eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 14 _برای بار سوم و آخر عرض میکنم بنده وکیلم شما رو با مهریه ی مشخص شده
🍁🍁🍁 قسمت15 صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد و وقتی صدیقه هم بره من میمونم و یه عالم تنهایی و غصه اگه محسن من رو دوست داشت حتما تو این دوماه آشنایی باید حرکتی میکرد اما... نکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشع؟؟؟ نه!!هیچوقت نباید این اتفاق بیفته ،اما اگه افتاد؟؟؟ چشمام رو میبندم و سرم رو تکون میدم تا این خزعبلات رو از ذهن آشفته ام بیرون کنم تنها کاری که تسکینم میده دروغ گفتن البته نه به کسی بلکه به خودم و با خودم زمزمه میکنم رگ من قید تو هست اگر قیدت را بزنم میمیرم.... ♡♡♡ صدای اذان در گوشم میپیچد دلم هوای نماز جماعت میکند. به یاد روز هایی که با رضا و صدیقه به نماز جماعت میرفتیم کیفم رو آماده میکنم سجاده ی سفید و مهری که تبرک کربلاست... رضا حتما بازهرا به نماز میرود و صدیقه هم که با با پدر برای خرید جهیزیه به بازار رفته اند من ماندم تنهای تنها چادرم رو روی سرم میگذارم یادم هست یک روز که رضا میخاست با او مسجد بروم بهانه آوردم و گفتم +میخام تنها نماز بخونم حس بگیرم رضا در جواب من گفت _میخای حس بگیری؟؟؟نماز شب هست.این نماز رو باید به جماعت خوند لبخندی میزنم از افکارم بیرون میام به طرف مسجد راه میافتم نماز شروع میشه و دوباره در قنوتم محسن رو از خدا خواستم ودوباره اشکهام جاری شدن نماز تمام شد و چادر مشکی رو با چادر سفید گلدارم عوض کردم از در مسجد خارج شدم اما نغمه دعای فرج باعث شد برگردم و رو ب قبله بایستم دستانم را بلند میکنم اللهم کن لولیک حجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه ساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه عرضک طوعا و تمتعه فیها طویلا صورت خیس از اشکم رو با چادر خشک کردم هوا تاریک بود و خانه ما دو کوچه با مسجد فاصله داشت با اینکه میدانستم اتفاقی نمیفته اما دلم آرام نمیشد میترسیدم اتفاقی بیفته و تا آخر همر باعث شرمندگیم بشه سرم را پایین انداخته بودم و دنبال راه چاره میگشتم که صدای آشنایی باعث شد همه چیز رو از یاد ببرم +خاله فاطمه ؟؟؟ به سمت صدا برمیگردم محمد با صورتی خندان به من خیره شده بود. اورا در آغوش گرفتم و بر گونه اش بوسه زدم +با کی اومدی خاله؟؟ با.... صدای محسن باعث شد حرف در دهان محمد بماند _سلام خانوم محمودی در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد و هردو نگاهمان را ازهم گرفتیم _با پدرتون تشریف آوردید؟؟؟ +نه تنهام.... ال..الآنم میخاستم برگردم خونه خدانگهدارتون خدا خدا میکردم مانع رفتنم بشه و این اتفاق افتاد! _الان خطرناکه میخاید هراهتون بیام؟؟ +زحمتتون میشه _نه این چه حرفیه محسن از در مسجد خارج شد و من هم با قدم هایی شمرده پشت سرش به راه افتادم محمد بین ما لی لی میرفت لحظه ای دست محسن را میگرفت و لحظه ای بعد چهدر من رو کاش این کوچه ها انتها نداشتند که تا ابد پشت سرت قدم هایت را در آغوش میگرفتم در آغوش گرفتن خودت که رویایی محال است بلاخره به خانه رسیدیم سرت پایین است و طوری که من بشنوم میگویی یاعلی و من زمزمه میکنم +علی یارت و میروی محمد پشت سرت می آید و مهره های تسبیح سبز رنگت همچنان در دستانت میچرخد در را میبندم که یکهو یادم می آید تو را به خانه دعوت نکردم محکم توی سرم میزنم امان از این حواسپرتی.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیرالمومنین_ضربت_خوردن حضرت_زینب🥀🥀🥀 چه درهم کرده قاتل مصحف قرآن زینب را به خانه برده اند از سوی مسجد جان زینب را🥀 همه با چشم گریان می روند از خانه ی مولا چه می فهمد کسی حال دل ویران زینب را🥀 تمام دختران بابایی اند و خوب می فهمند چگونه این غم عظمی شکست ارکان زینب را🥀 دل بی رحمِ شهر کوفه بنگر خوب، شاهد باش که این داغ و بلا هم کم نکرد ایمان زینب را🥀 اگر خواهی ببینی روح زهرایی زینب را ببین پای ولی، قربانیِ طفلان زینب را 🥀 الهی بگذرد این غصه و یک لحظه هم دیگر نبیند شهر کوفه دیده ی گریان زینب را 🥀 الهی این برادرها همیشه محضرش باشند کسی خاکی نبیند لحظه ای دامان زینب را 🥀 الهی تا نبیند آسمان کربلا بر نی سرِ از تن جدای دلبر عطشان زینب را °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
┅┅══❧✿♡✿❧══┅┅ 🖤 این ڪوفہ بہ ابلیس ارادٺ دارد بامڪر وفریب وحیلہ بیعٺ دارد یڪ روز و روز دیگر این شهر بہ سرشڪستن عادٺ دارد 🏴 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت15 صدیقه هم چند هفته دیگه قرارهست به عقد پسرعمومون دربیاد و وقتی صدیقه ه
🍁🍁🍁 قسمت16 _باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه خیلی خرجم بالا میرفت پوزخندی میزنم به تفاوت دغدغه های خودم و صدیقه صدیقه با تعجب به من خیره میشود _از چی میخندی ؟؟؟ +هیچی دوست دارم همینطور بخندم مشکلی هست؟؟؟ یک پس سری محکم به من میزند _دختر باید سنگین باشه رنگین باشه دست صدیقه رو در دستم میگیرم +ببین صدیق تو پنجشنبه این هفته داری میری خونه شوهرت خب.... صدیقه دست به کمر می ایستد _خب؟؟؟؟ پدر توی سالن نشسته سریع به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم صدیقه با تعجب به کارهای من خیره میشود رو به صدیقه میگویم +بشین دیگه عجبااا کار مهمی باهات دارم صدیقه روی صندلی مینشید و من پایین پاایش مینشینم و مثل بچه ها دستم را روی زانوهایش میگذارم +ببین صدیق من میخام یه موضوعی رو باهات در میون بزارم یه موضوعی که الان دوماهی میشه به هیچکس نگفتم صدیقه لبخندی میزند _بگو آبجی گلم.... +راستش من من چشم هایم را میبندم و خود را خلاص میکنم +من به محسن علاقه مند شدم احساس سبکی میکنم چه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد بعد از چند ثانیه بلاخره جرئت میکنم تا چشمانم را باز کنم چشمانم در چشم های صدیقه گره میخورد صدیقه با لبخند به من خیره شده +شنیدی؟؟؟ _معلومه که شنیدم چه گزینه ای بهتر از محسن چرا اینقد دیر داری میگی محکم رو پایش میزنم +ببخشیداااا من که نمیخام برم خواستگاری اون باید بیاد از جایش بلند میشود و من را محکم در آغوش میگیرد _میدونم عزیزم من با زهرا صحبت میکنم من رو از آغوشش بیرون کشید و دست به سمت آسمان بلند میکند _الهی شکرت شکرررر با تعجب میپرسم +چیییی؟؟؟؟ _همیشه سرنماز دعا میکردم که تو هم مثل من و رضا با کسی که مومن و درست باشه ازدواج کنی خدا دعام رو مستجاب کرده!!! حس عجیب و خوبی وجودم رو فرا گرفت و حس تاسف که چرا این مدت احساسم رو پنهان کردم ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجان... در راه رسیـدن بــه تـــو گـیـرم کــه بـمـیـــــــرم اصـلا بــه تـــو افـتـــاد مـسـیـرم کــه بـمـیـــــرم یـک قـطـره ی آبــــم کــه در انـدیـشـه ی دریــــا افـتـادم و بـــایـد بـپـذیــرم کـــــه بـمـیـــــــــــرم یا چـشـــــم بـپـوش از من و از خـویـش برانــــــم یــا تـنــگ در آغــــــوش بـگـیـرم کــــه بـمـیــــرم ایـن کـوزه تـرک خـورد چـه جـای نـگـرانـیـسـت؟! مــن سـاخـتـه از خـــــــاک کـویـرم کــه بـمـیــرم خــامـوش نـکـن آتـــــــــــش افــروخـتـــــه ام را بـگـذار بـمـیــرم کــه بـمـیــرم کــــه بـمـیــــرم ! فاضل نظری °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهمانِ دختر است ولی جز نمک نخورد یک ظرف شیر بود علی جز نمک نخورد دختر به گریه گفت که مهمانِ من مرو شالش گرفت حلقه‌ی در جانِ من مرو پیش یتیمها پدری سر به زیر رفت این بارِ آخر است که با ظرف شیر رفت😭 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت16 _باز خدا رو شکر مامان خدا بیامرز یه چیزی برای جهیزیه من گذاشته وگرنه
🍁🍁🍁 قسمت 17 بعد از ده دقیقه سکوت متوالی بند سکوت به دست محسن پاره شد اولین کلام از دهانش خارج شد _معیار شما برای ازدواج چیه؟؟ چادر سفید و گلدرام را کمی روی سرم جاب جا کردم استرس داشتم و این استرس به معنای واقعی در صدایم موج میزد _اینکه کسی که باهاش ازدواج میکنم به خمس و زکات و نمازش مقید باشه.... جمله بندی در آن شرایط چقدر برایم سخت بود یک اتاق در بسته و خلوت کسی که دیدنش حتی از دور قلبم را به تپش در میاورد _من هم از همسرم همین توقع ها رو دارم لبخند زورکی میزنم و چیزی نمیگویم باورم نمیشود امروز همان روزیست که روزها آرزویش را میکردم دوست داشتم به تو بگویم که همیشه در قنوتم از خدا تو را میخواستم اما امان از این غرور و نجابت دخترانه تمام حرف هایمان همین بود؟؟؟ و آخرین حرف تو یعنی ختم جلسه... و پاره شدن آخرین بند در دل من _من شاید چند ماهه دیگه به سوریه اعزام بشم شما که مشکلی ندارید؟؟؟ با بغض میپرسم +چند ماهه دیگه،یعنی چند ماهه دیگه؟؟ لبخند میزنی و میگویی _سه یا چهار ماه برای من با تو بودن حتی یک لحظه هم غنیمت است و چهار ماه کنار تو بودن یعنی خود خود بهشت ♡♡♡ تک تک با همه روبوسی میکنم به حلقه ی ساده توی دستم نگاه میکنم و همسان این حلقه روی دست محسن نمایان هست این یعنی اوج خوشبختی صیغه محرمیت بین ما خوانده شده و دیگر هیچ غمی دل من را آزرده نمیکند چون کسی را دارم که قرار است هم بانی و هم غمخوار من باشد آن روز ها لحظه شماری میکردم برای دیدنت و حالا لحظه شماری میکنم برای اتمام این دوماه و عقد دائم همه از هم جدا میشوند و میروند و فقط من میمانم و توذهنی پر ازسوال ودلی پر از درد ودل که آماده است برای سبک شدن و خالی شدن سوار ماشین میشویم و طبق قرارمان به اولین پارک که میرسیم توقف میکنی سعی میکنم به اینکه ممکن است چهار ماه بعد دیگر کنارم نباشی فکر نکنم و از تک تک این لحظه ها لذت ببرم از ماشین پیاده میشوی و در را برای من باز میکنی تصویرم در شیشه ماشین میافتد شال سفید و چادر سیاهم تضاد خوبی برای هم هستند به تو خیره میشوم ریش سیاه و پیرهن سفیدت...... در دلم میگویم +چقدر به هم میایم تابلوی بزرگی بالای در ورودی پارک هست که بزرگ روی آن نوشته(بوستان حافظ) ساعت شش و پارک تقریبا شلوغ است باهم روی یکی از نیمکت های خالی مینشینیم حال دیگر تو سهم من هستی و نگاه کردنت برایم راحت است به چشم های آبی ات خیره میشوم تنها عضو قابل درک صورت برای من فقط و فقط چشم است احساس میکنم میخواهی چیزی به من بگویی اما نمیتوانی برای اولین بار صدایت میکنم +محسن.... چیزی شده چندین بار سرخ و سفید میشوی بلاتکلیف نگاهت میکنم _فاطمه خانوم.... میخام یه چیزی بهت بگم اما روم نمیشه لبخندی میزنم چشمهایم رو میبندم +حالا بگو شاید کمتر خجالت بکشی _دوستت دارم زیاد.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁