رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_40 بابا سخت نگیر، آرشامم از خودمونه. و بدون توجه به اخم و
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_41
جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر
درد بدی داشتم. آرشام گفت:
- خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت:
- خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود.
یلدا ادامه داد:
- ناقال، ما که نبودیم چی بهت گفته که ...
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود،
نگاهی کردم و گفتم:
- چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده.
آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم.
کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود
رفتم.
- سالم.
- سالم خانم. کجا تشریف می برید؟
- خونه دیگه.
- بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم.
- بگه، من می رم خونه.
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت:
- چشم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
غمـ مخور جانا در این عالمـ
ڪہ عالمـ هیــــــــــــــچ نیست...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
مرداب زندگی همه را غرق میکند
ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر...
#فاضلنظرى
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
𝒴ℴ𝓊 𝒜𝓇ℯ
𝒯𝒽ℯ 𝒞ℴ𝓁𝓁ℯ𝒸𝓉𝒾𝒪𝓃 𝒪𝒻 𝒶𝓁𝓁 𝒾 𝒲𝒶𝓃𝓉!..♡
تو مجموعه
تمام انچه میخواستمی!♥
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_41 جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_42
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم
من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن
شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کامال مشخص بود چی می خواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سالم عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟
- سالم سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه.
- چرا؟ نکنه یخ کردی؟
- نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور.
سری تکان داد و گفت:
- قرص واست بیارم؟
در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم.
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با
اون پالتو و کاله کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو
دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتوم تا باالی زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه،
کالهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده.
پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم
که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصال ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصال به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه
باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم.
اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حالله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی
زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم.
***
مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد باالی سرم می ایستاد و فقط غر می زد.
- نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن
می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
همـــــــــــــــہ ے
آدم های خوب زندگۍ
یڪ طرف
اما آنڪہ سڪوتت را
مۍفہمد
چیز دیگرے است...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند...
#فریدونمشیری
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
مـا در روزگـارے
بـہ سر مۍبریمـ ڪہ
بیشترِ مَــــــردمِـ آنـ
بۍ وفــــــایۍ را
زیرڪۍ مۍدانند...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_42 برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_43
_اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از
شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟
بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت:
- ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از
باباتم بیشتر پول داره.
- اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر
ندارم.
- آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم
نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه.
-مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا
آرشام نیست.
مامان پوفی کشید و گفت:
- واقعا که احمقی.
- آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم
آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با
دیدنم لبخندی زد و گفت:
- باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
- الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت:
- راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم:
- چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به
فلک بذاره. بدو هانی.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
شبِ پاییـــــــز بلندست؛
ولۍ نہ بہ اندازهے دلتنگۍ آن...
#لیلامقربۍ
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
همیشه کاری کن
اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مردم...
#شهیدابراهیمهادی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_43 _اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_44
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه،
یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با
ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می
رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت:
- واقعا؟
- آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد.
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم
برم خونشون، خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:
- عالیه.
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی
حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت:
- حاضر شو سریع بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه فردا دیگه.
وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃