eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• 🍃باید فقط به خدا پیله کرد.. 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
⟨📚⟩ ✨ خونِ‌حاج‌قاسـم ؛ ‌کلیدِ فتحِ‌قُدس‌خواهـد بود.. واین‌کلیدازآن‌جنس‌کلیدها نیست‌کہ‌نچرخد..! خواهیـد دیــد. -حٰاج قٰاسِم‌ سُلیمٰانی🕊 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• تُـــــــــو بخواه تا بہ سویت ز هـــــــــــــوا سبڪ تر آیمـ..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
༎😌👌🏻• خودت رو دوست داشته باش چون باقى عمرت رو اول بايد با خودت بگذرونى . . 🦋✨ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• ڪشش‌ِساحل‌اگر‌هست،چراڪوشش‌ِموج جذبہ‌ےدیدنِ‌تُــــــــومۍڪشدازهر‌طرفمـ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
〖🖤͜͡✨〗 اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَم ؛ وابَستہ‌شُدم(:🖤 •🌱• °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_71 خب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم. - نه خارج از ش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 تو از کجا می دونی؟ - می دونم دیگه. - مگه متین هست؟ - نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟ - آهان، پس بگو از کجا دلت پره. - کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی. - اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س. - خودت رو سنگ رو یخ نکن. - امتحانش ضرر نداره. - به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی. - اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه. - مگه پوست من چشه؟ - چشم نیست گوشه. - مسخره! * اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده. از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من. سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی واقعیشون باشم. مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت: - ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت! - به منم خوش گذشت. مامان پوزخندی زد و گفت: - با اون دگوری ها؟ منظورش دوستام بودن. - مامان نیومده شروع نکن. اخمی کرد و گفت: - آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت. - پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا. مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها بود، گفت: - اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه. - ممنون مامان؛ اما ... - من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم. آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر کنه. شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد، ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت. * ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم. - سلام. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃