✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندانبان دیگری برایم درنظر گرفته که رنگ ازصورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود ومیترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود،زمزمه کرد:«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!»و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود:«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن!الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه وتشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید:«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد:«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم:«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد:«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،با لحنی محکم هشدار داد:«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی!ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم:«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت:«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد:«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد:«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید:«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران!»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد:«اینو روش محکم نگه دار!»و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد:«توکوچه خورد زمین سرش شکست!»
#ادامه_دارد
#قسمت_چهاردهم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
13.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این آقا امواج گوشی و ایرپاد و بلوتوث را با دستگاهی اندازهگیری میکنه؛ نتیجه قابل تأمل هست 😳
و نهایتاً راه بیرون کردن امواج از مغز را یادمون میده👌
🌏#سجده_کردن
#امواج
#تولیدی_عس_زنجان
🇮🇷 ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 🇮🇷
کانال روابط عمومی فا. زنجان
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
Splus.ir/ravabetomomi.zanjan
🥀 وصف امام خمینی( قدس سر الشریف ) در کلام امام خامنه ای ( مد ظله العالی)
#رهبر_ایران
#۱۴_خرداد
#روح_خدا
#پلیس_زنجان
🥀سالروز رحلت ملکوتی بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی ایران ، حضرت امام خمینی ( ره )
#رهبر_ایران
#۱۴_خرداد
#روح_خدا
#پلیس_زنجان
مراسم بدرقه و اعزام کاروان زیارتی کارکنان فرماندهی انتظامی استان زنجان به مرقد مطهر بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به مناسبت سی و چهارمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی (ره)
#امام_خمینی(ره)
#زیارت
#لبیک_یا_روح_الله
#پلیس_تراز_انقلاب_اسلامی
#تولیدی_عس_زنجان
میگن ، آمریکا ابر قدرته!!!
رئیس جمهورش رو ببینین....!!!
🇮🇷 حالا ایران و رهبرشو ببینین!
قضاوت با خودتون...
صلابت ، غیرت، مرد میدان ، نگاه عمیق ، بسیجی واقعی ، فرمانده قوی.
به این مرد هر چی صفات و لقب خوب بدی بازم کمه.
#جان_فدای_رهبر
#پلیس_زنجان
#تولیدی_عس_زنجان
💢 رهبری امروز بارها و بارها در میان صحبتهاشون از کلمات ایمان و امید استفاده کردند.
🔹 فکر میکنم مهمترین و کلیدی ترین راه حل مشکلات از نظر ایشون همین دو مورد هست.
🔹 آقایون مسئول وظیفه شماست که امیدآفرینی کنید و روحیه جوون انقلابی رو بالا ببری و آهای جوون انقلابی ایمانت رو تقویت کن این کشور با ایمان و امیدی که تو داری قله های ترقی رو پشت سر میذاره.
✍️
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نغمه_های_ماندگار
📝این جامه سیاه فلک در عزای کیست؟
🎙یکی از نوستالژیترین و خاطره انگیزترین نوحه هایی که به مناسبت رحلت امام خمینی (ره) توسط گروه سرود بچه های آباده اجرا شد.
📎 #امام_خمینی
📎 #رحلت_امام_خمینی
📎 #ایران_صدا