🇵🇸 Ranyaa | رانیا
چند باری به زمین خورد.. ولی باز دوید [ تا که زهرا به زمین خورد، علی باز دوید...]
خیره چشمانِ تَرَش رو به همان «منظره» بود
دورِ گودال فقط دایره در دایره بود...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
خیره چشمانِ تَرَش رو به همان «منظره» بود دورِ گودال فقط دایره در دایره بود...
همه با خاطرهی بغضِ علی جمع شدند
حلقه در حلقه به یک نقطه ؛ ولی جمع شدند..
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
همه با خاطرهی بغضِ علی جمع شدند حلقه در حلقه به یک نقطه ؛ ولی جمع شدند..
حلقهها تنگتر از تنگتر از قبل شده
قلبها سنگتر از سنگتر از قبل شده...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
حلقهها تنگتر از تنگتر از قبل شده قلبها سنگتر از سنگتر از قبل شده...
باید از بینِ همه رد بشود ؛ میداند
نه محال است مردد بشود، میداند...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
باید از بینِ همه رد بشود ؛ میداند نه محال است مردد بشود، میداند...
رد شد از حلقهی پیرانِ عصازن
و سپس از وسطِ جمعیتی سنگ به دامن
نه فقط سنگ که چوب و شن و آهن ..
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
رد شد از حلقهی پیرانِ عصازن و سپس از وسطِ جمعیتی سنگ به دامن نه فقط سنگ که چوب و شن و آهن ..
بعد از آن سخت دوید
از دو سه تا حلقهی اسبان سواری
و صدای نفس و شیهه و کوبیدن سُمها
همه سو هولِ قدمها و عَلَمها
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
بعد از آن سخت دوید از دو سه تا حلقهی اسبان سواری و صدای نفس و شیهه و کوبیدن سُمها همه سو هولِ ق
به خودش گفت: کمی مانده برو
از وسط این همه جا مانده برو ...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
به خودش گفت: کمی مانده برو از وسط این همه جا مانده برو ...
پیش میرفت ولی حلقه یک لشکر شد
متراکم ، متراکم ، متراکم تر شد...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
پیش میرفت ولی حلقه یک لشکر شد متراکم ، متراکم ، متراکم تر شد...
داشت از بین همین فاصلهها رد میشد
از دل هلهلهها، هرولهها رد میشد...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
داشت از بین همین فاصلهها رد میشد از دل هلهلهها، هرولهها رد میشد...
[مداح امشب میگفت: مگه میشه این امانتِ حسن و حسین، دستش رو از دست عمه کشیده باشه و دویده باشه وسط میدون و عمه دنبالش نرفته باشه؟]
خدا کنه راست نباشه... خدا کنه عمهجان نزدیک خیمهها مونده باشن...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
داشت از بین همین فاصلهها رد میشد از دل هلهلهها، هرولهها رد میشد...
رد شد از حلقهی سرنیزه و
از حلقهی شمشیر و کمانگیر و
کف پاش پُر از خون و تَنِ کوچک مجروح
دوید و
لب گودال رسید و
ته گودل چه دید و ...
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
رد شد از حلقهی سرنیزه و از حلقهی شمشیر و کمانگیر و کف پاش پُر از خون و تَنِ کوچک مجروح دوید و ل
که سنان بود و سنان داشت
نیزه ای فاتحه خوان داشت...