🌺دلنوشته
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب های جمعه نیست.
روزبه روز و لحظه به لحظه دلتنگ آمدنت هستیم.
آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست.
آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو. از پایان جمعه های بی تو بگو!
آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد.
بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.
بگو كه دیگر غریب نیستیم.
آقاجان، مولای من، بگو كه روزی با تو به زیارت خانه خدا می روم و تنها نیستم.
بگو كه با هم به زیارت جدتان حسین بن علی(ع) می رویم و یك دل سیر برای مظلومی حسین(ع) می گرییم.
بگو كه به دیدار مولایمان در كوفه می رویم و ایشان را نوید می دهیم كه دیگر جولان دهی ظالمان تمام شد. به دیدار خانوم فاطمه زهرا(س) می رویم و شما مزار غریب بی بی را نشانمان می دهی.
ما هم یك دل سیر با مادرمان درد و دل می كنیم.
آقاجان خیلی كارها داریم كه بعد از آمدنت انجام دهیم. فقط به شوق دیدار شما، سختی ها را تحمل می كنیم.
بگو كه میایی و اشك های شبانه و غریبانه ی ما را پایان می دهی.
الهی به امید ظهور آقای خوبان.
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
باورنکردم. دوباره پرسیدم: «تو مطمئنی؟»
درحالی که تو در آغوش پدرت بودی خندید و تو را بوسید. تو گریه میکردی و او میخندید. رو به من گفت: «کی میدونه؟ شاید این فرزند گلِ زندگی ما باشه. کی گفته که باید حتما دختر باشه؟»
وقتی پدرت از پشت بام خانه افتاد، تو چند سالت بود؟ فکر کنم چهار ساله بودی. دندهها، سر و ستون فقراتش شکست و قطع نخاع شد. از اینجا بود که روزهای سخت ما آغاز شد. روزهای سختی به من و پدرت گذشت. بعد از چهار ماه از بیمارستان برگشتیم اما پدرت بر روی صندلی چرخدار نشسته بود.
یادم هست که کلمههای کودکانهات چه طور پدرت را به گریه انداخت. درآن لحظه احساس کردم که چه قدر پدرت دوست دارد از صندلیاش برخیزد و تو را به سینهاش بفشارد. «بابا میدونم خوب میشی. تو شفا پیدا میکنی و مثل قبل میشی.»
یک بار در حالی که من مشغول بافتن پولیور بودم و پدرت هم روزنامه میخواند آمدی و مقابل پدرت ایستادی. پدرت از پشت عینکش به تو نگاهی انداخت و پرسید: «چی شده؟» بعد از مدتی مکث گفتی: «میخوام برم جبهه.» رنگ پدرت پرید. دیدم که روزنامه در بین انگشتانش میلرزید. من دست از بافندگی کشیدم. در سکوت به تو نگاه کردم. پدرت لبخند زد و دو دست نرم و نازکت را در میان دستانش گرفت و گفت: «نمیخوای مثل برادرات دبیرستانت رو تموم کنی؟ من نمیخوام مانع جهادت بشم، اما باشه برای وقتی که دیپلمت رو گرفتی، فهمیدی؟» چیزی نگفتی و اتاق نشیمن رو ترک کردی. حس کردم پدرت از شدت خوشحالی نزدیک است که از صندلیاش پرواز کند. میخواست از شادی فریاد بزند: «این قهرمان پسر من است، پسرمن، پسر کوچکم.»
آن روز، درحالی که در یک دستت مدرک دیپلم و در دست دیگرت لباسهای نظامیات را گرفته بودی، وارد اتاق شدی و لبخند زدی. پدرت خندید و من تبسمی کردم در حالی که تلاش میکردم مانع اشکهایی شوم که ناخواسته جاری میشد. گفتی: «دوستانم میخواهند تک تیرانداز شوند و من هم میخواهم بروم.» پدرت که به خاطر عمل جراحی نمیتوانست بنشیند به تو رو کرد و گفت: «نمیتونم تو رو از این راهی که در پیش گرفتی متوقف کنم. خدا به همراهت. خدا خودش ازت محافظت کنه.»
پدرت ساکت را مرتب کرد. خانه غرق در سکوتی عجیب بود. به تو گفتم: «دیگه برات چی بذارم؟» خندیدی و موهای نرم و لطیفت را خاراندی و گفتی: «زیارت عاشورا و قرآن رو فراموش نکن. پنج جزء رو حفظ کردم میترسم فراموشش کنم.» آن شب نمیتوانستم بخوابم. در اتاقم گریه میکردم. صدای در زدن را شنیدم. در را باز کردی و تو را دیدم که لبخند میزنی. گفتم: «چیزی میخوای عزیزم؟» تبسمی کردی و گفتی: «میخوام امشب پیش تو بخوابم مامان. مرا در آغوش بگیر.» تو را در آغوش گرفتم و گفتم: «برای چی این کار رو میکنی؟» جواب دادی: «خداحافظی با تو.» محکم درآغوشت گرفتم در حالی که ضربان قلبم را میشنیدم که به مانند قلب گنجشکی میزند که میترسد خانه کوچکش را طوفان نابود کند.
تو را دیدم وقتی که به در اتاق خواب پدرت رسیدی. ساک را رها کردی و به سرعت و با گریه به سویش رفتی. او را بغل کردی و بوسیدی. وقتی در آغوشش بودی از او خواستی تا تو را ببخشد. به سختی تو را بغل میکرد. اشکهایش بدون آنکه خودش حس کند جاری میشد. بعد از آنکه خانه را ترک کردی پدرت دو دستش را بر روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کردن کرد.
آن روز سه شنبه بود. تو را تا مرقد مطهر «سیده خوله علیها سلام» (مرقد مطهر دختر خردسال امام حسین (ع) واقع در شهر بعلبک لبنان) همراهی کردم. مقابل حرم ایستادیم. دستت را روی سینهات قرار دادی و من دعای معوذتین راخواندم. تکرار میکردم: «ای آنکه یوسف را به یعقوب برگرداندی، پسرم را به من برگردان.» برای بار آخر تو را بوسیدم. تو دور میشدی و من رفتنت را تماشا میکردم. گامهایت را میشمردم؛ گویی میخواستم که بدوم و تو را در آغوش بگیرم؛ تو را متوقف کنم و برای بار آخر به تو بگویم: «به من نگاه کن جان مادر، به من لبخند بزن، بگذار تو را ببینم.» اما در جایم ایستادم و به آرامی دور شدنت را نگاه میکردم در حالی که اشک از چشمهایم بر زمین میریخت.
جنگ در منطقه «عرسال» که آغاز شد تا خود صبح نخوابیدیم. خبر شهادت دوستت «یاسر شمص» رسید. نمیدانستم چه کار کنم. پدرت درسکوتی مطلق فرورفته بود. میدانستم که او وقتی نگران است سکوت میکند. شروع کردم به خواندن قرآن، زیارت عاشورا و جوشن صغیر در شب و پدرت از مقابل تلویزیون تکان نمیخورد. نگرانی عالم را در چشمانش میدیدم. به او گفتم: «فردا برای اهدای خون به رزمندگان زخمی خواهم رفت.» با سکوتی به من نگاه کرد اما فریادی را از سکوتش شنیدم: «خدایا پسرم را حفظ کن و به من برگردان.»
زمانی که خبر شهادتت را شنیدم غافلگیر نشدم اما نمیتوانستم گریه نکنم. مگر گل کوچک من و هدیه خداوند به زندگی ما نیستی؟ از زمانی که آن شب درِ اتاقم را زدی و خواستی کنارم بخوابی و سرت را بر روی سینهام گذاشتی، فهمیدم که شهید خواهی شد. آن سه شنبه، نزدیک مقام «سیده خوله علیها السلام» زمانی که برای بار آخر دستت را بر روی سینهات قرار دادی، آن هنگام که شبیه پسر خاله شهیدت بودی هم همینطور.
گریه میکردم در حالی که صدای پدرت را میشنیدم که با قدرت جواب کسی را میداد که سرزنشش میکرد. میگفت: «برای چه به او اجازه دادی بره؟» پدرت با استواری جواب داد: «اگر هر پدری بخواهد مانع پسرش از رفتن به جبهه مقاومت شود و او را در آغوش خودش نگه دارد که داعش به خانههای ما راه مییافت.»
کسی به ما نگفت که تو چگونه به شهادت رسیدی. اما زمانی که ما در کنار مزارت بودیم یکی از همرزمانت به من گفت که تو چگونه در آن روز گرم تابستان و در هوایی که درجه حرارتش بسیار بالا بود، با شجاعت در کنار سایر همرزمانت مقاومت میکردید در حالی که همه تشنه بودید. تو برای پانسمان زخم یکی از همرزمانت و برای اینکه برای او پوششی فراهم می کنی تا او را به عقب بکشی به وسط میدان رفتی در حالی که آتش بر سرتان همچون باران میبارید. تو به او گفته بودی: «صبر کن عزیزم، تو را عقب میبرم.»اما بعد از ثانیههایی تشنه به شهادت میرسی. همرزم مجروحات گریه میکند و تو را صدا میزند اما تو چشمهایت را میبندی؛ تشنه همچون شهدای کربلا.