eitaa logo
روابط عمومی انتظامی شرق تهران
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
73 فایل
در اینجا ما سعی داریم نقشه راهی بهتون ارائه بدیم تا تو زندگیتون به کمال واقعی و حقیقی برسین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شب اول ماه رمضان چه اتفاقاتی میوفته 🔰حلول ماه مبارک رمضان مبارک باد🌷
هدایت شده از Mehrab110
❇️کل قرآن با متن و صوت با صدای ۳استاد (پرهیزکار، شاطری، ماهر المعیقلی) با امکان _ افزایش سایز متن _افزایش سرعت صوت _انتخاب قاری http://www.f19.ir/tartil/
هدایت شده از Mehrab110
🌱پیکر پاره پاره شهید علم الهدی را از قرآنش شناختند. ما را به چه خواهند شناخت؟!...
🔻دعای روز اول ماه مبارک رمضان
هدایت شده از Mehrab110
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید عبدالحسین برونسی 🌺سن شهادت: 42 سال 🌺اهل شهرستان تربت حیدریه 🌺قسمت 4⃣ 🌺کار در سبزی فروشی و لبنیاتی 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃رفت مشهد و بعد از یه مدت نامه زد به پدرم و گفت دخترتان بفرستین شهر. منم رفتم. وقتی رفتم گفتم کار داری. گفت: "تو یه سبزی فروشی کار می کنم." بعد از دو ماه گفت: "آنجا نمی روم چون با زنهای بی حجاب سر و کار دارم. سبزی فروشی هم سبزی ها را می ریزه تو آب که سنگین تر بشه. من از روستا آمدم که گرفتار مال حروم نشم." فردا صبح رفت لبنیاتی و ده پانزده روزی آنجا بود. یک روز زودتر آمد و دیدم بیل و کلنگ دستش هست. پرسیدم: "اینها را برای چی گرفتی؟" گفت: "از فردا میرم سر گذر." گفتم: "چرا از لبنیاتی آمدی بیرون؟" گفت: "این از اون سبزی فروشه بدتره. کم فروشی می کند جنس بد را قاطی جنس خوب می کند و به قیمت بالا می فروشه. تازه می خواد منم لنگه خودش کند. و گفت ای نونش از اون حرومتر." و رفت کمک دست یه بنا و کم کم خودش بنایی یاد گرفت و شد اوستا. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه 24 الی 27 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم 🌸
هدایت شده از Mehrab110
خدايا!  اگر می‌دانستم با مرگ من  يڪ دختر  در دامان حجاب مے‌رود، حاضر بودم  هزاران بار بميـرم  تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند... ‌
هدایت شده از Mehrab110
آدم ها دو دسته اند : ✔️ غـیرتــی ✔️ قیمتــی غیرتی ها با خـُدا معاملــه ڪـردند و قیمتــی ها با بنده خُـدا ...! 🌷 🌹
هدایت شده از Mehrab110
🎆 در محضر شهید ⌛ هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت.حکمش آمده بود باید فرمانده گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت. 🔆 روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول میکنم.از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله.با خودم گفتم: نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ. 〽 بعدها با اصراری که کردم علتش را برایم گفت: شب قبلش امام زمان(عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودند. 🖌 ۲۳ اسفند سالگرد شهادت شهید عبدالحسین برونسی -عبدالحسین-برونسی
هدایت شده از Mehrab110
. . فرار از گناه . . سربازیش را باید داخل خانه جناب سرهنگ  می گذراند. آن هم زمان شاه…! وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن  نیمه عریان سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید،آماده کرد.  جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مامور نظافت شان بودند! هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟ عبدالحسین که نمی خواست دست از اعتقادش بکشد گفت: این هیجده توالت که سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن توی بشکه، بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمیذارم… بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمات!
30.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل ماجرای درمانگاهی در قم. لطفا نشر دهید.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثر رهبر انقلاب از مشاهده مظلومیت کودکان غزه که در حال قرائت قرآن بودند 🔹️اولین روز از ماه مبارک رمضان ۱۴۴۵ 🌙
سال اولی که با آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد خود ناقلاش باعث آشنایی من و شد بهش گفتم نکنه از من خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم نشسته بودم و داشتم به لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و شکسته نشه اما اون پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید شما نسبتی با دارید ؟ سکوت کردم با حسرت به نگاه کردم و گفتم 😔 با یه ذوق خاصی گفت واقعاااا؟؟ این داستان ادامه دارد ...
گفتم -آره اگه ما رو لایق برادری بدونن پرسید -شما _ای؟ گفتم -بله چطور؟! گفت -از کتابی که دستت بود -آها گاهی وقتا میام با مباحثه میکنم -مگه ‌ست؟ جوابشو ندادم تا خودش نوشته‌ی روی رو بخونه متدین پیشداد -اینجا که نوشته چرا صداش میکنی؟ -وصیت خودِ دوست داشته صداش کنند اون هم بخاطر دوستش که شده اسمش بوده از جاش بلند شد و گفت -یکم قدم بزنیم؟؟ منم که حسابی جذب نورانیت حاج اقا شده بودم با کمال میل قبول کردم میون باهم قدم بزنیم از خودش گفت از خودم گفتم از گفت از گفتم از زندگیش گفت از گفتم از کارش گفت از گفتم کم کم خوشید داشت غروب میکرد ، و به اصطلاح غروب فرا رسید و من باید برمی‌گشتم خونمون و اون هم باید میرفت محل کارش که برای تبلیغ اومده بود. از هم جدا شدیم و برای یک لحظه ذهنم درگیر این ماجرا بود که ایشون کی بود و یک دفعه از کجا پیداش شد تا اینکه......... چند سال بعد از طرف حوزه اردو رفتیم تو خوابگاه نشسته بودم که دوستم علیرضا بدو بدو اومد سمتم و گفت -اسماعیل یه حاج آقایی اومده میخواد تو رو ببینه -من و؟؟؟فامیلیش چیه؟؟ -نباتی حاج آقا نباتی -نمیشناسمش حالا کجا هست؟ -پایین منتظر توئه تا اینو گفت سراسیمه از جام پاشدم و گفتم -لباسام خوبه؟ گفت -اره فقط یه عبا بنداز که رسمی تر باشه داشتم از پله ها میرفتم پایین در همین حال یه آقایی داشت از پله ها میومد بالا بی‌تفاوت بهش یه سلام کردم و از پله ها اومدم پایین چن پله‌ای که گذشت یه صدایی منو جلب خودش کرد -اقای صادقی؟؟؟؟؟ باعجله و هول و استرس صورتمو برگردوندم -بله بفرمایید صدا مال همون آقایی بود که داشت از پله‌ها میرفت بالا -من و نمیشناسید؟؟ -نه متاسفانه اومد پایین -خوب نگاه کن ببین من و یادت میاد؟ -نه متاسفانه -یعنی اینقدر عوض شدم؟ -شایدم -شایدم چی؟؟ -هیچی تو دلم گفتم شایدم من پیر شدم و کم‌حافظه رفتیم تو حیاط چن دقیقه‌ای رو باهم حرف زدیم ولی من باز هم بخاطر نیاوردمش -اسماعیل وقت داری بریم بیرون -آره ولی قبلش باید لباسام و عوض کنم -نمیخاد همینجوری خوبه فقط عبا رو دوشت بنداز حله اینجا قمِ مردم با عبا راه میرن رفتم بالا عبامو بردارم که حاج آقا گفت -لطفا تنها بیا میخوام تنها باشیم استرس عجیبی من و فراگرفت خودمو جمع و جور کردم و باصدای گرفته گفتم -چشم رفتم بالا تو این مدت علیرضا منتظر من بود که برگردم -سلام چیشد دیدیش؟؟ -آره ولی اصلا نمیشناسمش -نگفت کجا دیدتت؟؟ -نه فقط گفت بریم بیرون دور بزنیم -میخوای باهاش بری؟؟ -نمیدونم خودمم خیلی میترسم -میخوای من باهات بیام؟؟ -نه بابا گفت تنها بیا علیرضا دست و پاش و گم کرد و گفت -نرو دیوانه بهش اعتماد نکن تو که اونو نمیشناسی -نگران نباش اتفاقی نمیفته ته دلم میگه آدم خوبیه فقط یه زحمتی من که سوار ماشین شدم تو پلاک ماشینشو بردار اگه برنگشتم بدردت میخوره راحت تر پیدام میکنی اون که بهترین دوست من بود گفت -اره فکر خوبیه فقط مواظب خودت باش تا دم در همراهم کرد سوار ماشینش شدم و علیرضا خیلی نامحسوس پلاک ماشین طرفو برداشت... 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این داستان ادامه دارد ...
🔸 رفتار طلبه جوان بیمارستان قم، نمونه‌ای از متانت و بردباری اسلامی ✍️ احمدحسین شریفی 🔹در ماجرای کلیپ هتاکی یک زن مکشفه علیه یک طلبه جوان در بیمارستان عترت و قرآن قم، یکی از اموری که کمتر به آن توجه شد، متانت و بردباری و آرامش طلبه جوان در برابر شدیدترین نوع هتاکی و بی‌حرمتی و فحاشی از سوی یک زن مکشفه بود. 💐درود خدا بر این طلبه جوان که با تأسی از ائمه معصومین علیهم‌السلام به ویژه امام سجاد و امام باقر علیهما السلام نمونه‌ای عینی و عملی از اخلاق اسلامی را به نمایش گذاشت. کاری که بسیاری از مدعیان اخلاق و ادب از انجام آن عاجزند. ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادر شهید مصطفی علیدادی : به داد اسلام برسید... ما همچنان چشم انتظار مسئولین در رابطه با وضعیت حجاب هستیم. 🔹پ.ن: اگر دق کنیم از اینکه کار به جایی رسیده که مادران شهدا یجورایی دارن التماس میکنن تا مسئولین تکونی بخورن جا داره 🔹شما نیز ویدئوهای خانواده شهدا را ضبط کنید و برای ما به نشانی @RaheShahid133 ارسال نمایید. 🚀کانال تجهیزات نظامی👇 https://eitaa.com/joinchat/1432944676Cf8b217f0d3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شاید اگه این اتفاق تو یه کشور اروپایی افتاده بود الان سرپرستی بچه رو از خانواده اش گرفته بودند و اون خانواده هم جریمه شده بود 🔹اما تو ایران اگه با این خانواده برخورد بشه میشه نقض حقوق شهروندی، شاید به همین دلیل هست که برخوردی با این افراد نمیشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش مجازی سی شب 🌹 📌قراره امسال با شهدا هم‌سفره بشیم، چطور!؟ هر شب ثواب روزه اون روزمون رو تقدیم یک شهید می‌کنیم، سی شب، سی شهید! 🤝 اگر تو هم مثل ما دوست داری با شهدا همسفره بشی، توی این سی شب همراه ما باش و این دعوت‌نامه رو برای دوستان نزدیک خودت هم بفرست. 🌹ثواب روزه امروز تقدیم شهید سرافراز 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ دشمن با استدلال غلط، جنگ شناختی خود با راهکنش کشف حجاب را در راستای راهبرد تغییر سبک زندگی و نهایتاً جهان بینی توحیدی ما دنبال می‌کند، ما برای افزایش تاب آوری شناختی مردم و توحیدی کردن جهان بینی مردم ایران و جهان چه کردیم؟ 🎥  آیا سفیر ما در بریتانیا به اندازه سفیر در تهران عملیات شناختی منطبق با اهداف جمهوری اسلامی ایران اجرا می‌کند ؟ 🎯 سفیر خبیث انگلیس ابتدا جشن چهارشنبه سوری را با حجاب بانوان ایران زمین به تصویر می‌کشد ولی در انتها با تغییر رنگ به معنای گذشت زمان شاهد تغییر حجاب به بی حجابی ولی پا برجا بودن سنت چهارشنبه سوری هستیم و شلیک شناختی سفیر بریتانیای صغیر با این جمله که "فرهنگ و سنت ها در طول تاریخ تغییر نمی کنند! و انتخاب مردم همیشه قابل احترامه" به پایان می‌رسد!
نفس بده که نفس پای این علم بزنم نفس بده که فقط از حسین دم بزنم سرم فدای قدم هات آرزو دارم که سرنوشت خودم را به خون رقم بزنم سرم هوای تو دارد دلم هوای ضریح چه می شود که سری گوشه ی حرم بزنم 🌙 🌷 🌙
از_عشق_تا_پاییز یه مقدار که از خوابگاه دور شدیم سکوت رو شکست و گفت -پس من و نمیشناسی؟؟ یه کم جدی شدم و گفتم -نه متاسفانه که از خشکی صدام ناراحت شد یه تکونی به خودش داد و گفت -ازدواج کردی ؟؟ داشتم کم کم شک میکردم که نکنه طرف جاسوسی چیزی باشه گفتم -چطور؟؟ -همین‌جوری آخه برخوردت پسرانه نیست خندم گرفت گفتم -مگه پسرا برخوردشون چطوریه؟ -پسرا تو رفتار و کردار یکم راحتند اما مردها متین و باابهت تا خواستم حرف بزنم پرید وسط حرفمو و گفت -البته تو متین بودی حالا یه کوچولو بیشتر خیابون به خیابون بزرگراه به بزرگراه باهم حرف زدیم اون قدر گرم صحبت بودیم که از اصل ماجرا که این اقای خوشتیپ کی میتونه باشه دور شدم. همونطور که مشغول رانندگی بود ۴۵ درجه‌ای برگشت سمت من و گفت -دوباره خوب نگاه کن ببین من و یادت نمیاد؟؟ و من طبق عادت همیشگی دوست نداشتم به چشم‌های کسی خیره بشم از یه طرف حسابی کلافه شده بودم و دلم میخواست برگردم از طرفی ذهنم مشغول معمایی بود که زیاد میل به ادامش نداشتم یادمه چندین بار جمله نه متاسفانه رو استفاده کرده بودم این بار یکم بلندتر خندید و من هم واگیردار یه لبخندی زدم و به انتهای مسیر فکر میکردم و به جایی که اصلا معلوم نیست کجاست ناغافل دستمو گرفت از این کارش زیاد خوشم نیومد خواستم بهش بفهمونم این برخوردش زیاد جالب نیست که محکم دستمو فشار داد و یه نگاه عبوس و جدی با گوشه‌ی چشمش انداخت و خیلی اروم گفت - الان میبرمت جایی که برای بار اول همدیگه رو دیدیم پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم اومدم از بیرون و تو دلم به بد و بیراه میگفتم که تنهام گذاشت ولی بعد یادم افتاد که اون بدبخت که مقصر نیست اون که میخواست بیاد با من اما من نخواستم تو هپروت افکار خودم بودم که با صدای به خودم اومدم -پرسیدم کجایی به چی فکر میکنی؟؟ -هیچی داشتم فکر میکردم کجا همو دیدیم -آهاا به فکرت ادامه بده ولی وای به حالت اگه یادت نیاد تا صبح تو شهر میگردونمت یه لبخند زورکی زدم و تو دلم بهش گفتم تو غلط میکنی هنوز دستم تو دستش بود مونده بودم چطور با یه دست رانندگی می‌کنه به هرحال رسیدیم کوه ولی چون هوا تاریک بود چیز زیادی از طبیعت و چشم‌انداز کوه دیده نمیشد. لابه‌لای جمعیتی که برای شب نشینی و تفریح اومده بودن کوه ، از ماشین پیاده شدیم بالاسر فاتحه خوندیم من سکوت کرده بودم و محمد از کرامات میگفت از عنایات شهدا به دوست‌دارانشون از از از از لابه‌لای حرفاش از گفت تا حرف از شد منی که فقط به حرفاش گوش میکردم مثل جن زده ها برگشتم و با هیجان و توام با تعجب گفتم -منظورت کدوم ؟؟ خندید و گفت -منظورم پیشداد همونی که تو صداش میکنی سکوت کردم تو فکر رفتم نمیدونم چقدر طول کشید فقط میدونم اون لحظه نه حرفی زد نه من...... از صدای پچ پچ مردم هم کلافه شده بودم دلم میخواست همه چن لحظه خفه بشن تا بتونم تمرکز کنم درگیر مسأله مجهول ذهنم بودم که یه لحظه تمام گذشته مثل یه فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای از جلو چشمام رد شد من و و اون حاج آقا...... یادم اومد اقای باخنده سرشار از اشتیاق گفتم -حاج آقا شمایین؟ اون هم خنده‌ش گرفت بغلش کردم و از خوشحالی نمی‌دونستم چکار کنم -چقدر عوض شدی -تو هم همینطور خیلی عوض شده چهره‌ت -یادمه اون زمان لاغر بودی اما حالا..... -ولی تو همچنان لاغری خنده‌م گرفت و گفتم -خوبه ادمای لاغر سالم‌ترن کلی حرف زدیم از خودش گفت از خودم گفتم از زندگیش گفت از زندگیم گفتم از پسرش گفت از دخترم گفتم و اینکه تو این چند سال من و فراموش نکرده بود و تو تمام نمازهاش برام دعا میکرده اما من فراموشش کرده بودم و اسمش که چه عرض کنم قیافش هم یادم نبود خیلی حرف زدیم اون قدری که وقتی به ساعت نگاه کردم گفتم واااای الانه که برم و سین جیم حاج اقا صالحی بشنوم که کجا بودی با کی بودی چرا دیر کردی و کلی سوال دیگه که باید جواب بدم ولی اشکال نداره همه‌ی اینها می‌ارزه بر اینکه دوست قدیمی تو دوباره ببینی دوستی که از جنس فرشته‌هاست یه آدم خاص که رفتارش یه استاد اخلاقه و کردارش یه مرجع تقلید و واسطه‌ی این دوستی کسی نبود جز مرتضی خود ناقلاش که به خیال خودش میخواست من و دک کنه ولی کورخونده من و مرتضای خودمو با صد تا محمد عوض نمیکنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این داستان ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸