دلنوشته ای از شهید رسول خلیلی
🕊🕊🕊
خدایا میدانم که کمکاری از من است. خدایا میدانم که من بیتوجهم. خدایا میدانم که من بیهمّتم. خدایا میدانم که من قلب امام زمان را رنجاندهام. امّا خود میگویی که به سمت من بازآیید. آمدهام خدا کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
@rasooll_khalili
#کلام_شهید 💌
خدانکند که حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود.
پناه میبرم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردمم شود.
#شهیدحمید_سیاهکالی_مرادی ✨
🍃🌸 @rasooll_khalili
شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است. ما چون به مشاهده شهدا عادت کردهایم و گذشتها و ایثارها و عظمتها و وصایا و راهی که آنها را به شهادت رساند، زیاد دیدهایم، عظمت این حقیقت نورانی و بهشتی برایمان مخفی میماند؛ مثل عظمت خورشید و آفتاب که از شدّت ظهور، برای کسانی که دائم در آفتابند، مخفی میماند.
✅سخنان رهبری ارزش و مفهوم شهادت
🌹 @rasooll_khalili
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #
تقدیم ب همه خانوادهای محترم شهدا
@rasooll_khalili
#معرفی کتاب
کتاب شهید مجید قربانخانی
🔺 زندگی داستانی حر مدافعان حرم؛ جوان دهه هفتادی شهید مجید قربان خانی
🔺بخش اول زندگی او، بخش تاریک و خاکستری آن است. او در یافت آباد تهران قهوه خانه دار بوده، و زندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن درگیر هستند. از درگیری و دعواهای هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش.
🔺 اما بخش دوم زندگی او، عنایتی است که به او می شود و مسیر زندگی اش عوض می شود و مهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد و او گر چه تک پسر خانواده است و قرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند، ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند و می شود مدافع حرم.
🔺 مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است، اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش.
@rasooll_khalili
May 11
#رفیق_مثل_رسول
راپل یکی از برنامه های مراسم بود .چندتایی از بچه های دوره اولی برای راپل اسم داده بودند .من هم اسمم را ثبت نام کردم .محمد با کمی غرغر زیر لب قبول کرد که من هم با بچه هایشان راپل کار کنم .مشخص بود که ته دلش راضی نیست .
تمام محوطه صبحگاه نیروها ایستاده بودند و منتظر اجرای برنامه بودند .
گره ها که بسته شدو روی طناب جاگیر شدم. وسط طناب افقی که رسیدم, با استیل هلی برد پایین آمدم.سریع وارونه شدم .سرم به سمت زمین بود.دست هایم را باز کردم و به یاد آموزش های آقا مرتضی مثل یک فرشته به سمت پایین آمدم .هر لحظه که قرقره وطناب آزادتر می شدند ,من سریع و راحت تر به سمت پایین می آمدم .جمله آقا مرتضی بهترین چیزی بود که به ذهنم می آمد و لذت فرود را بیشتر می کرد ;"گاهی برای پرواز و اوج گرفتن باید برای انجام کار خیر یاگرفتن دستی خیلی پایین بیایید".
حدوداً نیم متری با زمین فاصله داشتمکه با محکم کردن طنابی که در دستم داشتم, ترمز کردم .یک گردش کامل کردم و سرم را به سمت بالا گرفتم .پاهایم که به زمین رسید ,قرص و محکم با کمترین لرزش سرجای خودم ایستادم .محمد قریب که بیشتر از همه برای آمدن من پای کار راپل مخالفت کرد ,از اولین کسانی بود که جلو آمد و گفت: "گل کاشتی ,خیلی عالی بود ".
📚 رفیق مثل رسول
💥 کپی با ذکر نام شهید رسول خلیلی و صلوات جایز است.
🌟💫🌟💫🌟💫
@rasooll_khalili
🌟💫🌟💫🌟💫
وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت «ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!» امین گفت «اگر اجازه بدهید من خودم میچسبانم!» حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با سلیقه چسباند!
#عاشقانه_های_شهدا❤💙
#شهید_امین_ڪریمی
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
@rasooll_khalili
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍃#انتشار_برای_نخستین_بار
🌷یک رفیقی داشتیم به اسم آقا هادی
از طلاب و بزرگان حوزه علمیه امیرالمومنین ع شهرری بود...
.
🔻با شهید خلیلی خیلی رفیق بود...
بعد شهادت رسول خلیلی یه روز گفت رسول یه شب قبل اینکه بره سوریه اومد و یه سوال ازم پرسید و بعدش گفت تا زنده ام جایی نقل نکن...
با تعجب گفتم چی پرسید؟!
🍃گفت رسول ازم پرسید معنی کلمه (ذاب) به فارسی چی میشه؟!
🔻گفتم یعنی دفاع یا دفاع کننده...چطور؟!
شهید خلیلی گفت: میشنوم تو گوشم یه نوایی میگه #هل_من_ذاب_يذب_عن_حرم_رسول_الله .
آقا هادی میگفت رسول بغض کرد و گفت هادی فردا دارم میرم سوریه...
ان شاءالله که بتونم از حرم دختر رسول خدا دفاع کنم...
📚راوی:ادمین پیج جنت
#شهید_رسول_خلیلی
#خاطرات
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
@rasooll_khalili
🕊🕊🕊🕊🕊🕊