در مرحله ی اول اعزامم به سوریه دو ماه ازم بیخبربودن،به همین خاطر کلی نگرانم شدن😞
برای بار دوک که اومدم،با پدرم به پابوس امام رضا علیه السلام رفتیم😊 درجوار امام از پدرم خاستم که مادرم و راضی کنه که خداروشکر با حرفهای پدرم درمورد عمه ی سادات وحریم اهل بیت مادرعزیزم راضی شد😍
حالا اینکه چجوری خبرشهادتم به خونواده رسید رو از زبون پدرم بشنوید☺️
همونجوری که قبلا گفتم،بنده رزمنده جبهه مقاومت وهمچنین مبلغ بودم😌 در زمانهایی که ازخط مقدم ودرگیری فراغت می یافتم معمولا به رسالت اصلی ام که تبلیغ بود میپرداختم😃
صبح ابتدا به مادرش گفته بودند تیر به پایش خورده است.مادرش خبر شهادتش را از رفت وآمد اقوام و گریه هایشان متوجه شده بود.وقتی صبح به خانه آمدم دیدم برادرم وهمه ی اقوام هستند،آمده بودند تا دراین افتخارآفرینی سعید،مارا همراهی کنند وذخیره ای برای فردای قیامت داشته باشند.
خداروشکرمیکنم،ازفرزندم راضی هستم وان شاءالله سعید هم ازما راضی باشد😊
یه نکته ی مهم که بایدخدمتتون عرض کنم اینکه:
درزمان فراغت خدمت آیت الله انصاری شیرازی معروف به فیلسوف شرق(ازشاگردان علامه طباطبایی،حضرت امام وهم حوزه ای آیت الله جوادی آملی)میرفتم🙂
وبالاخره در تاریخ22 مهر95 درمنطقه حماة سوریه مورداصابت گلوله داعشی ها قرارگرفتم وبه آرزویم یعنی #شهادت رسیدم☺️
سعید صبح پنجشنبه،11محرم تلفنی با مادرش صحبت کرد وخبر داده بود که ماموریتم تمام شده وبه زودی برمیگردم.باورش کمی برای مادرش سخت بود.درست درعصر همان روز به شهادت رسیده بود.صبح جمعه دوستانم اطلاع داشتند،ظهر به من خبر دادند.بامسئولان سپاه تماس گرفتم خبر را تایید کردند.شب خانه نیامدم ودرجمع دوستان بودم.
درآن دوران آیت الله انصاری شیرازی دربستربیماری بود😔به همین دلیل طی مدت2سال به پرستاری از ایشون پرداختم.رابطه ی من با خانواده این عالم بزرگوار به حدی نزدیک بود که همکار ومددکار خانواده به حساب میومدم😃این رابطه اینقد عمیق بود که درمراسم شهادتم همسر آیت الله انصاری از قم به کرمان اومدن درتشییع پیکرم شرکت کرد ودر ناله های مادرانه خودش میگفت:سعیدم،پسرم😇 ودرفراقم اشک میریخت
ممنون ازشما عزیزان که صبورانه به داستان زندگیم گوش دادین😊
همونطوری که با ذکرصلوات به یادم بودین،بنده هم انشاالله پیش اربابم سیدالشهدا یادتون میکنم😉
یاعلی مدد