ڪاش ٺقدیر شهـادٺ🌷
بہ سرانجام شود...
و ڪسےهسٺ
ڪہ میلش شده گمنام شود💔
عشق یعنے حرم بےبے و من مےدانم!
بایداین سربرود
ٺادلم آرام شود🌹
لبیڪ یا زینب (س)
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽؛
هر کس صدایش کرد
بیچاره نخواهد شد...
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هدایت شده از تبلیغات گسترده پایتا
چرا یادگیری این مهارت اینقدر #جذاب است؟🤩
چون:
سرعت مطالعه🚀
انگیزه و تمرکز 👑
سرعت چشمی☄ را بالا میبرد
و علاقه به کتاب را دوچندان میکند🔥
👤👥برای چه کسانی ضروری است ؟
دانش آموزان
طلاب و دانشجویان
کارمندان و اهل مطالعه
🎓از کجا این مهارت جالب را یاد بگیریم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4188274736Cc6e3f318a0
🤚🏻ضربه بزنید و سویپرایز شوید 😍👆🏻
هدایت شده از فرزندِ نیــــــکو . تربیت فرزند تغذیه کودک مادر رشد سلامتی ریحانه
چگونه دیدن فیلم مستهجن مغز راکوچک میکند؟
👩🏻🔬علم بیولوژی پاسخ میدهد
🔬👩🏻🔬علم بیولوژی پاسخ میدهد💊
چرا دختران باید حجاب دار باشند؟🤔
👨🏻🔬علم پزشکی پاسخ میدهد
⚗👨🏻🔬 علم پزشکی پاسخ میدهد🌡
✴️ جواب را در کانال زیر بخوانید 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2061369427Cc5c0894323
🌕🌕🌕🌕🌓🌖🌕🌕🌕🌕
میگفت:
بین شـهدا کسـایی بودن
که حتی اولش
نمیدونستن چطـور وضو بگیـرن!:)
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🌸و تو همانے
ڪه به شوقِ دیدنت
حتے پَسِ همین قابِ عڪس💝
☀️روز
را به خیر مے ڪنم
براے دنیا ...🍃
#رفیقشهیدم 🤍
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت 🌸
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
اَنْٺ َْفے قَلبی حُسَیْن و اَنْٺ َفے قَلبی حَسَن
رسمِ شڪل قلبِ من آثارِ دسْٺ زِیْنَبْ اسْٺ❤.....
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
📓🌸••
من!
به زیبا بودنِ فصلِ بعدیِ
زندگیم ایمان دارم•.•
#انگیزه ✥
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا موسی ابن جعفر❤️
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
❀
#شهیدان
▫️بهمگفت:
باایناوضاعگرونی
هنوزمپای آرمانهایرهبرتهستی؟!
▫️گفتم:
بهمایاددادن
تویمکتبحسین↢(♥️)
ممکنه، آبهمواسهخوردننباشه...!
لبیک یا حیدر✋🏻
#رهبری
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_128
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
همش درست میشه، قول مردونه می دم. حاالا هم اون اشکات رو پاک کن که منم بتونم حواسم رو بدم به رانندگیم تاهر دومون رو به کشتن ندادم.چند بار خواستم موضوع اومدن مهلقا رو تعریف کنم؛ اما هر بار بی خیال شدم. من هنوز هیچی نمی دونستم. متین کل راه رو باهام حرف زد. اون قدر آرامش تو صداش بود که گریه ام خود به خود قطع شد و آروم شدم.
بابا با حالی داغون دم اورژانس ایستاده بود.
- بابا؟- مرتیکه یادش نمیاد که داشت ورشکست می شد من پشتش رو گرفتم.- بابا؟
- منشیش حتی راهمون نداد بریم پیشش، قبلا خودش جلومون خم و راست می شد.
- بابا مامان کجاس؟
- بابای مغرورم کارش به کجا رسیده که حاالا باید التماس هر کسی رو بکنه؟ لعنت به من، لعنت!متین بابا رو در آغوش کشید و من نتونستم شونه های لرزونش رو نگاه کنم. با این که همیشه یه جورایی از هم فاصله داشتیم، اما اون بابام بود، دوست نداشتم یه لحظه این طوری ببینمش. مامان از زیر سرم دراومد و با یه نسخه پر از
داروهای اعصاب و سفارشای دکتر مبنی بر نداشتن فشار عصبی از بیمارستان خارج شدیم. پای چشمای خوشگلش اندازه یه بند انگشت تو رفته بود و سیاه شده بود.
گوشی رو تو دستم گرفته بودم و به این فکر می کردم که االان چی کار کنم؟ آرشام چندین میلیارد پول رو در ازای چه چیزی به بابا می داد؟ معلومه، تباه کردن آینده ی من و متین، غیر از این چی می تونه باشه؟ گوشی رو کنار انداختم وبه متین فکر کردم. این چند وقته روح و احساسه منو کامل تسخیر کرده بود و مطمئن بودم که با اون بودن خوشبختم می کنه. صداش تو گوشم زنگ زد "ملیسا خانوم، بلا شدی!" و من که خیلی لوس جواب می دادم "متین!" لبخنداش دیوونم می کرد. وقتی لبخند می زد بی اختیار گوشه ی لب های من هم باالا می رفت و یه لبخند قشنگ بهش می زدم. تو چشماش نمی تونستم خیره بشم، احساس می کردم که تو نگاهش ذوب می شم و برعکس گاهی وقتا حس غرق شدن بهم دست می داد. با این که چشماش از شب هم سیاه تر بود، اما عاشق رنگشون بودم. کنار اون بودن تزریق آرامش زیر پوستم بود و ندیدنش کلافم می کرد. به بیان ساده، من عاشقش بودم.
دوباره نگاهم سمت گوشی رفت و زمزمه کردم:
- حاالا این وسط تو چی از جونم می خوای لعنتی؟
صدای زنگ اس ام اس و اسم قشنگش که رو صفحه ی گوشیم، اومد تپش قلبم رو خود به خود باالا برد."عزیزم، حال مامان بهتره؟ نگرانشونم.""آره متینم، خوابیده. ممنون از محبتت."پیام رو سند کردم و اسمش رو چند بار زیر لب زمزمه کردم.
- متین ... متین ... متین.
واقعا چقدر اسمش بهش می اومد! متین همیشه متین و آروم بود و این رو من حتی زمانی که به چشم شرط بندی نگاهش می کردم، فهمیدم.
جواب پیامم رو داد.- ملیسا خانوم بلا شدی! امیدوارم خوب بخوابی، شب خوش.
جوابش رو ندادم. چی می نوشتم؟ براش منی که انقدر نگران آیندم که حتی خوابم نمی بره.
بلند شدم و لب پنجره رفتم. بابا تو حیاط خیره به آسمون روی زمین نشسته بود. به دود سیگاری که از دهانش خارج می شد خیره شدم و به این فکر کردم که چقدر پدرم داغون شده!"خدایا چی کار کنم؟"به چشمای ترسیده ی مامان خیره شدم و در حالی که به زور آب قندی که مامان متین به دستم داده بود رو تو حلقش می ریختم، نالیدم:
- آخه چی شد مامان؟ اونا کی بودن؟
مامان زمزمه کرد:- طلبکارا.- کدومشون؟
- گفتن ... گفتن اگه تا آخر اون هفته پول بدیعی رو ندیم یه بلایی سرمون میارن.
- مامان من، حاالا اونا یه قپی اومدن، تو چرا ترسیدی؟- چی می گی ملیسا؟ قیافشون مثل لاتای چاله میدونی بود.- خیلی خب، مبلغ چک بدیعی چقدره؟- نصف پول.- لعنتی.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃