eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
8.2هزار ویدیو
54 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از خواب زمزمه کنیم :) اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِےَ الذُّنُوبَ الَّتے تُحْرِمُنِےَ الْحُسَیْنْ خدایا گناهانے را که مرا از "حسین" محروم میکند ببخش‌ ...♥️ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••♥️•• گفتم: از عشق نشانے بھ من خستھ بگو ؟! گفت جز عشق حسین(ع) هرچھ ببینے بَدَلیست..! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
| 🌱 | 💫 | 💕 خدآ يہ جوࢪے بࢪآٺــ مےسآزھ ...❤️ ڪہ هيــــچڪس نَٺونہ خࢪآبش ڪنہ ..☺️✨ ڪآفيہ بہش ايــمآن دآشٺہ بآشے ..🙃 〖 •♡•〗 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
راه اصلاح دنیا و آخرت(اخلاقی،تربیتی،اجتماعی) و درود خدا بر او،فرمود: کسی که میان خود و خدا را اصلاح کند،خداوند میان او و مردم را اصلاح خواهد کرد،و کسی که امور آخرت را اصلاح کند،خدا امور دنیای او را اصلاح خواهد کرد،و کسی که از درون جان واعظی دارد، خدا را بر او حافظی است. الهم‌ عجل لولیک الفرج🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
‏هر چی ما تلاش می‌کنیم حبّ دنیای مذموم رو از دلمون بیرون کنیم باز با دیدن چارتا شیرینی خامه ای به باد فنا میره :) | 😍 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
[ 🌿🐳 ] . . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند: | شيعيانِ مرا به دو² خصلت امتحان کنيد اگر دارای اين دو خصلت بودند، شيعه اند: ❶ اهمّيّت به نماز در اوّل وقت🌙 ❷ دستگيری برادران دينی خود با مال🤍 اگر اين دو در آن ها نبود، پس از ما دورند، دورند و دورند!🍂 📖| جامع الاخبار ص 101» 🥐| . . °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
༎😌👌🏻• یادت نره زندگی نقاشیِ توست رنگے میخواێ یا سیاه و سفید؟! ༆~🍃°┅💙✿💙┅°🍃~࿐ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_109 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ با دیدنم هول کرد اما من دیگه نموندم و ... من احمق که تمام مدت خودم رو به نفهمی می زدم، شکستم. برگشتم خونه مامانم؛ اما مامان همون شب مرد و من پیش آقاجون موندم. فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد، اون قدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و در جا تموم کرد و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی. به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم، فقط برای کوروش، اما کوروش هم هر چی بزرگ تر شد بیشتر و بیشترشبیه باباش شد. فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم؟ مخصوصا این آخریه، کی بود؟ فرناز خانم. با تعجب نگاش کردم.- دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیز رو واسم گفت، حتی از پیشنهاد تو.آب دهنم رو به زور قورت دادم. - منم تشویقش کردم بچه رو بندازه و بهش گفتم بهتره برای زندگی رو کوروش حساب نکنه. اون وقت چطور توقع داری دختری مثل مائده رو فدای زندگی پسرم کنم؟ اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم. حرفی نزدم، در واقع لال شدم. حق با کتی بود، من هنوزم به کوروش اعتماد نداشتم. *** کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا رو به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده می خواست بگیره دعوت کرده بود، از جمله من و خانوادم رو، البته کوروش بقیه ی بچه های گروه رو از طرف خودش دعوت کرد. با علم به این که متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم. از دامن متنفر بودولباسای ماکسی موجودهم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن. یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدن و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه. با خودم غر می زدم: "آخه احمق، متین که به تو نگاهم نمی کنه، چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای؟ اصلا همه اینا به کنار، چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه؟" و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم: "نمی دونم، دلیلش رو نمی دونم." به غرغرهای شقایق مبنی بر تهدید من که "اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه می کشمت" و "اصلامن غلط می کنم ازاین به بعد باهات بیام خرید" و "بمیری ملیسا پام شکست" توجهی نکردم و وارد پاساژ شدم. یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما می اومد.- یلدا تو یه چیزی بهش بگو.یلدا درگوشیش رو بست و گفت:- هان؟ شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:معلومه با کی اس ام اس بازی می کنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم؟یلدا لبخند زد و گفت:- با نازنین و بهروز.- خب؟- نازنین گفت واسه مهمونی نمی تونه بیاد و بهروز گفت میاد. - چه خوب. خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم. با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم.- اوه بچه ها این رو! - وای آستیناش پفه، چه باحال. دامنش رو، یاد پرنسسا افتادم.آستینای بلند، یقه ی ایستاده ی کوچیک و حلزون شکلش و بلندی دامنش باعث می شد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه. - همین رو می خوام پرو کنم.رنگ صورتی کثیفش رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس می شدم. وای موهام رو چی کار کنم؟ برای موهام دیگه نمی تونستم کاری کنم. اگه می خواستم موهامم بپوشونم اول این که مامان خفم می کرد و بعدم شک برانگیز بود. شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردن و گفتن خیلی عالیه. شقایق بادیدن قیمت لباس وا رفت و گفت:- ای بابا، قیمتش رو. خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم. با این که پول به اندازه کافی همراهم بود، اما لباس واقعا نمی ارزید. فروشنده هم بادیدن هیجان بچه ها دم پرو، یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس رو روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:- انگار قسمت نیست بخریم، بریم.هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت:- خیلی خب چون لباس رو پسندیده بودید باهاتون راه میام. خلاصه با یه تخفیف تپل لباس رو خریدم و رفتم سراغ خرید نیم تاج. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃