✍یک آسمـان
بی ستاره شدیم
در نبــود تو . . .
تا چشم کار می کند ؛
اینجـا شــب است و شـــب . . .
🌷شبــــــ دلتنگی بخیر 🌷
@rasooll_khalili
اَعـــوذُ بِالله مِنَ الشَّیـــطانِ الرَجیــــم
بِســـمِ اللهِ الرَحمـــنِ الرَحیــــم
#قرارروزانه 🌸
#تلاوت_روزانه_قرآن_کریم 🌺
#صفحه ۴۳✋
✅نیــت ها:
🌸به نیـــت تعجـــیل در ظهــور مهـــدی موعــود
🌺هدیـــه به مـــادر پهلـــو شکســـته
🌷به نیـــت جمیـــع شهـــدا
به ویـــژه #شهیدمدافع_حرم_رسول_خلیلی
❤️و بــر آورده شــدن حاجــات
@rasooll_khalili
#خدای_مـن ♥️
می گویند ڪه ابتداے صبح رزق بندگانت را تقسیم می ڪنے
می شود رزق من امـروز رفاقتے باشـد ... از جنـس شھیدان ...
با عطـر شھـادت ...
با عشق یڪ شھیـد ...
#شهید_رسول_خلیلی
#سلام_رفقا 🌷
#صبحتون_شهدایی 🌷
@rasooll_khalili
دواکن دلی راکه بیمارتوست..!
#کربلا🍃❤️
| السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ع |
@rasooll_khalili
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو
پهنای جهان میگیرد
جسم بی جان زمین
از تو توان میگیرد
سالها قلب من
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیاید
ضربان میگیرد
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی💗
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
@rasooll_khalili
23.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# کلیپ#
تقدیم ب روح آسمانی شهید محمد رضا دهقان امیری
طلبه مدافع حرم
کپی با ذکر صلوات🕊🕊🕊
@rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
همیشه از چشمهایت گفتم…🌸 غافل از اینکه وقتی میخندے دل ها را بهم میریزی…❣ @rasooll_khalili
🌷ما با شما هستیم🌷
⭕️چند روز قبل و صبح روز میلاد حضرت زهراس بود. داشتم توی خیابان راه میرفتم. یکدفعه شخصی مرا صدا کرد و داد زد: مرتضی...
برگشتم و دیدم که ابراهیم هادی است! چشمانم از تعجب گرد شد. دویدم و او را در آغوش گرفتم. نمی دانید چه حالی داشتم. بعد از سی و چند سال ابراهیم را می دیدم.
گفتم: کجایی داش ابرام!؟
دستم را گرفت و با هم وارد یک باغ شدیم. چشمانم به اطراف مات و مبهوت شده بود. تمام باغ پر از گل های محمدی و رُز بود. بوی عطر عجیبی همه جا به مشام میرسید. رود بسیار زیبایی وسط باغ بود. اینقدر این باغ زیبا بود که نمیتوانم با هیچیک از باغهایی که در دنیاست مقایسه کنم....
🔅دستم در دست ابراهیم بود. در گوشه ای از باغ جلوی یک قصر نشستیم. گفتم: داش ابرام این باغ و قصر و... چند خریدی؟ گفت: مرتضی جون اینجا رو همینطوری به من هدیه دادند.
بعد ادامه داد: راستی، فهمیدی ازدواج کردم. اینجا همینطوری به من زن دادند! بعد خانمش را صدا زد و گفت: خانم بیا، آقامرتضی اومده...
بعد یک خانم با چادر سفید و چهره ای که شبیه نور بود آمد و کنار ابراهیم نشست.
گفتم: راستی آقا ابراهیم، سی ساله ندیدمت. کجایی!؟
گفت: ما با شما هستیم. همیشه شما رو می بینیم و...
بعد ادامه داد: مرتضی ناهار پیش ما بمون.
گفتم: کار دارم باید برم.
ابراهیم مرا بوسید و خداحافظی کردیم و یکباره از خواب پریدم. هنوز گرمی بوسه ابراهیم را بر صورتم حس میکردم.
سحر میلاد مادر سادات حضرت زهراس در آخرین روز سال 95 بود. و من در حسرت فراق ابراهیم. او در چه بهشتی بود؟! من چرا ناهار را نماندم!
📢روایت: مرتضی پارساییان
@rasooll_khalili
#همسر شهید حمید سیاه کالی #
شور خادمی شهدا مارابارها به جنوب و مناطق عملیاتی کشاند
@rasooll_khalili
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #سه_شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸ مصادف با ۶ ذی القعده
📿ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین (صدمرتبه)
✅ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@rasooll_khalili
🚨 #خبر_فوری
🕊پیکرهای مطهر ۴۴ شهید دوران دفاع مقدس روز پنجشنبه(۲۰تیر) ساعت ۹ صبح از مرز شلمچه وارد کشور عزیزمان خواهند شد.
@rasooll_khalili
💠✨🌷
✨
🌷
°۰{مــدافــع حــــرم
#شهیدمیثــم_علیجــانی💔🍃}۰°
#آخریــن_وداع↓↓
🔸[همیشه خداحافظیاش مدل خاصی بود. کوچه ما یک پیچی دارد تا سرپیچ که میرفت برمیگشت لبخند میزد و خداحافظی میکرد.
🔻آخرین خداحافظیاش همیشه در ذهنم است. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد.
🔹پسرم 18 تیرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند.]🔸
نشـــر به مناسبت
#ســـالـــروز_شهـــادت🌹🍃
@rasooll_khalili
بسم رب الشهدا...
قرار عاشقان...
#یا_زهرا_سلام_الله_علیها
#معرفی_شهید
🌷 #میزبان_امروز_ما 👇
#شهید_ابراهیم_هادی
ما که خود میدانیم بد هستیم ولی...
این مقارنت ایام ماه مبارک و مهمانِ زندگیِ شما شدن را به فال نیک میگیریم😊
عاشقان با قراری دیگر در این ماه مبارک به دیدارتان آمدیم
امروز مهمان شهید #دفاع_مقدس_ابراهیم_هادی هستیم 🎉🎊🎈
ای شهید آمدیم شما را واسطه ببریم نزد مادر سادات...😊
و از شما خواهش میکنیم نزد مادر سادات نام ما را ببرید..😢
#وما همه مهمان این عزیز هستیم✋
ان شاءالله شرمنده شهید نشیم صلوات بر محمد و آل محمد
💠مادران بسیاری در این مرز و بوم جوانان رشیدشان را تقدیم اسلام کرده اند اما سهم مادران شهدای گمنام پس از جنگ از فرزندانشان کمتر از دیگرمادران بود.😭
🌹🍃در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یادبودی است که خیلیها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، میروند و زائر شهید مفقودالاثر «ابراهیم هادی» میشوند
🌸🍃شهیدی که برای بچههای جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند، خیلی عزیز است البته این شهید برای جوانهایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندند، حال و هوای دیگری دارد.❤️
#زندگینامه
💥پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان غرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است
🌟او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد👶 ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید🕯 از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
💎ابراهیم دوران دبستان✏️ را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود.📜
✉️ از همان سالهای پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود.
💫او اهل ورزش بود. ورزش را با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در کشتی♂ و والیبال🏐 چیره دست بود و هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد.
⚡️این مردانگی را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز وگیلان غرب تا دشتهای سوزان جنوب مشاهده کرد.
🌈حماسههای او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی میکند .
🌙این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعتهای بسیاری از خود نشان داد ☄همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد.
یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازیدراز بر شانههای ابراهیم مینشست تا به دست خانوادههایشان برسد.🍃
#خاطراتی_از_ابراهیم
🌀عصر یک روز وقتی خواهر و شوهر خواهرِ ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذشته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور🏍 شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.
🌻ابراهیم سریع به سمت درب خانه🏠 آمد و دنبال دزد دوید و هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و آقا دزده با موتور به زمین خورد.تکه آهنی که روی زمین بود دست دزد را برید و خون هم جاری شد. ابراهیم به محض رسیدن نگاهی به چهره پر از ترس و دلهره دزد انداخت و بعد موتور🏍 را بلند کرد و گفت: سوار شو! همان لحظه دزد را به درمانگاه برد و دست دزد را پانسمان کرد.
🌹کارهای ابراهیم خیلی عجیب بود و شب هم با هم به مسجد رفتند🕌 و بعد از نماز ابراهیم کلی با اون دزد صحبت کرد و فهمید که آدم بیچاره ای است و از زور بیکاری از شهرستان به تهران آمده و دزدی کرده.
🌷ابراهیم با چند تا از رفقا و نمازگزاران صحبت کرد و یه شغل مناسبی برای آن آقا فراهم کرد.مقداری هم پول💵 از خودش به آن شخص داد و شب هم شام خورد و استراحت کردند.صبح فردا خیلی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کردند. ابراهیم هم جواب داده بود:مطمئن باشید اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار سازه.🍃
#دل_نوشته
ای شهید
قانون پایستگی احوالم، خوب پابرجاست!
درد هایم از بین نمی روند؛
فقط،از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شوند!
درد دوری...
درد دلتنگی...
کاش هنوز بچه های تخریب بودند و از میان این همه مین ضدمعنویت!
معبری به سوی سعادت؛
به سوی خدا برایمان می گشودند...
چه خیال خامی!
برای من که پر پرواز ندارم؛
رسیدن به تو!
که آن همه بالایی...
ای شهید...
🌀 عصر بود که حجم آتش🔥 کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد💨 ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب🌤 شد.
🌈من دوباره با دوربین📹 به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم:از کجا می آیید.
📞حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
🌛با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
🌼هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.😭😭😭