امروز که از دنیای گرم و نرم زیر پتو دل کنده و همچون هر روز برای رفتن به کلاس آماده میشدم، ناگهان صحنه ای جذاب روبه رویم سبز شد، اینقدر زیبا بود که لرزش بدنم از سرمای سخت زمستان را از یاد بردم، شاید اگر عقربه ی ساعت هم مثل چشمان من از کار می ایستاد، من روز های روز فقط نظاره گر زخمی شدن زمین با گلوله های سفید یخی میماندم.
مثَل من همچون نطفه ای ست که به تازگی از رحم مادر خویش به دنیا آمده و از کثرت تعجب میخواهد فقط به اطرف خود بنگرد و بگردد و درس بگیرد...
#دل_نوشتهـ
#برف
#حلیمی
بالاخره رسیدیم به اولین وعده گاه، دو کوهه...
از همون اول همانطور که انتظارش را داشتم، باران زمین را خیس کرده بود و هوا را مطبوع؛ دوباره مثل هر بار بوی دل انگیز خاک مشامم رو نوازش میداد. اما اینبار دست خالی نیامده بود. به معیت خود، عطر بوی شهیدی را آورده بود تا من را آرام کند.ولی من با این چیز ها آرام نمیشدم؛ بالاخره بغضم ترکید و اشک هایم ، جاری شدن روی صوتم را به ماندن در چشم ترجیح دادند.
هر چقدر که میگذشت، حالم بهتر میشد؛ لحظه ای همه ی مشکلات و سختی هایی که کشیدم را فراموش کردم و خود را به جای آن بسیجی گذاشتم که حدود ۴۰ سال پیش از همین جا میخواست به جبهه برود. حالش اینقدر زیبا بود که اگر لحظه ای ولش میکردم پرواز میکرد و میرفت. انگار تعلق به این جهان نداشت، مثل یک مسافر بود....
چقدر دوست داشتم جای او میبودم، با خودم اندیشیدم. چرا ما همیشه ؛فقط دوست داریم ؟ چرا تلاش را ضمیمه حبمان نمیکنیم؟ چرا حب ِجای او بودن را فقط در دل نگه میداریم و اشک میریزیم؟ آیا هنوز وقت شروع نرسیده؟!
#دلنوشتهـ
#حلیمی
دلتنگی ماه
مثل همیشه، امشب هم بعد از ساعت مطالعه ای که داشتم، رفتم تا با مسواک، سفیدی را به دندان هایم، هدیه کنم...
در مسیر پر پیچ و خم کتابخانه تا حجره، با سرعت غیر مجاز در حال حرکت بودم که ناگهان گوشه ی چشمم، صحنه ای زیبا را نشانم داد...
همان چیزی که حالم را خوب میکرد...
ماهِ کامل شب چهارده....
چند دقیقه ای فقط مجذوب جمال ماه شده بودم و فارغ از کره ی سرد و دلگیرمان، ترجیح دادم کمی مهر نگاهم را خرج آن کنم...
نمیدانم چه شد...
سراغ صندلی آبی رنگ، قدیمی و خاطره انگیز ایوان طبقه یک رفتم،آن را برداشتم و در مقابل ماه نشستم...
منتظر نماند که با او حال و احوال کنم، از همان اول ناراحتی هایش را برایم گفت، از وضعیت تکراری دود شهر ها که دید چشمانش را ، ضعیف کرده تا موج دوم کرونا که مجبورش کرده بود، ماسک ی از ابر بخرد و استفاده کند...
او از درد هایش میگفت و من هم اشک هایم را برایش به عنوان هدیه میفرستادم....
در آن لحظات، چشم هایم غیر ماه را نمیدید، یا بهتر بگویم؛ غیر ماه اصلا برایم دیدنی نبود...
همه چیز آن ماهی بود که هر ماه یک شب به دیدارم می آمد و من را عاشق خود کرده بود...
#دلنوشتهـ
#حلیمی
امروز بعد از یک هفته خانه نشینی و گرم کردن بستر خود ، با قصد زیارت حرم مطهر دل به دریای گرمای ظهر قم زدم و از جزیره ی افکارم پریدم تا به شبه جزیره ی آرزو هایم برسم.
اولش بنظرم راه کوتاه آمد، پس تصمیم گرفتم پیاده به زیارت بروم، اما هوای گرم و تنهایی، از همان ابتدا همچون نوازنده ها، ساز یأس و نا امیدی مینواخت. اما مغناطیس حضرت معصومه س آنقدر قوی هست که این موانع را خنثی کند.
در ادامه ی مسیر، خلوتی خیابان ها و بسته بودن مغازه ها، تنها چیزی بود که سر تا پای شهر را فرا گرفته بود. انگار در شهر مردگان قدم میگذاری!
کمی نزدیک حرم که شدم، تراکم جمعیت بیشتر شد. مسافر ها از شهر های مختلف و با رسم و رسومات گوناگون مهمان قم شده بودند. اینقدر زیاد بودند که انگار اینجا شهر آنها بود و ما قمی ها مسافر بودیم.
وقتی گیت بازرسی حرم را رد کردم و چشمم به گنبد طلایی و زیبای حرم افتاد، حالم دگرگون شد. انگار بچه گمشده ای بودم که مادرش را پیدا کرده. در همین حین ناگهان قطره ای، اشک دلتنگی بر گونه هایم روان شد. لحظه ای فکر کردم در باب القبله مقابل حرم ارباب ایستادم. هر لحظه که میگذشت حالم بهتر و بهتر میشد. در همین حین به نشانه ی ادب، دست بر سینه گذاشتم و در دلم فریاد زدم:
السلام علیک یا فاطمة المعصومة
#حرم
#دلنوشتهـ
#حلیمی
بالاخره شروع شد...
شروعی که از همان ابتدا، با سختی های سفر با قطار، بوی تلخی به خود گرفته بود. اما هر بار که خود را مقابل ضریح امام رضا ع ، تصور میکردی؛ سختی ها جای خود را با شیرینی ها عوض میکردند. انگار تصور زیارت هم ، مرهمی بود بر زخم های حاصل از دلتنگی...
دلتنگی که حتی برای خادم حرم هم در تنها ساعتی که بیرون از حرم بود، پیش می آمد. انگار اشتیاق به حرم امام رئوف را در گل همه ی ما، سرشته اند.
ساعتی که از آغاز حرکت قطار گذشته بود. حس بسیار متفاوتی، مهمان دلم شد. خودم را فرزندی می دیدم که بعد از یک سال جدایی و تنهایی، به دیدار پدر میرود.
آری...
فرزندی که میخواهد اینبار دیگر، عهد شکنی نکند....
فرزندی که آمده تا در سیل گناهان غرق نشود.
فرزندی که آمده تا از غروب دلش، آفتاب طلوع بسازد...
فرزندی که...
#شروع
#اردوی_ضیافت_در_ضیافت
#دلنوشتهـ
#حلیمی
عارف از قانون مدرسهاش تعجب کرده بود. برایش سخت بود. مدیریتِ دو گروه و یک کانال بر عهده او بود. شاید اوایلش گوشی همراهش مانع بزرگی برای درس خواندن بود، ولی او تازه توانسته بود با برنامهریزی، مانعیت استفاده از گوشیاش را به حداقل برساند.
اینترنت و شبکه های اجتماعی همهاش به کنار؛ میشد عهدهداری آن کانال و گروهها را سپرد به کس دیگری...
اما یادداشتهایش، نرمافزارهای مفید درسی، مراجعه به لغتنامه و... ، این محرومیت از استفادههای درست از موبایل را باید چه میکرد!
فورا پیش فرزاد،هم حجرهاش، رفت. او مسئول اجرای این طرح در پایه ی آنها بود.
عارف بدون سلام و احوال پرسی و با لهجه ی شیرین یزدی، رو به فرزاد کرد و گفت: از تو بعید بود. فکر نمیکردم هنوز هم مثل پایه اول، اینقدر حزب باد باشی!؟
عارف اجازه ی حتی تلفظ یک حرف را هم به فرزاد نداد و با قدم های تند ولی استوار، زود از مقابل چشمان او دور شد...
فرزاد که حسابی به جوش آمده بود، شتابان، ناراحت و ناخواسته، مسیرش را به سمت اتاق مدیریت مدرسه، کج کرد.
وقتی به نزدیکی اتاق مدیر رسید، صدایی آشنا به گوشش خورد، صدایی که از داخل اتاق مدیر می آمد، ولی صدای مدیر نبود...
#موبایل
#داستان_کوتاه
#پارت_اول
#حلیمی