eitaa logo
رمانهای رستاخیز
2 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَیْنَ یَدَیْهِ  اَللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاَيَ صَاحِبَ الزَّمَانِ - صَلَوَاتُ اللهِ عَلَيْهِ - عَنْ جَمِيعِ الْمُومِنينَ وَ الْمُومِنَاتِ فِي‌ مَشَارِقِ الارْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ وَ عَنْ والِدَيَّ وَ وُلْدِي‌ وَ عَنِّي‌ مِنَ الصَّلَوَاتِ وَالتَّحِيَّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَي‌ رِضَاهُ وَ عَدَد مَا أحْصَاهُ كِتَابُهُ وَ أحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ. اَللَّهُمَّ إنِّي‌ اُجَدِّدُ لَهُ فِي‌ هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي‌ كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْداً وَ بَيْعَةً فِي‌ رَقَبَتِي‌. اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي‌ بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي‌ بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي‌ بِهَذِهِ النِّعْمَةِ فَصَلِّ عَلَي‌ مَوْلاَيَ وَ سَيِّدِي‌ صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَاجْعَلْنِي‌ مِنْ أنْصَارِهِ وَ أشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ،وَاجْعَل ْنِي‌ مِنَ الْمُسْتَشْهَدِ ينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طَائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فِي‌ الصَّفِّ الَّذِي‌ نَعَتَّ أهْلَهُ فِي‌ كِتَابِكَ فَقُلْتَ: «صَفّاً كَأنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصوصٌ» عَلَي‌ طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ. اَللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي‌ عُنُقِي‌ إلَي‌ يَوْمِ القيمةِ ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 313 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خبر آمدنش را همه جا پخش کنید ! خبر آمدنش را همه جا پخش کنید !  می رسد لحظه میعاد، به امّید خدا !  منتقم میرسد و روز ظهور ش، حتماً ،  می شود فاطمه دلشاد، به امّید خدا !  حرم خاکی خورشید و قمرهای بقیع ،  عاقبت می شود آباد، به امّید خدا ! مثل مشهد، وسط صحن بقیع نصب کنیم ،  دو سه تا پنجره فولاد، به امّید خدا ! لذتی دارد عجب، گر که به ما، او گوید :  آفرین! دست مریزاد! به امّید خدا! میلاد آقا امام زمان ، حضرت مهدی(عج) مبارک🌟💐💐 ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 313 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🟢کادر درمانی یک بیمارستان پشت لباسشان نوشته بودند: ما گر زِ سر بریده می ترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم؛ عجیب منقلب شدم ، حالی بس نگفتنی ما این شعر رو می می شناسیم قطره اشکی هم سرازیر شد عجب ، عجب تاریخ چه ها که نمیکند!؟ در تبریز ، این شعر بیش از 100 سال است كه ورد زبان هاست اصل شعر اینگونه است: سیصد گل سرخ؛ یک گل نصرانی… ما را ز سر بریده میترسانی؟ ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمی رقصیدیم (نصرانی ، اشاره به فردى مسیحی است ) شاعر مشخص نیست اما داستان این شعرِ 100 ساله چیست ؟ صدر مشروطیت است تبریز شدیدا محاصره است جنگ سختی است فقط یک کوچه مانده تا جنبش مشروطه شکست بخورد ستار خان در کوچه امیرخیز ، آخرین جبهه در حال مقاومت است هُووارد باسکرویل معلم 24 ساله مدرسه آمریکایی مموریال تبریز تحت تاثیر حق و مشروطه قرار میگیرید و به ستار خان می پیوندد کنسول آمریکا در تبریز ، از او میخواهد از صف مشروطه‌خواهان جدا شود، باسکرویل ضمن پس‌دادن پاسپورتش گفت: تنها فرق من با این مردم، زادگاهم است، و این فرق بزرگی نیست. هُوارد فرماندهی300 نفر از مجاهدين را بعهده میگیرد و در کنار ستار خان در محله شنب غازان ( شام گازان ) تبریز با استبداد میجنگد و در نهایت در راه مشروطه برای ایران بر اثر اصابت چند گلوله در سینه شهید می شود. سیصد گل سرخ ، (آن سيصد نفر) یک گل نصرانی ..... ( هُووارد مسیحی ) ستار خان از همان کوچه ( امیرخیز ) پیروز میشود تبریز و ستار مراسم تشییع باشکوهی برای این شهید آمریکایی در راه مشروطه برگزار میکنند. زنان تبریز فرشی با چهره هووارد می بافند و‌ به دستور ستار ، نام هووارد باسکرویل بر روی اسلحه اش حک میشود و برای مادرش به آمریکا فرستاده می شود آن شعر هم سروده می شود مزار هُووارد هم اکنون در گورستان ارامنه تبریز است. حالا همان شعر 100ساله در جامگان ِ پرستاران و پزشکان جانفشان میهنمان است. سیصد گل سرخ ، یک گل نصرانی مارا زِ سر بریده میترسانی ؟ ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم !!!! @rastakhiz313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 🌷قال الامام الصّادق عليه السلام🌷 🍀 ما من عَمَلٍ حَسَنٍ يَعْمَلُهُ العَبْدُ إِلّا ولَهُ ثوابٌ في القرآنِ إلا صلاةَ اللّيل؛ فَإِنَّ الله لم يُبَيّن ثوابها لِعظَمِ خَطَرِها عِنْدَهُ ... 🍃 امام صادق عليه السلام فرمود: 🍂هر كار نيكي كه بنده انجام مي دهد، درقرآن برايش ثوابي ذكر شده است مگر كه از بس نزد خدا پراهميّت است ثواب آن را معلوم نكرده است ... «بحار الانوار، ج8، ص126» ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 313 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab @rastakhiz313 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🍀🌹🍀🌹🍀 🌸 در روايت داريم : چه روزه داراني که از روزه جز تشنگي و گرسنگي چيزي بدست نمي آورند . در زمان پيغمبر چون ساعات اذان مشخص نبود پيش پيامبر مي آمدند و اجازه مي گرفتند. خانمي به پيامبر گفت: دختر من روزه است. آيا مي تواند افطار کند . پيامبر گفت : خير او روزه نيست. او چيزي خورده است . مادر گفت : من خودم ديده ام که روزه است . گفت : او غيبت کرده است وغيبت يک جور گوشت مرده خوردن است . نميگويد روزه او باطل است . پيامبر مي خواهد بگويد: آثار را کاهش مي دهد . ☘من به دو حديث اشاره مي کنم . پيامبر به جابر بن انصاري مي فرمايد : اين ماه مبارک رمضان است . هرکس روزه بگيرد و شب هم عبادت کند و شکمش را از حرام کنترل کند و قواي جنس اش را از حرام کنترل کند و زبانش را کنترل کند همين طور که از ماه رمضان خارج مي شود از گناه هم خارج ميشود . جابر از اين حديث خوشش آمد . جابر گفت : چقدر اين حديث قشنگ است . پيامبر گفت : حديث قشنگ است ولي شرط هاي آن مشکل است . سه شرط مهم در اينجا نقل شده است . 🔸امام صادق (ع) : وقتي روزه مي گيرید ، ▫️گوش شما هم بايد روزه بگيرد . اگر کسي روزه گرفت و حرام گوش کرد ، فايده هم ندارد . ▫️چشم شما هم بايد روزه بگيرد . ▫️موي تو هم بايد روزه بگيرد . يعني مو را بايد از نامحرم پوشاند . ▫️حجاب بايد رعايت بشود و فرمود : ▫️پوست شما هم بايد روزه باشد . روزهايي که روزه هستي ، نبايد مثل ساير ايام باشد و بايد روي شما تاثير بگذارد . @rastakhiz313
وزیر خارجه زمان پهلوی 🔷 راجع به دولت و جمهوری اسلامی هیچ وقت صحبت نکردم و نمی‌کنم، در این موضوع عقیده‌ام بوده و هست درحالی که ما در اینجا[خارج] خوش می‌گذرانیم و خوب می‌خوریم،ایرانی‌هایی که در خارج می‌گویند بروید آنجا بمب بیاندازید، به نظرم آن‌ها دیگر ایرانی نیستند و شرافتشان را فروختند و از خارج پول بگیرند. 🔷 من به قدرت ارتش ایران که برای مملکت خودش قسم خورده افتخار می‌کنم، به همین دلیل با یک ژنرالش بد بودند آن برخلاف قوانین بین‌المللی چه کردند؟ بعد به سایرین می‌گویند شما تروریست هستید تروریست کسانی هستند که برخلاف قوانین ترور می‌کنند و بعد می‌گویند افتخار می‌کنیم که ترور کردیم. من به او[ قاسم سلیمانی] افتخار می‌کردم، افتخار می‌کنم و افتخار خواهم کرد، کسی که جان خودش را در راه مملکتش فدا کرد نه کسانی که خودشان را به پول فروخته‌اند. 🔷 غلط می‌کنند کسانی که تغییر حکومت در ایران را عامل پیشرفت می‌دانند. 🔷 آمریکا و شرکایش مانند اسرائیل  و سعودی در برابر ایران به زانو درآمدند. آن‌ها خلاف قانون سازمان ملل که خودشان در آن حضور دارند و در آنجا رای دادند عمل می کنند. . ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یعنی اردشیر زاهدی داماد شاه هم فهمید، این تاجزاده و زیباکلام نفهمیدن! خدایی جفتشون رو با پونصد میلیون سر هم بدیم، زاهدی رو برگردونیم بازم سود خالصه! 🔰نامه سرگشاده اردشیر زاهدی به دولت ترامپ 🛑نامه آخرین سفیر شاه در آمریکا، در روزنامه نیویورک‌تایمز منتشر شد. اردشیر زاهدی که عناوینی چون؛ وزیر خارجه دولت پهلوی را نیز یدک می‌کشد، مطلبش را با عنوان «شتر در خواب بیند پنبه‌دانه» آغاز و توصیه کرده آمریکا به ایران حمله نظامی نداشته باشد. این نخستین بار نیست که فرزند تیمسار زاهدی، نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی، از سیاست خارجی ایران حمایت می‌کند. 🔹این نامه که شش روز بعد از نوشته شدن منتشر شده، حضور ایران در سوریه را به دعوت دولت این کشور دانسته و هم‌زمان از عربستان (متحد بسیار نزدیک آمریکا) به دلیل بمباران یک مراسم عروسی در یمن انتقاد کرده است. آخرین سفیر ایران در آمریکا، در این یادداشت حمله به عراق را یادآوری کرده و پرسیده: «آیا مغز‌های وزارت خارجه و سیا از دود شدن ۷ هزار میلیارد دلار بی‌خبرند؟» ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایشاالله، انشاالله و ان شاءالله گفتن چه تفاوتی دارد؟ استفاده از عبارت هایی چون ایشالا، ایشالله، انشالله و ... اشکال دارد؟ آیا مطلب زیر صحیح است؟ «ایشاالله: یعنی خدا را به خاک سپردیم (نعوذبالله، استغفرالله) انشاالله: یعنی ما خدا را ایجاد کردیم (نعوذبالله، استغفرالله) ان شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا)» ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا 📡 کانال رستاخیز 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
📣 دوستانی که موفق نشده‌اند داستان‌های زیر را از اول مطالعه کنند میتوانند با زدن بر روی لینک ها ، رمان مورد نظر را از اول سرچ کرده و مطالعه نمایند....☺️ . 📚➼‌┅══┅┅───┄ 👈 https://t.me/DRastakhiz/1009 🎵 https://t.me/DRastakhiz/1042 👈 https://t.me/DRastakhiz/1068 🎵 https://t.me/DRastakhiz/1106 👈 https://t.me/DRastakhiz/1119 🎵 https://t.me/DRastakhiz/1167 👈 https://t.me/DRastakhiz/1169 🎵 https://t.me/DRastakhiz/1282 👈 https://t.me/DRastakhiz/1284 👈 https://t.me/DRastakhiz/1703 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ با ما همراه باشید🌹 💖 🍁ارتـبـــاط بــــا مــــدیرکــــانال🍂 https://t.me/CRASTA313
🌹﷽🌹 ❤️ از امشب با عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران و و با یادی از شهدای در خدمت شما خوبان هستیم ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ با ما همراه باشید🌹 💖 🍁ارتـبـــاط بــــا مــــدیرکــــانال🍂 https://t.me/CRASTA313
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: ا•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ا ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ با ما همراه باشید🌹 💖 🍁ارتـبـــاط بــــا مــــدیرکــــانال🍂 https://t.me/CRASTA313