eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
"آن پودر لعنتی!" "تکّه (پارت) اوّل" همه چیز از آن پودر لعنتی شروع شد! همه اش تقصیر خودم است! چشمم کور، دندم نرم آن پودر را از قفسه بر نمی داشتم! با خودم گفتم: طلبه های امام زمانند(عجل الله تعالی فرجه) دیگه! راضین انشاالله! و پودر از قفسه آهنی برداشتم و بی اعتنا به ظرف و رنگ خاصش ریختمش توی ماشین لباس شویی! صبح فردا درحالی که سر کلاس منتظر آمدن استاد بودم( من زود آمده بودم وگرنه استاد غالبا به موقع می آیند) لای کتاب را باز کردم و روزم را با یک غافلگیری آغاز کردم: وای! تحقیق استاد! و همزمان مغزم مورد هدف افکار هولناک قرار گرفت : حالا چی کار کنم؟! یعنی همه نوشتن فقط من ننوشتم؟! و ....( خیالتان راحت! طلاب تمامی تحقیقات محوله استاد را تماما و کمالا و بعصا فراتر به سر انجام می رسانند، فقط من اینجوری هستم که یادم می ره!) یکی دو بار به پیشانی ام زدم و آخ آخ آخ های کشداری گفتم. افکار ناجور هم که بدون دخالت من سرشان را می انداختند پایین و می آمدند تو. لحظه ای سرم را بالا آوردم: ‌"م" با تعجب به من  نگاه می کرد! گفتم: چیه چی شده؟! و او با اشاره ابرو و چشم به پیراهنم اشاره کرد. سرم را به زور و درحالی که به گردنم فشار می آمد به سمت پیراهنم گرداندم. باورم نمی شد! خطوط راه راه نارنجی رنگی مثل چراغ چشمک زن سر چهار راه، روی پیراهن سفیدم پیدا شده بود! گفتم : یا حضرت عباس! اینا چی... و در همان لحظه استاد وارد شدند. از آنجا که فقط من و "م" داخل کلاس بودیم( البته طلاب همواره ۵ دقیقه قبل از استاد سر کلاس حاضرند) و هر دو بهت زده، هیچ صلواتی فرستاده نشد! من به سرعت عبای کرم رنگم را تا جایی که می سد تا زیر چونه ام بالا کشیدم و از استاد که کتابش را روی میز می گذاشت جواز خروج گرفتم و درحالی که زیر لب خدا را بخاطر چهار فصل بودن عبایم شکر می کردم ، از کلاس خارج شدم و به سرعت به سمت حجره رفتم...