eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• هواے اولین روزِ زمستــــــان را بہ هواےحُسِیـــــــن نفس بڪشیمـ... السلام علیک یا اباعبدالله🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
✍امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف: هر كه ما را دوست دارد، بايد به كردار ما عمل كند و از پارسايى مدد گيرد ؛ چرا كه آن، بهترين مددكار در امر دنيا و آخرت است. 📚 الخصال /۱۰/۶۱۴ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هدایت شده از #پیشنهاد_ویژه 👇
آرشیو زیبا ، تواشیح ، آموزش مقامات 👇 💠 قرائت 💠 ترتیل 💠 تواشیح https://eitaa.com/joinchat/2781478912C50664d2132✨لکل شئ حلی حلیة و حلیة القرآن لصوت الحسن✨✨
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_62 شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم،
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 اشکال نداره. با اجازه استاد. اومدم بیام بیرون که گفت: - سر کلاس که تشریف میارید؟ "خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟" - با اجازتون. لبخند پهنی زد و گفت: - لطفا به موقع بیاید. "نیشت رو ببند آکله!" - حتما، خداحافظ. در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم. همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت: - خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟ "جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین گفت: - توی کافی شاپ بهتون داده که ... - اوه بله بله، الان براتون میارم. یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز بپرسم. - ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم. - اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت. - ممنون. - ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت: - ملی تو این جا چی کار می کنی؟ - وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس. - ولی ... با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت. *** - قضیه چی بود؟ به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: - قضیه چیه؟ - آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست می زد و الوایی که می ترکوند ... اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم: - اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟ کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت: - کافی شاپ مهمون من، بریم؟ قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت: - بریم. نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم: - اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه. نازنین لب برچید و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتـــــــادنت اندیشه‌ای‌ را بالا ببری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• زمستــــــــان یک تـو می‌خواهد یک تو که دستانش را بشود بی هیچ دلهره‌‌ای گرفت یک تو که بشود این خیابان‌های یخ زده را گرم قدم زد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هیچگاه دلــــت را به روزگار مسپـــــــار نتیجه اش ناامیدی ست دلت را به خُــــــدا بسپار او دریای بیکران امید است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_63 اشکال نداره. با اجازه استاد. اومدم بیام بیرون که گفت: -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 خل خودتی. صدقه سر تو و فضولی کوروش بعد عمری این خسیس می خواست مهمونمون کنه تو نذاشتی. کوروش گفت: - ای نازی نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونیایی که منو تیغ زدید. بهروز گفت: - هوی چه خبرته؟ یه بار که بیشتر مهمونی ندادی. - ببخشید اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کردید آقا بهروز؟ - من که ... - اَه، ای درد بگیرید همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار می کنید. رو به شقایق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم: - اوکی پس شما تا با هم کل کل می کنید من برم خونه. شقایق رو به من گفت: - صبر کن ببینم، کجا؟ هی خونه خونه می کنه، حاال خوبه همش از خونه فراریه ها. همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم، مائده رو دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود. با دیدنم خیلی خب بریم. دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم گفت: "ما می ریم کافی شاپ زود بیاید." مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و شقایق رو بهش معرفی کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت: - ملیسا جان خوب شد دیدمت. پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه، برنامه خاصی که نداری؟ - نمی دونم. چطور مگه؟ - من و چندتا از دوستام می خوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد، تو و دوستاتم اگه می تونید بیاید. هم می ریم زیارت و هم خیلی خوش می گذره. نمی دونستم چه جوابی بهش بدم، تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم. اصلا خونواده ی من به جز جاهای تفریحی و تجاری جای دیگه ای نرفته بودن. به بیان ساده من و چه به مشهد؟ اونم واسه زیارت. منی که یه نماز دو رکعتیم بلد نبودم بخونم. یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودن. مائده با لبخند گفت:می خواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید. - حتما. من که از اولم می دونستم جوابم منفیه، نمی دونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام. مائده خداحافظی کرد و پیش دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم. آخر سر هم یلدا سکوت رو شکست و گفت: - خیلی دلم می خواد برم مشهد. کوچیک که بودم رفتم و الان هفده ساله که آرزوم شده برم. ملی نظرت چیه؟ - معلومه نه. آخه ... بی خیال! *** هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشام رو دیدم. "اَه، حوصله این یکی رو اصلا ندارم." اومدم برگردم که مامان مچم رو گرفت و صدام کرد. برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگاهم می کرد نگاه کردم. تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه. واقعا این کارش نوبر بود. - سلام. - سلام عزیزم. بیا تو. نه بابا؟! کاش آرشام همش می اومد خونمون تا مامان من یه کم مهربون می شد. با ابروهای باالا پریده نگاهش کردم و یه پوزخند تحویلش دادم. - مامان جان کشته مرده ی این ابراز محبتتم! مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه. آرشام و مامانش همراه با مه لقای عزیزتر از جانم که می خواستم سر به تنش نباشه روی مبل لمیده بودن و مشغول خوردن میوه ها بودن. مامان زیر گوشم گفت: - حواست به رفتارت باشه. خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردم و گفتم: - با اجازه برم لباسام رو عوض کنم. یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود. با برگشتن دوبارم به سالن، مه لقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من برگشت و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• دِلَـــمـ جُــز هَـوایَتـ هَـوایۍ نَــدارَد..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
. حرم امام حسین (ع) انلاین الان برو ببین ❤️ اگه دلت تنگ شده 😔 🎥کلیک کن آنلاین ببین 👇اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/2777022464C809a131306 زیارت آنلاین حرم امام حسین 🕌🕊👆👆