#سلام_امام_زمانم
و تویے آنڪه
صبح به صبح باید
پنجره ےِ دل را
رو بسوےِ مُحبتًش گُشود
السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@ranggarang
🌷 امام صادق (علیه السلام) :
👌 برادر ، جز در هنگام نیازمندی شناخته نمیشود.
📚 بحار ؛ ج۷۵ ، ص۲۲۹
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد:
در بازار بودم، اندیشه مكروهی
در ذهنم گذشت.
سریع استغفار كردم و به راهم ادامه
دادم.!
قدری جلوتر شترهایی قطار وار
از كنارم میگذشتند...
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت
كه اگر خود را كنار نمیكشیدم
خطرناك بود
به مسجد رفتم و فكر میكردم
همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود؟!
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه
آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطاییانجامندادم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد!
اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد،
حتی یک تفکر منفی میتواند
تاثیری منفی ایجاد کند...
@ranggarang
🔴 عاقبت وابستگی شدید به دنیا!
🔸استاد عالی:
گاهی عامل اصلی ترس از مرگ تعلقات شدید به دنیا است...
🌾اگر شما روی کف دست خود چسبی بزنید که مویی ندارد می توانید به راحتی و بدون درد آن را بکنید.
✍ اما اگر آن را در جای پرمویی، مثلاً روی پا یا پشت دست خود بزنید که با صدها مو گره خورده، وقتی که می کنید درد دارد.
🔸چه بسا انسان نسبت به امورات مختلف دنیا تعلقات شدید پیدا کرده و مانند هزاران زنجیر به جان او وابسته شده است،
طبیعتاً دل کندن از آنها و به سمت مرگ رفتن یعنی دوری کردن از محبوب او
🔸یک کسی خدمت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) رسید و گفت: من از مرگ می ترسم و از آن بدم می آید..
❤️پیغمبر فرمود: آیا تو اموالی داری؟
گفت بله.
❤️پیامبر فرمود: آیا در راه خدا چیزی را برای بعد از مرگ خود داده ای؟
گفت نه.
فرمود: به خاطر همین میترسی چون به جان تو وابسته شده است.
@ranggarang
✍از شیخ ابوسعید ابوالخیر ره پرسیدند:
💚 خداوند چرا خلق را آفرید؟
جواب داد: نعمتش زیاد بود نعمت خوار می خواست.
رحمتش زیاد بود گناهکار میخواست
قدرتش زیاد بود نظّاره می خواست
@ranggarang
🤔 نجات يافتگان آخرالزمان
امام علی عليه السلام درباره نجات يافتگان اين دوران می فرمايد:
🌹«و آن زمانی است كه از فتنهها نجات نمی یابد؛ مگر مؤمنانی كه بی نام و نشانند.
اگر در حضور باشند، شناخته نشوند و اگر غايب گردند، كسی سراغ آنان را نمی گيرد.
آنها براي سير كنندگان در شب ظلمانی جامعهها، چراغهای هدايت و نشانههای روشنند.
نه مفسده جو هستند و نه فتنهانگيز.
نه در پی اشاعه فحشايند و نه مردمی سفيه و لغو گو.
اينانند كه خداوند درهای رحمتش را به سويشان باز می کند و سختیها و مشكلات را از آنان برطرف میسازد.»
📚(نهجالبلاغه، خطبه 103.)
@ranggarang
🌸#بابا_طاهر_، غزل
دلا در عشق تو صد دفترستم..
که صد دفتر ز کونین ازبرستم..
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم..
دلم سوجه ز غصه وربریجه
جفای دوست را خواهان ترستم..
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم..
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم..
درین آلاله در کویش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم..
نه زورستم که با دشمن ستیزم..
نه بهر دوستان سیم و زرستم..
ز دوران گرچه پر بی جام عیشم..
ولی بی دوست خونین ساغرستم..
چرم دایم درین مرز و درین کشت..
که مرغ خوگر باغ و برستم..
منم طاهر که از عشق نکویان
دلی لبریز خون اندر برستم..
@ranggarang
بی تو به سر نمیشود_۲۰۲۳_۰۱_۲۰_۱۰_۳۱_۰۹_۲۵۹.mp3
5.17M
♡••
#شھرامناظرے
بۍتُوبہسَـرنمۍشود..
@ranggarang
🔹امام صادق علیه السلام فرمودند:
تمام چشمها در قیامت گریان است مگر سه چشم:
۱. چشمی که هنگام دیدن حرام فرو افتد
۲. چشمی که در اطاعت خدا بیداری کشد
۳. چشمی که در دل شب از خوف خدا اشک بریزد
این چشمان دیگر تلخی گریه قیامت را به خود نخواهند دید.
📚وسائل الشیعه، جلد۱۱، ص۱۷۹
📚استاد قرائتی، معاد، نشر درسهایی از قرآن
🍃
@ranggarang
حاج اسماعیل دولابی رحمةالله علیه؛
در جوانی اسبی داشتم؛ وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد.
الهی و ربی من لی غیرک 🌹🪸💛
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_یکم🎬:
شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که انهم داخل جیبش بود همراه داشت.
در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟!
با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند.
هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دست ها و صورت شراره دست می کشید و همانطور که گریه می کرد گفت: سالمی؟! چیزیت نشده؟!
اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوال های مادرش نمی داد.
شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو چاه فاضلاب درش آوردند..
شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت.
شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده ،واای ماشینم..
زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی...
شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا ...
زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت: میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر.
زیور وارد اتاق شد و شراره را در حالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید.
زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد، دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود.
زیور هراسان از جا بلند شد و گفت: پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر...
اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد،خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد.
زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال می کرد، پس از جا بلند شد و می خواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه ..
زیور ،شیلا را کناری زد و می خواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: من هیچ کس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود_دوم🎬:
سه روز از آمدن شراره می گذشت، سه روزی که هیچ کس جرات نزدیک شدن به اتاق او را نداشت، فقط وقت غذا تا وقت غذا زیور غذای شراره داخل اتاق میبرد و بدون کوچکترین حرفی ظرفها را بر می گرداند، شراره انگار هم خیلی ترسیده بود و هم هنوز بهت زده بود، روز سوم ، جمشید سرو کله اش پیدا شد و به محض ورود ، بینی اش را بالا کشید و گفت: اه چه بوی گندی، زیور مگه آشغالها را بیرون نذاشتی و نگاه زیور و بقیه به اتاق شراره گره خورد اما کسی حرفی نزد.
روز چهارم تازه زیور از خواب بیدار شده بود، شیلا و شکیلا که هر کدام سر کار بودند و در جایی خود را مشغول کرده بودند، امادهٔ رفتن شدند که صدای تلفن زیور بلند شد.
شکیلا از کنار در هال صدا زد، مامان کجایی؟ گوشیت خودش را کشت، ببین کی سر صبی یاد شما افتاده...
زیور از داخل آشپزخانه به سرعت خودش را به میز عسلی داخل هال رساند و همانطور که با تعجب به صفحه گوشی خیره شده بود گفت: عجیبه، فتانه است...
شیلا که می خواست بیرون برود، به عقب برگشت و گفت: فتانه؟! زن عمو محمودت؟!
زیور سری تکان داد و تماس را وصل کرد: فتانه با لحنی که می خواست خودش را صمیمی نشان دهد، سلام و علیک گرمی کرد و بعد از تعارفات معمول گفت: راستش اگر اجازه بدین می خواستیم برای امر خیر مزاحمتون بشیم..
زیور لبخند گل گشادی زد و گفت: امر خیر؟! برای شکیلا؟!
فتانه که انگار هل شده بود گفت: نه نه برای شراره...
زیور که از خوشحالی چشمانش برق میزد، چرا که مدتها بود تعریف کردن از سعید حرف اول جمشید و شراره شده بود، اما برای اینکه ناز کند و فتانه نگه چقدر اینا دلشان می خواست، گفت: حالا بزارید من اول نظر دختر را بپرسم بعد خبرتون می کنم، آخه نه اینکه شراره خواستگار زیاد داره و دختری سخت پسند هست، اجازه بدید بپرسم بعد...
فتانه که انگار انتظار این حرف را نداشت گفت: پس تا شب خبرش را بدین
زیور چشمی گفت و خدا حافظی کرد..
شیلا و شکیلا همانطور که میخندیدند، اشاره به اتاق کردند و گفتند: فتانه این دخترهٔ دیوونه را برا سعید خواستگاری کرد؟
شیلا خنده اش بلندتر شد و گفت: خبر ندارند که عقلش را از دست داده تازه بو گندش را بگوو
زیور زهر چشمی گرفت و گفت: برین پی کارتون ورپریده ها، شاید همین موضوع باعث شد که شراره حالش عوض بشه، والله من موندم این دختر چکار کرده که به این روز افتاده و نمی دانست که شراره موکلی قوی تر گرفته و برای همین حتی وشوشه هم قادر نیست خبرها و ذهنیات او را به مادرش زیور برساند.
با رفتن شیلا و شکیلا،زیور از جا بلند شد و به طرف اتاق شراره رفت، در را باز کرد و در کمال تعجب دید که شراره انگار تازه از حمام بیرون امده، تمیز و مرتب روی تخت خوابیده، با ورود زیور به اتاق،شراره چشمهایش را باز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: میگفتی فردا شب بیان...
زیور با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت: حالت خوب شده دخترم؟! گوش وایستاده بودی؟
شراره از جا بلند شد و همانطور که ملحفه را کناری میداد گفت: من حالم خوب بود،اصلل طوریم نبود، بعدم گوش واینستاده بودم، چون احتیاجی نداشتم، خودم میدونستم...
زیور که خوب شراره را میشناخت سری تکان داد و گفت: بگم فرداشب بیان، نمیترسی فتانه بگه چقدر اینا هول هستن؟!
شراره خنده بلندی کرد و گفت: فتانه داره له له میزنه من زودتر بله را بگم، چون میخواد تیمش را قوی کنه و اون دخترهٔ بیچاره اسمش چی بود؟ هااا فاطمه را با کمک من و هنرنمایی هام له و لورده کنه ...
زیور شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه پس به بابات بگم و قرار خواستگاری را میگذارم و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت..
شراره در حالیکه بشکنی میزد گفت: دیگه هیچکس به گرد پای شراره خانمت نمیرسه ، موکلی که من دارم همه کاری از دستش برمیاد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
دیگران را ببخشید…
بی عقلی، تهمت ها، خیانت و بی ادبی
نشانه عدم بلوغ روحی انسان هاست.
انسان های نارس این موارد را زیاد دارند
شما انسانی رسیده باشید!
با سبکبالی و بدون
اینکه قضاوت یا سرزنش کنید
و بدون اینکه
از این حرف ها ناراحت شوید
از کنار این ها رد شوید…
اگر هوای دلتان ابری شد و چشمهایتان
باریدند بگذارید این اشک ها باران رحمت
و بخشش باشند
برای آنها که نمی دانند
و زمین دلشان خشک شده است
اینجاست که دل بخشنده
شما چشمه جوشانی می شود
که به منبع عظیم
لطف خدا متصل شده است.
#دکتر_احمد_حلت
@ranggarang
یاد قدیم بخیر؛
پدر حرمت داشت،
کسی جلوش پاشو دراز نمیکرد...
مادر حرمت داشت،
کسی براش صداشو بلند نمی کرد...
همه به پای بزرگترها بلند میشدند.
پول هم کم بود،
ولی برکت داشت...
@ranggarang
وقتی غمگین هستید،
دنیا شما را به سخره
میگیرد. وقتی خوشحالید،
دنیا به شما لبخند میزند.
اما وقتی دیگران را
خوشحال میکنید،
دنیا به شما تعظیم میکند.
👤چارلی چاپلين
@ranggarang
به زندگی فکر کن !
ولی برای زندگی غصه نخور .
دیدن حقیقت است ،
ولی درست دیدن، فضلیت .
ادب خرجی ندارد.
ولی همه چیز را میخرد .
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنیا آمدی .
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش.
شاید فردایی نباشد .
شاید فردایی باشد ! اما عزیزی نباشد...
#دکترالهی_قمشه_ای
@ranggarang