#عشق_مهدی 💝
آقای ما...
مولای ما...
پدر مهربان ما....
شه مردان عالم....
زیبا ترین تجلی آفرینش...
برهان زیستن آسمان و زمین...
یگانه نجات بخش قلب ها....
باران،اشک دلتنگی آسمان است برای قدم های شما....
برف،رد قدم های دلتنگی شماست...
موج،سرگردان دیدار شما در پهنای شن های ساحل است...
بلبلان،نوای دلتنگی غیبت شمارا سر میدهند....
پدر مهربانم،دلمان تنگ است برای دیدنتان....
دلمان رد قدم های علی وار شمارا طلب میکند...
بیا امام عصر و زمانم...
بیا و تاریکی غیبت آسمان دنیا را به طلوع فرج مبدل کن...
بیا مهدی فاطمه....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ❤️
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
💥💥💥💥💥☀️💥💥💥💥💥
#شهید_محمدرضا_دهقان
💥💥💥💥💥☀️💥💥💥💥💥
📌دعا کنید شهید باشیم
نه اینکه فقط شهید شویم.
اصلا شهید نباشیم
شهید نمی شویم
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
پیکر مطهر شهید حاج میرزا سلگی #بدون_آیین_تشییع💔
در شب جمعه
🕊شهید سلگی دیشب
#شب_زیارتی_ارباب_بی_کفن
در زادگاهش آرام گرفت...
#یاد_شهدا_با_صلوات🌹
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به ۲۵۰۰ نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه خنک و دمنوش میداد‼️
و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود.
مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر میخواست عمل کند.💪
هیچ کدام از نیروها عمل نمیکردند، تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید میرفتیم. از آنجا بیسیم زد : من اینجا هستم! بیایید❗️
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
✍همرزم شهید
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
امروز را به اسم🍃 شهید احمد علی نیری 🍃آغاز می کنیم.
امروز عهد ببند با این شهید ،که یک گناه رو ترک کنی.
و یادت باشد که نکند کاری کنی که شرمنده خون این شهدا شوی 😔
هدیه شما به امام زمان و این شهید، ترک یک گناه و خواندن زیارت عاشورا .
التماس دعا.
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
ای بهاری ترین آینه هستی
یوسف کنعانی من، #سلام✋
#آقاجانم...
بیا و اذان عشـ♥️ـق بخوان
تا جهان سراسر #مسلمان شود🌱
بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن...
چشم #انتظار ماندهام...
من سر خوشم💖 از لذت این
چشم به راهی
و #چشم_انتظار میمانم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
هر وقت که می خواست برگردد سوریه خیلی خوشحال بود. می رفت برای بچه ها خرید میکرد و تک تکشان را زمان خداحافظی میبوسید😘. معمولا دوستانش میآمدند دم در دنبالش و خودم از زیر قرآن ردش میکردم. او می رفت من هم می رفتم داخل خانه.🏠ولی دفعه آخر مثل همیشه که خداحافظی کرد و رفت من لای در را باز گذاشتم که رفتنش را ببینم، دلم نمی گذاشت بروم داخل، از لای در که یواشکی نگاهش کردم متوجه شدم شهید فدایی هم برگشته از ماشین خانه را نگاه می کند و اشکش را پاک می کند.😢اگر کسی به اعتقادتش توهین می کرد به شدت ناراحت می شد. حتی یکبار در یکی از فیلم هایش دیدم زمانی که سر صبح گاه داشتند درود می فرستادند احساس کرده بود به یکی از بزرگان نه بی احترامی حتی، یکی با لحن بد صحبت کرده. حسین آقا با ناراحتی و برافروختگی میرود سمت آن طرف که متوجه میشود قضیه را اشتباه متوجه شده.🙁بسیار مقید به هدیه خریدن بود. هر وقت از سوریه می خواست برگردد زنگ می زد می پرسید خانم چی می خواهی برایت بخرم؟ اینجا مانتوهای قشنگی داره. روز زن هم امکان نداشت دست خالی بیاید.😌اول محرم با شهید حجت که در یه ماشین بودند مورد اصابت موشک قرار می گیرند. آقای خاوری همانجا شهید میشود و حسین آقا هم زخمی شد💔. من خبر نداشتم اما عمویم زودتر خبر دار شده بود و میسپارد که کسی به زهرا یعنی من خبر ندهد تا نگران نشوم. بعد از عاشورا یک شب زنگ زد گفت: خانم یک خبر خوش برایت دارم. گفتم: چه شده؟ گفت: قراره شما بیایید چند روز اینجا پیش من.
خیلی خوشحال شدم گفتم: یعنی ما واقعا لیاقت زیارت بیبی زینب(س) را داریم؟! دلم شکست و زدم زیر گریه.😭 ایشان هم گفت: وسایلت را آماده کن ایشالا تا ده روز دیگه نهایتا همدیگر را می بینیم. من هم رفتم اجازه بچه ها را از مدرسه گرفتم و وسایلم را جمع کردم. منتظر بودم تا خبر بدهند برویم. بعد هم گفت هر وقت آمدید دمشق زنگ بزنید من از حلب بیایم پیش شما. ازشان پرسیدم چطور شده ما بیاییم سوریه؟! هزینه اش را چکار کنیم؟ آن وقت بود که ماجرای مجروحیتش را به من گفت.😞 و تعریف کرد که: چون مجروح شدم فرمانده لطف کرده تا من خانواده ام را ببینم. این را که گفت نگران شدم و گفتم نکنه خیلی مجروحیتت شدیده و می خواهی ما را سورپرایز کنی؟ گفت: نه می بینی که راحت دارم باهات حرف می زنم. گفتم: به زبان نیست که شاید دست و پات قطع شده. خندید گفت: به همین بیبی زینب(س) قسم حالم خوب است.☺️همیشه بهش می گفتم سالم می ری سالم بر میگردی. من نمی توانم از مجروح نگهداری کنم. می خندید می گفت: خانم جان بادمجان بم آفت ندارد من هیچ طوریم نمیشه. وقتی دیدم سرحاله باور شد و پیگیر نشدم. همچنان منتظر بودم که خبر بدهند برویم اما خبری نمی شد.بچه ها هم بی تابی می کردند که پس کی می رویم پیش بابا؟😢 هر وقت هم پدرشان تماس می گرفت دائم می پرسیدن بابا پس چرا نمیاییم؟ او هم می گفت: صبر کنید.
تا اینکه یک روز از طرف دوستانش تماس گرفتند گفتند خانم فدایی با بچه هایتان آماده باشید فردا شب پرواز میکنید. آماده شدیم که باز خبر دادند هوا خوب نیست و نمی شود رفت. یک نوبت دیگر هم گفتند هواپیمایی را زدند فعلا امکان پرواز نیست، بعد گفتند انشاء الله بعد از ماه صفر. خیلی ناراحت و عصبانی شدم. حسین آقا که زنگ زد با ناراحتی گفتم مسخره بازی نکنید دیگه، به فرمانده تون بگید اگر نمیشه درست حرفشان را بزنند بچه ها از انتظار آب شدند😞. گفت باشه من صحبت می کنم خبر می دهم.☝️
راوی:همسرشهیدمدافعحرم
#حسین_فدایی (ذوالفقار)🌹
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄