیه: خداوند دهان باز را بی‌روزی نمی‌گذارد... استاد بخواهید ... @ranggarang
✅كداميك از اين چهار توفيق را داريد امام صادق عليه السلام : به كسي كه چهار چيز داده شود از چهارچيز ديگر محروم نيست: 🍃به كسي كه توفيق دعا داده شود : از استجابت محروم نميشود 🍃به كسي كه توفيق استغفار داده شود از توبه محروم نميشود 🍃به كسي كه توفيق شكر نعمت داده شود از افزايش نعمت محروم نميشود 🍃به كسي كه صبر وشكيبايي عطا شود از اجر آن محروم نشود 📚خصال مرحوم شيخ صدوق @ranggarang
📚 👇👇 شخصی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... آن شخص به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند ! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! آن مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای خوبم ....🍀 دلم می‌خواد برای همه بنده‌هایت دعا کنم دعایی از اعماق وجودم...🍀 خدایا شاد کن دلی را که گرفته و تنگ است... بی نیاز کن کسی را که🍀 به درگاهت نیازمند است امیدوار کن کسی که نااُمید است... و بگیر دستانی که اکنون به سوی تو بلند است🍀 @ranggarang
✅آثار زیارت عاشورا ✍ فرزند علامه امینی: پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، در شب جمعه ای قبل از اذان صبح، پدرم را در خواب دیدم و او را بسیار شاداب و خرسند یافتم. جلو رفته و پس از سلام و دست بوسی گفتم: پدر جان در آن جا چه عملی باعث سعادت و نجات شما گردید؟ فرمود: فقط زیارت ابا عبدالله الحسین علیه السلام.️سپس فرمود: پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون نیز توصیه می کنم که «زیارت عاشورا» را به هیچ عنوان ترک مکن. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروسی فتانه نُه ماهش بود،دختری چهارساله و شیرین زبان شده بود و روح الله هم دانش آموز کلاس اول بود، هر دو در همان روستای پدری بودند، منتها روح الله پیش فتانه و پدرش بود و البته برادر کوچکتری هم پا به زندگیشان گذاشته بود و عاطفه هم همچنان پیش مادربزرگش بود و روح الله بارها و بارها به حال عاطفه غبطه میخورد،چون هم مادربزرگ مهربانی بالای سرش بود و هم از کتک های همیشگی فتانه که جزئی از زندگی روح الله شده بود، در امان بود. صبح زود بود و روح الله خوشحال تر از همیشه از خواب بیدار شد، آخر مادربزرگش به او گفته بود که مادرش مطهره بعد از چهار سال که بچه ها را گذاشت و رفت، امروز برای اولین بار قرار است از تهران بیاید و بچه ها را ببیند، از یاد آوری این موضوع قند توی دل روح الله آب میشد که ناگهان با صدای جیغ فتانه به خود آمد: چکار میکنی پسرهٔ دست و پا چلفتی، تو که تلویزیون را کثیف تر کردی، با دقت کهنه بکش، بعدم سریع برو ظرفها صبحانه را بشور که دیگه بهانه نیاری وقت مدرسه ام دیر شد. روح الله با دستهای کوچکش شروع به تند تند کار کردن نمود،او بعد از عمری کار کردن، کارهای خانه را از یک زن خانه دار، فرزتر و بهتر انجام میداد، از وقتی که فتانه زن باباش شده بود او مجبور بود اینچنین کارهایی انجام بدهد، چون امر فتانه بود و اگر انجام نمیداد کتک بیشتری در انتظارش بود. فتانه آخرین لقمه نیمرو را در دهان سعید گذاشت و از جایش بلند شد، روح الله هم آخرین قاشق را آب کشید وارد هال شد و با ترس گفت: دفتر مشقم چندروزه تموم شده، امروز اگر دفتر جدید نبرم آقامعلم کتکم میزنه... فتانه که چشمهایش همیشه از خشم به سرخی میزد،چشم هایش را گشاد کرد و گفت: چی گفتی تو؟! دوباره بگو و با زدن این حرف به طرف چوب لباسی کنار در رفت و روح الله که خوب میفهمید فتانه می خواهد چکار کند، مثل قرقی گونی کوچکی را که کتابهایش را داخل آن جا داده بود برداشت و از در خارج شد، کفش های ته میخی اش را که جلویشان سوراخ شده بود و ناخن پایش همیشه از آن بیرون میزد و انگار داشت به همه سلام میکرد را به پا کرد و مثل باد از در حیاط خودش را بیرون انداخت، فاصلهٔ خانه تا مدرسه را که آنچنان طولانی نبود بدو طی کرد تا مبادا فتانه بخواهد دنبالش بیاید و به او برسد. از در آهنی و آفتاب سوخته مدرسه که داخل شد، نفس راحتی کشید. کنار در، به دیوار تکیه داد و همانطور که پاشنه کفشش را بالا می کشید، به دیداری فکر می کرد که قرار بود تا ساعتی دیگر رخ دهد. آقای معلم مثل همیشه نگاهی از روی تاسف به روح الله کرد و گفت: بالاترین نمره امتحان املا را روح الله گرفته، اما چه فایده که به خاطر اینکه تکالیفش را انجام نداده باید تنبیه شود و با این حرف ترکهٔ انار را بالا برد و بر کف دستهای روح الله که همیشه ترک خورده بود فرود آورد. ترکهٔ آقا معلم خیلی درد داشت اما دردش به پای تسمه ای که فتانه بر تن و بدنش میزد، نمی رسید، جای ترکه های آقامعلم سرخ میشد اما جای کتک های فتانه همیشه سیاه و کبود بود و روح الله عادت کرده بود به این کبودی ها، انگار جزئی از وجودش شده بود. زنگ آخر هم تمام شد، روح الله کنار آبخوری مدرسه رفت و مشتی آب به سرو رویش زد تا رد اشک هایش خشک شود، او می خواست یک راست به خانه مادربزرگ برود،چون پدرش کارمند اداره بود، صبح زود تهران میرفت و غروب به روستا بر میگشت و روح الله نمی خواست از فتانه اجازه بگیرد و اصلا دوست نداشت که فتانه متوجه آمدن مادر روح الله شود. پس باید بدون اطلاع دادن به فتانه به خانه مادربزرگ میرفت، آنطور که روح الله فهمیده بود نزدیک سه سال بود که مادرش مطهره از پدرش محمود جدا شده بود و دیگر هیچ ارتباطی بین آنها نبود، پس لزومی نداشت فتانه متوجه این دیدار شود،چه بسا اگر میفهمید به بهانه ای روح الله را اذیت میکرد روح الله گونی کتاب درسی اش را روی کولش انداخت و با سرعت به طرف خانه مادربزرگ راه افتاد. نزدیک خانه شد و از دور پیکان سفید رنگی که جلوی خانه پارک مادربزرگ پارک شده بود خبر از آمدن میهمان عزیزی میداد که لبخند را به روی لبان روح الله می نشاند... ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی @ranggarang
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت. ردیف اتاق های پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست. با دو خودش را به اتاق رساند و در حالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد. خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود، وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: س..سلام عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!! ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را در بر گرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها می خواستش اما نداشتش به تن بکشد. مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: سلام عزیزم! چرا گریه می کنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد. مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش می کرد گفت، گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون... روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک می کرد گفت: قول میدی مامان؟! مادر همانطور که باران اشک هایش سرازیر شده بود گفت: قول قول..‌و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر می خوام؟! مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست.. روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمی کرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره... مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمی شد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل.. مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم.. روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست.. روح الله کفش ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره... مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: پاهات چرا سیاه شده؟! روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: ه..هیچی تو راه خوردم زمین.. مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که... روح الله که نمی دانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش ها نشان داد.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 حزن یا اندوه برای اتفاقات قابل جبران و گذراست. مثال کسی در خانه فرشش می‌سوزد. پس از مدتی غصه بی‌خیال می‌شود چون می‌داند اگر کمی پس‌انداز کند می‌تواند یکی مانند آن و بهتر از در بازار هست و می‌تواند آن را بخرد. اما در حسرت چنین نیست. مثال انگشتر پدرتان که مرحوم شده است، سالیان درازی است که به یادگار در دست شماست. و شما آن را در رودخانه پر آبی از دست‌تان می‌افتد و گم می‌شود و آب می‌برد. دیگر به دست آوردن و جبران این انگشتر محال است و رسیدن به آن چون پدری دیگر ندارید، غیر ممکن است، به این حسرت گفته می‌شود. یکی از نام‌های روز قیامت یوم‌الحسرت است، چرا که دیگر، زندگی دنیوی برای جبران و انجام عمل نیک وجود ندارد. @ranggarang