#قسمت_اول
سال اولی که با #مرتضی آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که #خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد خود ناقلاش باعث آشنایی من و #محمد_مهدی شد بهش گفتم نکنه از من خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم #سرخاک #مرتضی نشسته بودم و داشتم به #سنگ_قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه #روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و #مرتضی شکسته نشه اما اون #حاج_آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو #سنگ_قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید
شما نسبتی با #شهید دارید ؟
سکوت کردم
با حسرت به #مزارش نگاه کردم و گفتم #داداشمه😔
با یه ذوق خاصی گفت واقعاااا؟؟
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#شهید
#قسمت_اول
این داستان ادامه دارد ...