🌸با سلام و احترام 🌸
📝 #جلسهی مسئولین مراکز مشاوره اسلامی سماح کشور حجج اسلام والمسلمین #شورورزی #نمازیزاده #محمودی با اساتید مرکز مشاوره اسلامی سماح #رهنان اصفهان
📅 چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۷/۱۲
🔰اهم موضوعات و مصوبات:
1️⃣ بیان اهمیت گروههای تخصصی
2️⃣ بررسی همهی اساتید نسبت به مراحل جذب و تشکیل پرونده اساتید
3️⃣ بیان قابلیتهای سامانههای جدید سماح
4️⃣ تفکیک جنسیتی
🌸با سلام و احترام 🌸
📝 #جلسهی مسئولین مراکز مشاوره اسلامی سماح کشور حجج اسلام والمسلمین #شورورزی #نمازیزاده #محمودی و اساتید مرکز مشاوره اسلامی سماح #رهنان اصفهان با #امامجمعه
📅 چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۷/۱۲
🔰اهم موضوعات و مصوبات:
1️⃣ تبیین ارکان مراکز مشاوره اسلامی سماح کشور
2️⃣ گزارش اجمالی از گروههای تخصصی
3️⃣ اختصاص مکان مناسب جهت مرکز
4️⃣ لزوم تفکیک جنسیتی در مشاوره
5️⃣ معرفی مدیر و مسئول فنی شعبه به ستاد قم
🌹سلامعلیکم🌹
جلسهی حجتالاسلام والمسلمین استاد #خیری با جناب آقای دکتر امینی معاون امور تربیتی آ.پ. استان قم
🕣 پنجشنبه ۱۳ مهر در محل اداره ا.پ.
🔰 اهم مصوبات:
1️⃣ شرکت دادن مشاوران امین در کارگاههای مرکز مشاوره آ.پ.
2️⃣ اعطای حکم فعالیت مشاوران امین در مدارس از طریق معاونت تبلیغ
3️⃣ لزوم مراجعه مشاوران امین به مسئولین هر ناحیه جهت تثبیت یا تغییر مدرسه در اولین فرصت
4️⃣ جلسه مشترک آقایان امینی، خیری و قبیتی زاده در محل مرکز مشاوره آ.پ.
5️⃣ نهایی کردن و ارائه فهرست مدارس جدید برای جذب مشاوران امین جدید
6️⃣ همکاری سماح در جهت تأمین مشاوران مستقر در مراکز مشاوره آ.پ.
7️⃣ همکاری سماح در برگزاری آموزشهای تخصصی به مشاوران آ.پ. در سطح کشور به صورت حضوری و مجازی
8️⃣ معرفی مشاوران شرکت کننده در آزمون اختصاصی جذب نیروی پرورشی و مشاوره آ.پ. به معاونت امور تربیتی
تشرف شیخ حیدر علی مدرس اصفهانی(ره)
آقای شیخ حیدر علی مدرس اصفهانی فرمود: یکی از مواقعی که من به حضور مقدس حضرت بقیه الله ارواحنافداه مشرف شدم سالی بود که اصفهان بسیار
سرد شد و نزدیک پنجاه روز آفتاب دیده نمیشد. آن وقتها من در مدرسه باقریه (درب کوشک) حجره داشتم و حجرهام روی نهر واقع شده بود از زیادی یخ و شدت سرما راه تردد
از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستایی فوقالعاده در مضیقه و سختی بودند.
روزی، پدرم با کمال سختی به شهر آمد تا بنده را به سده (محلی در اطراف اصفهان) نزد خودشان ببرد، از قضا نیمه شب نفت چراغ تمام و کرسی سرد شد لذا پدرم شروع به تندی کرد که چقدر ما و خودت را به زحمت انداختهای فعلا که درس و مباحثهای در کار نیست چرا در مدرسه ماندهای و به منزل نمیآیی تا ما و خودت را به این سختی نیندازی؟
من جوابی غیر از سکوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقریبا شب هم از نیمه گذشته بود ناگاه صدای در مدرسه بلند شد و کسی محکم در را میکوبید اعتنایی نکردیم. باز به شدت در زد ما با این حساب که اگر از زیر لحاف و پوستین بیرون بیاییم دیگر گرم نمیشویم از جواب دادن خودداری میکردیم
اما این بار چنان در را کوبید که تمام مدرسه به حرکت در آمد خود را مجبور دیدم که در را باز کنم برخاستم و به هر زحمتی بود خود را به دالان مدرسه رسانیده و گفتم کیستی؟ این وقت شب کسی در مدرسه نیست. بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند شما را میخواهم.
بدنم لرزید و با خود گفتم این وقت شب و میهمان، آشنا آن هم کسی که مرا از پشت در بشناسد، باعث خجالت است. در فکر عذری بودم که برای او بتراشم، شاید برود و رفع مزاحمت و خجالت شود. گفتم: خادم در را بسته و به خانه رفته است. من هم نمیتوانم در را باز کنم.
فرمودند: بیا از سوراخ بالای در این چاقو را بگیر و از فلان محل باز کن
فوق العاده تعجب کردم چون این رمز را غیر از دو سه نفر از اهل مدرسه کسی نمیدانست.
چاقو را گرفته و در را باز کردم شخصی را دیدم در شکل، شوفرها سلامی کردم ایشان جواب سلام مرا بسیار خوب دادند. ایشان دستشان را پیش آوردند دیدم از بند انگشت تا آخر دست همه دو قرانیهای جدید سکهای چیده است آنها را در دست من گذاشتند و چاقویشان را گرفتند و فرمودند: فردا صبح خاکه برای شما می آورم اعتقاد شما باید بیش از اینها باشد. به پدرتان بگویید این قدر غرغر، نکن ما بی صاحب نیستیم آن شمع کچی را هم که بر طاقچه بالای صندوقخانه است، روشن کنید. در بین صحبت کردن متوجه شدم که برای رفتن عجله دارند ضمناً زمانی که من با ایشان حرف میزدم اصلاً سرما را احساس نمی کردم خواستم در را ببندم یادم آمد از نام شریفشان بپرسم لذا در را گشودم دیدم آن روشنایی که خصوصیات هر چیزی در آن دیده میشد به تاریکی تبدیل شده است لذا به دنبال جای پاهای شریفش میگشتم ولی مثل این که برفها سنگ و رد پا و آمد و شدی در آنها نبود از طرفی چون ایستادن من طول کشید پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا میزد که بیا هر کس میخواهد باشد. از دیدن آن شخص نا امید شدم و بار دیگر در را بستم و به حجره آمدم بعد از آمدن به اتاق در طاقچهای که فرموده بودند دست بردم شمعی کچی را دیدم که دو سال پیش آن جا گذاشته بودم و به کلی از یادم رفته بود آن را آوردم و روشن کردم پولها را هم روی کرسی ریختم و قصه را به پدرم گفتم
آن وقت پدرم برای تحقیق پشت در مدرسه رفتند جای پای من، بود ولی اثری از جای پای آن حضرت نبود هنوز مشغول تعقیب نماز صبح بودیم که یکی از دوستان مقداری ذغال و خاکه برای طلاب مدرسه فرستاد که تا پایان آن سردی و زمستان کافی بود.
برگرفته از کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج) ص ۱۱۵
👆این تشرف در مدرسه علمیه درب کوشک (باقریه) که محل کنونی مرکز مشاوره اسلامی سماح شعبه اصفهان است، اتفاق افتاده