🌱 تکنیکهای افزایش عزت نفس در کودکان
▫️ بچه ها به زمان مخصوص به خودشان،
مالکیت خاص خودشان، مکان اختصاصی و پول توجیبی، نیاز دارند در واقع این حق آنهاست.می پرسید چرا؟
چون تنهایی و خلوت به آنها این
فرصت را می دهد که در مورد درون،
ذهن و همین طور استعداد و
مالکیتشان برای کسب فردیت،
بدون دخالت دیگران فکر کنند.
▫️▪️ زمانی که به حریم خصوصی فرزندمان احترام بگذاریم، او هم به حریم
خصوصی ما احترام می گذارد.
▪️▫️ وقتی که فرزندمان احساس کند
چیزهایی دارد که فقط متعلق به خودش
است، احساس اهمیت و قدرت می کند
و شروع به تشخیص نیازهای شخصیش
می نماید و ویژگیهای منحصر به فردش را توسعه میدهد.
☘ در نتیجه عزت نفسش بالا می رود.
#فرزند_پروری
#عزت_نفس
#سبک_زندگی
🎀━┄━┄━┄━┄━
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 راهکار توسعه رزق و روزی
🗝کلید رزق و روزی
🎙حجة الاسلام دکتر ناصر رفیعی
✅ثواب ارسال این پست را به امام زمان عج هدیه کنید.
💢 #تابلو_نوشته
#پرسش_کلید_دانایی
#تاریخی
#مناسبتی
⭕️پرسش: آیا امام حسن عسکری علیه السلام اصلا فرزندی نداشته اند؟
•┈┈┈┈••••✾••✾•••┈┈┈┈•
💢 #عکس_نوشته
#پرسش_کلید_دانایی
#احکام
⭕️پرسش: موقع نمازخواندن اگر کودک مهر را بردارد ، دراین حین برای ادامه نماز تکلیف چیست؟
•┈┈┈┈••••✾••✾•••┈┈┈┈•
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در صورت حمله اتمی رژیم صهیونیستی به ایران سرنوشت صهیونیستها چه خواهد شد؟
________
🌻 اخلاق حرفه ای
🔰 درس اخلاقی بسیار زیبای سهراب سپهری
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
سهراب سپهرى