eitaa logo
روابط عمومی خراسان رضوی
355 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
5هزار ویدیو
50 فایل
خرسندیم با ما همراهید🌹🙏🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ گزیده برگزاری مسابقات قرآن کریم (مرحله استانی) کارکنان و خانواده محترم آنان در ستاد فرماندهی انتظامی استان خراسان رضوی
شهید رضا شهرکی میرانی 🔸 تاریخ شهادت : 1396/10/14 🔸 محل شهادت : خاش 🔸 علت شهادت : درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر 🔹 سوداگران مرگ موضع مناسبی داشتند و رضا و رفقایش در خطرناکترین وضعیت ممکن . ناگهان از سه طرف به سمت ماموران فراجا تیراندازی شد. شلیک ها به صورت رگبار بود و فرصتی برای جابجایی به قربانیان نداد. دو نفر همراه رضا شهید شدند و خودش مجروح و خون آلود پشت فرمان ماشین افتاده بود. او هنوز داشت با یکی از قاچاقچی ها حرف می زد که دیگری از پشت سر آمد و به او تیر خلاص زد. بعد هم ماشین رضا را با هر سه سرنشین شهیدش به آتش کشیدند تا همه بفهمند مبارزه با مواد مخدر چه هزینه هایی دارد! 🌱 یاد و خاطرش گرامی
✍️ 💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرارگرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:«یه ساعت پیش بهش سرزدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید:«می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد:«حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» 💠 لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد:«زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» 💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد:« داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» 💠 و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد:«اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:«تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» 💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:«همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم:«پس می‌تونم یه بار دیگه...» 💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:«می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:«دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:«پس خواستگاری هم کرده!» 💠 تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:«حرف درستی زده. بین شما هرچی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم:«به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» 💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند وفقط یک کلمه پاسخ داد:«باشه!»و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد،نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام،اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم:«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد:«مگه نمی‌خواستی بمونی؟این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت:«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم:«خب به من بگو چی شده!چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد:«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد:«همینجا پشت در اتاق بمون!»و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد وظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی نفس می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد:«من ازشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و بامهربانی خبر داد:«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم ومی‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیرگوش مصطفی حرفی زد واز جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد ودلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد:«همینجا بمون،زود برمی‌گردم!»و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از شرم پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن،از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدرومادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش مابمونید!خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم:«براچی؟»..
🪐إِنْ أُعْطِىَ مِنْهَا لَمْ یشْبَعْ، وَإِنْ مُنِعَ مِنْهَا لَمْ یقْنَعْ 🌎از کسانى مباش که) اگر چیزى از دنیا به او برسد سیر نمى شود و اگر نرسد هرگز قانع نخواهد بود ✍اشاره به این که در زندگى قانع باش. 🔷 اگر گرفتار محرومیت شدى صابر و اگر مواهب الهى شامل حالت شد شاکر باش. 🔶 نه مانند دنیاپرستان که هرگز از دنیا سیر نمى شوند و هرقدر بیشتر از مواهب دنیا در اختیارشان قرار بگیرد تشنه تر مى گردد، همان گونه که در حدیثى از امام صادق(علیه السلام) آمده است: «مَثَلُ الدُّنْیَا کَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ کُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّى یَقْتُلَه; مَثَل ❇️دنیا همچون آب دریاست که هر قدر تشنه اى از آن بیشتر بنوشد بیشتر گرفتار مى شود تا او را در کام مرگ فرو برد» 📡 لطفادرصورت ممکن برای☝️نفر ارسال نمایید. ✅کانال روابط عمومی پلیس          ┄┅┅┅┅❁🇮🇷❁┅┅┅┅┄ 🆔@PR_Police
💐دهه ولایت برهمگان مبارک💐 شخص نبى مدينه‌ی علم است و در على است يعنى كه از زمين و زمان با خبر على است در كهكشان روشن توحيد و معرفت خورشيد شد محمد و قرص قمر على است در جلوه‌ی شهود، شهيد است و شاهد است در محضر خدا، سند معتبر على است حكم قضا به مِهر على مُهر مى‏شود دست خدا و كاتب لوح قدر على است جز او كسى صلاى «سلونى» نمى‏‌زند بر شام جهل، مژده‌ی صبح سحر على است غير از خدايى‌اش كه فقط عين ذات اوست مجموعه‌ی صفات خدا جمله در على است پیوسته از اثر به موثر رسیده‌ایم آرى مؤثر است خدا و اثر على است تا كوى دوست قافله سالار اولياست سير و سلوك اهل دل از هر نظر على است سرسبز از طراوت لبخند او بهشت نخل بلند باغ خدا را ثمر على است تفسير و شرح و ترجمه آيه‏‌هاى وحى «المؤمنون و بسمله، قدر و زُمر» على است مسند نشين كاخ جلالت كه در جهان كرد اكتفا به زندگى مختصر على است از كودكى براى دفاع از مرام حق آزاده‏‌اى كه بست به همت كمر على است در كه جاى رسول خفت معلوم شد هر آينه مرد خطر على است دريا دلى كه پشت به دشمن نكرد و كرد در پيش دوست سينه‌ی خود را سپر على است شير افكنى كه فتنه‌گران در مصاف او فرياد مى‏‌زنند كه : «اين المفر ؟» على است ديدند قدسيان شبِ أسرى به كائنات با حضرت رسول خدا همسفر على است جز آن كه با حبيب خدا در ظهور بود در روح انبياء رسل مستتر على است نوح و خليل و يوسف و يعقوب و شيث و هود آدم، شعيب، موسى و عيسى نگر على است ركن و مقام و سعى صفا، مروه، عمره، حج خيف و منا و مشعر و حِجر و حَجَر على است دنيا و آخرت على و دين و دين على سرور على، سُرور على، سِرّ و سَر على است روز غدير دست على را نبى گرفت فرمود: بعد من به همه تاج سر على است حجت على، امير على، مقتدا على ... مولا على، امام على، راهبر على است با ماست در بهشت هر آنكس كه با على است بر ماست آن دلى كه پر از كينه بر على است شور و شعور و فضل و کرامت، شرف، «کمیل» در يك نفر خلاصه شد آن يک نفر على است ✍ ‌‌‌‌
31.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 ✳️تلاوت استودیویی تصویری از استاد محمد عبدالعـزیـز حصّـان 📖سوره مبارکه جـــنّ، آیات ۱ الیٰ ۱۷ 👌مـلیـح و زیـبـا 🕰مدت زمان : ۱۰:۴
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌 مدیحه سرایی عربی و فارسی در وصف امیرالمومنین علی علیه السلام ✳ 💌 بسیار زیبا و موثر بر دل و جان
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخش نماهنگ فاخر "یاوران ولایت" تولید ی معاونت تبلیغات و روابط عمومی ساع.س فراجا از برنامه "صبح خراسانی" شبکه استانی خراسان رضوی روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۲/۰۴/۱۴
هدایت شده از h.gh
پخش نماهنگ فاخر "یاوران ولایت" تولید ی معاونت تبلیغات و روابط عمومی ساع.س فراجا از برنامه "صبح خراسانی" شبکه استانی خراسان رضوی روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۲/۰۴/۱۴
51.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گروه سرود شهدای فراجا فرماندهی انتظامی شهرستان کاشمر