وقتی به خانه برگشتم، دیدم حاجخانم(مادر شهید) میگویند حسین جان آماده اعزام است و از شما رضایت میخواهد اما شرم میکند بیاید پیشتان؛ من رضایت داده بودم و مادرش لوازمش را آماده کرد، از زیر قرآن ردش کرد و عازم جبهه شد.
@rasooll_khalili
🍃بسم رب الشهدا
🌹🍃با نام خدا و با مدد از حضرت اباصالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌺🍃و تشکر از شهید به پیشواز مهمان امروز میریم و شروع میکنیم معرفی شهید بزرگوار
🌸مهدی عزیزی🌸
عاشق که باشی
لحظه لحظه ات را وقف معشوق میکنی و راهش
اینجاست که خستگی معنایی ندارد..
و تکرار مکرراتت می شود ؛
#استراحت_باشد_بعد_از_شهادت
سلام بر شهید غیرت
#زندگینامه
🌺🌺🌺مهدی عزیزی از شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب(س) بود که در مرداد 1392 در دفاع از این بانوی جلیله در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید
🌼🌼🌼قسمت مان شد تا پای گفت و گوی مادر این شهید عزیز بنشینیم و با نسل جدید از فرزندان حضرت روح الله بیبشتر آشنا شویم. آنچه خواهید خواند مختصری است از گفته های شمسی عزیزی که از روزهای با مهدی بودن اینگونه روایت می کند
💠پا قدمش خوب بود
یک دختر و دو پسر داشتم که دخترم دو سال از مهدی بزرگتر و مجید فرزند آخرم بود. مهدی روز جمعه اول مهر سال 1361 در محله اتابک( هاشم آباد) تهران به دنیا آمد. 🌺بارداری مهدی بر خلاف بارداری اولم که سخت بود، بسیار خوب و آرام سپری شد و با به دنیا آمدنش، تحولی در زندگی ما ایجاد شد. پدرش که نظامی بود به درجه افسری رسید و حقوقش هم زیاد شد. همچنین به ما خانه سازمانی دادند. خواهر شوهر و برادر شوهرم هم ازدواج کردند. مادربزرگش می گفت همه این ها به خاطر پاقدم مهدی است.
🌹🍃مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. خیلی زودتر از بقیه بچه ها و در 8 ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، شهیدم من اولین کلمه ای بود که گفت.
🌸🍃می خواهم جبهه کار شوم زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر می برد، به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد
🌹🍃سوغات مکه مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. 7 ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد.یکبار هم سال 75 زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلی کوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند
🌹🍃نوع لباسی که می پوشید برایش مهم بود از همان دوران نوجوانی به رنگ لباس حساس بود. سوم راهنمایی بود که برای خرید عید یک پیراهن چهارخانه که رنگ زرشکی هم در آن بود، برایش خریدم ولی از پوشیدن آن امتناع کرد. به همراه هم به مغازه رفتیم و فروشنده هر لباسی آورد قبول نکرد، در آخر یک پیراهن طوسی رنگ انتخاب کرد. برای اینکه از خانه بیرون رود مقید بود مرتب و تمیز باشد به کلاس زبان نمیروم اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار زهرا و فرزندانش هستیم.
🌀 تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود و تقدیرنامه می گرفت
🌸🍃هر چه داریم از بسیج است کلاس پنجم ابتدایی بود که وارد بسیج محله اتابک، شد. با این که ما در خانه سازمانی شهرک توحید زندگی می کردیم، به محض این که پنج شنبه، جمعه یا تابستان فرا می رسید، پیش مادربزرگش در محله اتابک می آمد و از همان زمان دوستان بسیار خوبی پیدا کرد. می گفت ما هر چه داریم از بسیج است. زمانی که دبیرستان بود و می خواست انتخاب رشته کند، از او خواستم به خاطر نمرات بالایی که دارد، رشته تجربی را انتخاب کند. مهدی گفت به این رشته علاقه ندارم، ولی چون شما دوست داری قبول می کنم.
🌀بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی (ع) پذیرفته شد.چند سال بعد از اتمام دوره کارشناسی، دوباره تصمیم گرفت کنکور دهد که در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد گرمسار قبول شد و سال دوم بود که به شهادت رسید
💠💠مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی(ره) بود به طوری که تمام عکس ها و سخنرانی های امام را که در کتاب های درسی اش چاپ شده بود را جدا می کرد و در یک دفتر مخصوص می چسباند.چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال 80 در سپاه استخدام شد.
🌸🍃 همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید. به #شهیدابراهیم_هادی ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود.😭😭
🌷🍃 شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت
روزهای فتنه 88 روزهای فتنه 88 بود که 10 شب، به خانه نیامد و وقتی آمد، زیر چشم هایش گود افتاده بود. همیشه عکس امام و حضرت آقا جلوی موتورش نصب بود. در همان روزهای فتنه، به او گفته بودند از این که این عکس جلوی موتورت است، نمی ترسی که بعد از شنیدن این حرف ها، 3 عکس امام و رهبری را کنار موتورش نصب کرده بود تا کسی جرات نکند پشت سر ولی فقیه حرف بزند.
⭐️ماموریت در بیابان هیچ وقت درباره کارها و ماموریت هایی که می رفت به ما توضیح نمی داد، اگر می پرسیدم ماموریت به کجا می روی یا می گفت بیابان یا این که همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا می دادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند.دوستانش تعریف می کنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند می برد.
🌈هیچ وقت نتوانستم سیر نگاهش کنم سالی که من و پدرش برای سفر حج ثبت نام کردیم، خبر داشتم که یکی از آشنایانمان علی رغم علاقه شدید به این سفر، ولی توان مالی برای رفتن ندارند. وقتی مهدی متوجه شد به من پول داد تا به آنها بدهم و گفت که کسی متوجه نشود و بگو یک نفر نذر شما کرده است که شما را به سفر حج بفرستد.نمی دانم چرا و از وقتی مهدی بچه بود نمی توانستم یک دل سیر به چهره اش نگاه کنم و حس خاصی پیدا می کردم و ناخودآگاه قلبم فرو می ریخت. این موضوع را هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم. حتی وقتی یکه بچه شبیه مهدی می دیدم، بی اختیار گریه می کردم و از مادرش می خواستم که بچه اش را زیاد ببوسد.
💫دستمال اشک حدود 12 سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید.
🌙بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند.
💥مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم سال است که به بیماری سرطان مبتلا هستم و روزهای سختی را پشت سر گذراندم و در همه روزهایی که به شدت درد می کشیدم و ماه ها در بیمارستان بستری بودم، مهدی کنارم بود و برایم دعا می خواند و برای حضرت ابوالفضل نذر می کرد. روزهایی که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن نداشتم، 40 شب بالای سرم، دعا می خواند، به آب فوت می کرد و به من می داد.
🌟 یادم هست، شب ها با خدا مناجات می کرد و از خدا می خواست که حال من بهتر شود و به خدا می گفت مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم که با دادن جان خود در راه حق و عدالت، به وعده خود عمل کرد
💠🍃یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم سال 91 بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود.
☘مهدی هیچ چیز را برای خودش نمی خواست.اصرار داشت که برادر من اول ازدواج کند و می گفت یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم.
❤️هر کسی که شهید نمی شود ماموریت های مختلفی به لبنان و سوریه داشت. در جنگ 33 روزه لبنان، برای جهاد رفته بود. برای دفاع از حرم زینب و حضرت رقیه به سوریه می رفت. هر زمان تهران بود، هیچ وقت در خانه نمی ماند و شب ها دیر وقت می آمد.همیشه از رفتن و شهادت حرف می زد و من می گفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب می گفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمی شود و من لیاقت ندارم.می گفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب برسد، مثل این است که حضرت زینب را دوباره به اسارت برده اند.
🌹دلم نیامد برای خودم کفن بخرم ماه مانده بود به شهادتش که به آرزویش رسید و به کربلا رفت. فقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. می گفت رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمده ام شهر بی کفن ها و برای خودم کفن بخرم؟دوستانش تعریف می کنند که زیر قبه امام حسین، خیلی گریه و زاری می کرد و وقتی از پرسیدیم چه می خواهی، گفته بود دو بال می خواهم