رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
ادامه(۲) 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
من اون زمان خیاطی داشتم و گاهی پرشنگ با مادر و خالش میومدن پیشم. تو این رفت و آمدها متوجه رابطه پرشنگ با یه پسر دیگه شده بودم و میدیدم که باهم چت میکنن
حتی مادرش هم متوجه شده بود چون پرشنگ رفتارش با پسر همسایه عوض شده بود و بهش گفته بود که دیگه نمیخام باهات رابطه داشته باشم.
پسر همسایه خیلی تلاش میکرد که دوباره دلشو بدست بیاره مدام واسش کادو میخرید پیامهای عاشقونه میفرستاد حتی خونوادشم برا خاستگاری فرستاده بود
که پرشنگ جواب رد داده بود. پسر همسایه وقت سربازیش بود و بخاطر پرشنگ نمیتونس بره خدمت سربازی چون میترسید پرشنگو از دست بده
ازین طرف پرشنگ کلا بیخیال پسر همسایه شده بود و تو خیالات خودش با پسر کردی زندگی رویایی داشت
برادراش بهش گفته بودن اگه با این پسر کوردی ازدواج کنی و بیای کردستان ما هم پشتتیم و کمکت میکنیم زندگی خوب و راحتی داشته باشی و خوشبخت بشی
ولی زهی خیال باطل که همه ی این حرف ها دروغی بیش نبود🙃
پسر همسایه افسردگی گرفته بود و هرچقد تلاش میکرد تا پرشنگ دوباره همون آدم سابق بشه بیفایده بود چندین بار خونوادشو برای خاستگاری فرستاد ولی بیفایده بود
یک روز که پرشنگ اومده بود خیاطی پیشم من باهاش خیلی مفصل حرف زدم و آگاهش کردم خیلی نصیحتش کردم و گفتم پرشنگ برادرات خیر و صلاحتو نمیخوان
اون پسر کوردی گولت زده و خوشبختت نمیکنه همه اینا نقشه هس تا برادرات تورو از مادرت جدا کنن.
حتی براش استخاره قرآنی گرفتم که بد اومد واسش
ولی پرشنگ گوشش از حرفای پسره پر بود و حرفای منو نمیشنید😔
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
#حیفا
🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات درباره کار حفصه در الانبار و خانه ابومحمد بود
🍃🍃🍃🌸🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃 #حیفا 🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات دربا
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
《#حیفا-》
🔵 [تنها چیزی که منو سردرگم کرده بود، کشف شیوه کار و روش کسب اخبار و اطلاعات درباره کار حفصه در الانبار و خانه ابومحمد بود. باید جالب باشه که چه اتفاقاتی در الانبار و خانه ابومحمد گذشته... به دکتر عزیز آل طاها سپردم که اسناد و مدارک موجود از بچه های عراق را بازخوانی و بررسی مجدد کند... این کار حدودا 2 روز کار میبرد اما دکتر در حدود کمتر از 30 دقیقه اطلاعات جالبی درآورد که در قسمت بعد، مهمون سفره دکتر خواهیم شد... اما نحوه چگونگی درمیان گذاشتن با ابوبکر و ابو محمد برای رفتن از ابوغریب و روش خارج کردن آنها از ابوغریب را از زبان اسناد یعکوف بشنوید]
⚫️ سند 246 : «محرمانه»
تاریخ: محفوظ
از: اداره متساوا-بخش ضد تروریسم
به: مامور یعکوف
🔸قرار هم نيست كه براي هميشه در ابوغريب بماند... حرکتش درست است... تو فقط مواظب ابوبکر یا همان دکتر ابراهیم باش... هسته های بومی را فعال کن که حرکات او را از نزدیک رصد کنند... حفصه را به خدا بسپار و برایش فقط دعا کن... حتی DDA ی موجود در دندانش هم برندار و بگذار همه چیز، آن جوری پیش برود که حفصه می خواهد... امضاء
🔴 سند O
🔹مطابق اوامر شما پیش خواهد رفت. وقتی میگویید فقط برایش دعا کن، احساس میکنم نتوانسته ام حساسیت شرایط موجود در ابوغریب و حرکات و برنامه های خاص حفصه را درست گزارش کنم...
▪️امشب قرار بود که حفصه پس از افطار و نماز مغرب، مسئله آزادی موقت را با آنها در میان بگذارد... وقتی نماز تمام شد، حفصه رو به طرف آنها کرد و گفت: «تقبّل الله... خدا از شما قبول کند و مرا هم در کنار شما سعادتمند نماید... درباره موضوعی باید با شما سخن بگویم... شما باید به سوی مردم قوم خویش بروید... مانند یوسف پیامبر، از این کنج زندان به سوی مردم خویش بروید و آثار و نشانه های ایمان و توحید را در میان مردمتان بجویید...
🔸عصر که برای دقایقی خوابیدم، پیامبر را در خواب دیدم که در کنار ابوبکر نشسته بود اما چیزی نمیگفت و صحبتی نمیکرد... این بدین معناست که تو، ای ابابکر، زبان پیامبر خواهی شد... شاید هم باشی اما ظهور و بروز نکرده باشد... امشب به فضل الهی، شرایطی پیش خواهد آمد که به دور از چشمان همه، از ابوغریب خارج خواهیم شد...همانگونه که حضرت نوح، از جلوی چشمان دشمنانش عبور کرد اما آنها او را ندیدند...»😳🤔
🔅ابوبکر ساکت بود و به سجده رفت... سجده نسبتا طولانی کرد... ابومحمد پرسید: حفصه! تو چکار خواهی کرد؟
⭕️ حفصه گفت: سرنوشت من کنج زندان است... مگر اینکه شما برنامه یا دستور خاصی برای من داشته باشید که در اون صورت تکلیفم فرق میکند!
❌ ابومحمد گفت: تو هم با ما بیا... اراده من این است که تو با ما باشی.
🔸حفصه گفت: من تابع اراده شما هستم. حرفی نیست. نظر ابوبکر چیست؟
👈 دقایقی گذشت تا ابوبکر سر از سجده بلند کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «امشب خواهیم رفت... اما فکر نکنم چندان طول بکشد و پس از مدتی به حبس برمیگردیم‼️‼️ من حاضرم... چنانچه ابومحمد هم همیشه پا به کار است و موافق است... درست است... حفصه هم باید باشد... اما پیش ابومحمد باشد بهتر است... فقط یک سوال دارم... حفصه از تو انتظار دارم که قداستت را در ذهن من حفظ کنی و با صداقت همیشگیت به من جواب دهی‼️»😳
😳حفصه اندکی جا به جا شد و با چشمانی گرد و متعجب گفت: بپرس‼️
ابوبکر گفت: تو با «میتار» نسبتی داری❓‼️
😳حفصه که انگار غافلگیر شده بود، پرسید: میتار کیست؟ چطور؟
🔸ابوبکر گفت: اینطور برخورد نکن حفصه... مرا بازی نده... میتار همان عزیزدلم است که مانند نگینی در کویر افغانستان میدرخشد و گرمای بدنش با گرمای بدن تو... رنگ مو و چشمانش مانند رنگ مو و چشمان تو...... [از نقل ادامه این مطلب معذوریم]🙈
🙈حفصه سکوتش کمی طولانی شد و جواب داد: میتار، خواهر ارشد ما و باهوش ترین و خوشکلترین زن طایفه ماست که فقط درباره او باید گفت: ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله... حالا چطور یاد او افتادی؟!
🔸ابوبکر گفت: فقط این مطلب را متذکر شدم که بگویم میدانم که هستی و چه کاره ای؟ با تو و کار تو مشکلی ندارم... اما کاری کن که مجبور نشوی از پیش ما بروی...
➖✴️ ناگهان صدای مهیبی آمد که لرزش و ارتعاشاتش مانیتورها را از کار انداخت...
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
ادامه (۳) 🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
مادر و خاله ی پرشنگ هم خیلی سعی کردند تا پرشنگو از تصمیمش منصرف کنند ولی اوناهم هرچقدر تلاش کردند بیفایده بود. یک روز که پرشنگ از مدرسه برمیگشته خونشون،پسر همسایه سر راهش سبز
میشه و ازش میخواد که دلیل رفتارهاشو بگه و پرشنگ خیلی رک بهش میگه که یکی دیگه رو دوس داره و اونو نمیخواد و میخواد با اون پسره ی کوردی ازدواج کنه وقتی پسرهمسایه اینو میشنوه تو کوچه حالش بد میشه و شروع میکنه به خودزنی و گریه و زاری...
همه ی همسایه ها صدای پسرو میشنون و اونجا جمع میشن پسره جلوی همه میفته به پاهای پرشنگ و التماسش میکنه که با اون پسره ازدواج نکنه طوری گریه میکرد و التماس میکرد که ما هممون گریمون گرفته بود😔
ولی پرشنگ با بیرحمی تمام از کنارش رد شد و رفت....🙂
بعد از اون ماجرا برادرای پرشنگ به همراه خواهر اون پسره ی کورد و خوده پسره اومدن خواستگاری پرشنگ،
مادر پرشنگ کاملا مخالف بود ولی به دلیل اصرارها و تهدید های پرشنگ که گفته بود اگه موافقت نکنی خودمو میکشم، مادرش مجبور شد موافقت کنه و بعد از مدتی پرشنگ با پسرکورد عقد کرد و زنش شد.
حال و روز پسر مظلوم و ساده ی همسایه بعد از شنیدن این خبر افتضاح بود، بیچاره به حد جنون رسیده بود بیشتر وقتها به تنهایی به همون باغ میرفت و صدای گریه ها و ناله هاش به گوش میرسید،
کادوهایی که پرشنگ براش گرفته بود رو بو میکرد و ناله زاری میکرد! مادرش هرچقد اصرار میکرد که همه جا پر از دختره یه دختر خوب و نجیب و خوشگل برات میگیرم ولی پسره گوشش بدهکار نبود حتی گفته بود که منتظرم پرشنگ ازش جدا بشه و خودم عاشقانه میگیرم
بعد از یکی دوماه که پرشنگ عروس پسر کورد شده بود خبر رسید که پسر کورد پرشنگو تو خونه زندانی کرده و اجازه نمیده بیرون بره و پرشنگ تا میخواد مخالفت کنه کتکش میزنه،
مادر پرشنگ سراغ برادرهای پرشنگ رفته بود و ازشون خواسته بود که پرشنگو از دست اون نجات بدن ولی اونا گفته بودن که اتفاقا خوب کاری میکنه زن باید تو خونه بمونه و جایی نره. پسره خونواده ی درست حسابی نداشت و یه آدم روانی بود.
بعدها پرشنگ خودش تعریف میکرد که مورد آزار اذیت ج ن سی قرار میداد و پولی نداشت که حتی مواد غذایی بخره و دائم کتکش میزده و اجازه نمیداده مادرشو ببینه.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#تقاضای_همفکری ❓ سلام خانومای خوشگل😍 وقتبخیر انشاللهک خدا بخواد امام حسین«ع» بطلبه برای اولین با
#همفکری🌷
سلام وقت بخیر .درباره خانمی که گفتن کیست ۴ س داشتن
منم چند سال پیش همین کیست داشتم با استفاده از عرق فراسیون دفع شد ..برای من که جواب داد ان شاءالله برای شمام جواب بده
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
مادر گلی که برای پسر 12ساله گوشی خرید و حالا راهکار برای کنترل میخوای
بهترین راه این هست که بهش بگید گوشی مشترک هست..
یعنی مثلاً برای تو و مامان
و اولویت با مامان هست،یعنی هر وقت مامان اراده کنه گوشی باید پیش اون باشه..
اینطوری بچه همیشه مراقب رفتارش هست..
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
سلام برای رهایی از تسخیر استاد مهدوی در قم کارشون بی نظیره
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
سلام
برای دوقلو زایی استاد خیراندیش دم نوش برگ سنجد را توصیه می کنند
برای دختر زایی
گفتهذشده اگه خانم کاسنی بخورد بچه اش دختر می شود اگه اقا بخورد بچه اش پسر
قبل از بارداری رژیم لبنیات بگیرید واز خوردن توت فرنگی .خرما وکلا گرمیها پرهیز شود هم شما هم همسرتون
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 سلام فاطمه بانو جان کانال فوقالعاده ای دارین 👌😍 من میخام سرگذشت یه دختریو بگم که همسایمو
ادامه (۴)🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
مادر پرشنگ خیلی غصه میخورد و خیلی تلاش میکرد از اونجا نجاتش بده تا اینکه یه روز میره کوردستان و نزدیکای خونه پرشنگ یه جایی قایم میشه وقتی میبینه پسره از خونه بیرون رفت میره سراغ دخترش و از اونجا فراریش میده و میارتش خونه خودشون. پرشنگ وقتی اومد اینجا خیلی لاغر شده بود و رنگ به رو نداشت صورتش پر از زخم و جای کتک های شوهرش بود🙂
بعد از چند روز پرشنگ متوجه میشه که بارداره و به مادرش میگه مادرش هم میگه اصلا به هیچکس نگو تا یواشکی بچه رو سقطش کنیم
خلاصه یروز قرص تهیه میکنن و پرشنگ بچشو سقط میکنه طوریکه هیچکس خبردار نمیشه که پرشنگ باردار بوده و سقطش کرده
شوهر پرشنگ با بردارهای پرشنگ اومده بودن دنبالش و توی کوچه سروصدا به راه انداخته بودن ک پرشنگو دزدین.
مادر پرشنگ محکم جلوشون وایساد و گفت که دخترم طلاق میخواد و نمیخواد به اون خونه برگرده. شوهر پرشنگ با سنگ زده بود شیشه های خونشون ریخته بود پرشنگ از ترسش نمیتونس بیرون بیاد.
همسایه ها زنگ زده بودن پلیس اومده بود و جمعشون کرده بود. و پسره ساده و مظلوم همسایه از دور شاهد این اتفاقات بود🙂
تا اینکه بعد از مدتی پرشنگ موفق شد از شوهر روانیش جدا بشه و مهر طلاق توی شناسنامش خورد!
مدتها بود که پرشنگ افسردگی گرفته بود و بیرون نمیومد توی سن کمش پیر شده بود و خبری از اون دختر خوشگل و سرحال گذشته نبود
تو این مدت پسر همسایه که هنوزم عاشق پرشنگ بود پیغام فرستاده بود که من هنوزم حاضرم با پرشنگ ازدواج کنم و بازم دوسش دارم ولی مادر پسره گفته بود که اجازه نمیدم پرشنگو بگیری یادت رفته پرشنگ چطور قلبتو شکست و تورو به یه غریبه فروخت؟!
پس من اجازه نمیدم که اون دختره عروسم بشه
مادر پرشنگ هم راضی بود که دخترش با این پسرهمسایه ازدواج کنه حتی خود پرشنگ هم دیگه راضی بود و کم کم میخواس با پسره ددوباره باشه
ولی مادر پسره زرنگ از آب دراومد و تونس پسرشو منصرف کنه
و یه دختر خوب و خوشگل و نجیب از فامیلای خودشون برا پسرش عقد کرد. پسره بعد از عقدش دیگه پرشنگو فراموش کرد و عروسی کرد و رفت سراغ زندگیش😅
و حالا یک پرشنگ افسرده و غمگین مونده بود با یه گذشته ی تلخ
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔴 این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #حیفا 🔴 این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای ح
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
《#حیفا-》
🔴 این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ... فورا دو نفر را مامور بررسی انفجار کردم و خودم هم به اتصال دوباره مانیتورها مشغول شدم... همینطور که تنها بودم و در اتاق فرمان مجازی داشتم ویندوز و هارد سیستم مرکزی را چک میکردم، احساس کردم یکی نزدیکم ایستاده...😨
🔴 تا برگشتم به طرفش... دیدم حفصه است‼️ ... از بهت و تعجبِ از سرعت عملش در سکوت بودم و فقط به چشماش زل زدم... من حتی اگر میخواستم از طبقه بالای بالای آپارتمانم پایین بیام و در ماشینم را باز کنم و حرکت کنم، باز هم زمان بیشتری میگرفت تا اینکه بخواهم از دخمه طبقه دوم زیر زمین ابوغریب به اتاق فرمان بیایم... آن هم بدون کلید و شناخت قفل و...
🔵 حفصه گفت: «سلام قربان! فقط برای عرض ارادت خدمت رسیدم... گفتم حالا که میخوا برم و شاید هم زمانی که به ابوغریب یا زندان دیگر برمیگردم دیگر نتوانم شما را ببینم، از شما خداحافظی کرده باشم‼️‼️»
⚫️ من به حفصه گفتم: دو سوال! یکی اینکه چطور تا اینجا اومدی؟ دوم اینکه چرا الان نرفتی و قبلش اومدی اینجا؟!
🔵 حفصه گفت: «قبلا دو بار دیگر به اینجا آمده ام... داستانش مفصل است... شبی که سیف محمد معارج(رییس زندان ابوغریب تا قبل از اینکه یعکوف به ابوغریب بیاید) قصد من داشت، اینقدر عصبانی و خشمگین رفتار میکرد که متوجه نبود مفعولش در حال زدن جیب و کارت زاپاس الکترونیک درب های داخلی است... باید درس عبرتی به او میدادم که مستی از سرش بیفتند... یک شب که مست و لایعقل بود، وقتی خوابیده بود و نمیفهمید، به اندرونش نفوذ کردم و با خودکار روی گردنش یادگاری نوشتم تا نداند از کجا خورده...»
🔵 گفتم: اما بار دوم...
⚫️ گفت: بار دوم هم زمانی بود که خدمت شما رسیدم و اندکی شیطنت کردم!! ..............😨😱
⚫️ قربان! در عین ناباوری، حفصه از ماجرای نامه شش کلمه ای مطلع بود اما نمیدانست کار چه کسی است... به خاطر همین احساس خطر میکرد...
🔵 گفتم: اما چرا الان روبروی من ایستادی؟ پس ابومحمد و ابوبکر کجا هستند؟ تو چرا نرفتی؟
🔵 گفت: بدهی بر گردن من بود که باید قبل از رفتن به شما ادا میکردم!
🔴 پرسیدم چه بدهی؟!
⚪️ گفت: از آنجا که بعید میدانم دیگر بتوانم شما را ببینم، پس اجازه بدهید کمی از دینی که به خاطر شکنجه آن دو شب به گردن من دارید ادا کنم...
😱سپس ناگهان به طرفم حمله ور شد... و من آن لحظه ندانستم چه شد و به خاطر نمی آورم... الان هم از بیمارستان شیخیه بغداد پس از چهارساعت بیهوشی به ابوغریب برگشته ام...😱😱
😓 قربان متاسفم... من حدودا شش ساعت است که از سرنوشت حفصه و ابوبکر و ابومحمد ناآگاهم‼️‼️
برج ساعت 11 ... امضاء
👈 [این آخرین نامه طبقه بندی شده یعکوف به اداره متساوای موساد بود که به گزارش آن روزها پرداخته بود... حدود 3 روز، من بودم و یک هارد خالص دیگر و زحمات بچه های دکتر عزیز آل طاها از گردان جنگال بعلبک]
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
#حدیث
⭐️امام حسن مجتبی علیه السلام می فرماید: «جَرَّبْنا وَ جَرَّبَ الْمُجَرِّبُونَ فَلَمْ نَرَ شَیئا اَنْفَعُ وِجْدانا وَ لا اَضَرُّ فِقْدانا مِنَ الصَّبْرِ تُداوی بِهِ الاُْمُورُ؛
✍️تجربه ما و دیگران نشان می دهد که چیزی نافع تر از داشتن صبر و زیان بارتر از نداشتن بردباری دیده نشده است، صبری که به وسیله آن تمام امور درمان می شود».
📚شرح نهج البلاغه، ج1، ص320.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃
🔅 امیرالمؤمنین #امام_علی عليه السلام:
✍️ نعمَ الطّارِدُ لِلهَمِّ الاِتِّكالُ عَلَى القَدَرِ
✨ نيكوترين برطرف كننده اندوه، تكيه بر تقدير[الهى] است.
📚 غررالحكم حدیث ۹۹۲۱
#حدیث
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"