شهیدان روز 06 فروردین.pdf
48.5K
شهیدان روز ششم فروردین به تعداد 16 نفر
شهدای متولد 06 فروردین.pdf
62.9K
شهدای متولد ششم فروردین به تعداد 37 نفر
رفتن به اردوگاه
قسمت چهل و سوم
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر ،اواخر فروردین ۶۷ است بچه ها منظر آمدن تانکر آب هستند .اتوبوسی پشت نرده ها توقف میکند. نگهبانها صدا میزنند : بنج بنج
یالا بشین ،بنج بنج
همه بچه ها در صف های پنج نفره مینشینند طبق معمول سرها پایین است ،عزیز حرفهای ستوان را ترجمه میکند:
- شما بزودی به اردوگاه میروید، داخل اتوبوس نباید حرفی باشد .نباید بیرون را نگاه کنید
- فهمیدید ؟
- نعم سیدی
- یکی یکی سوار شین
بعد از چند دقیقه که تذکرات ستوان را گوش میدهیم و چندتا نعم سیدی و شکرا" سیدی میگوییم بچه ها یکی یکی بلند میشوند و سوار اتوبوس میشوند . اتوبوس اول حرکت میکند اتوبوس بعدی جای آن توقف میکند و بلاخره اتوبوس سوم ، نوبت صف ما میشود بلند میشویم. عصا را زیر بغل میزنم و بسمالله میگویم با زحمت وارد اتوبوس میشوم ردیف پنجم کنار یکی از بچه ها مینشینم. اتوبوس تکمیل میشود، نگهبانی دستهایمان را به دستگیره پشت صندلی جلو میبندد و رد میشود. چند دقیقه ای طول میکشد تا کاروان اتوبوس ها حرکت کنند .شیشه های اتوبوس رنگ آمیزی شده ، اصلا" چیزی پیدا نیست فقط از شیشه جلو دید داریم ، با احتیاط باید نگاه کنیم که نگهبان متوجه نشود .
مسافتی که طی میشود نماز ظهر و عصر را میخوانم و بجای سجده پیشانی ام را پشت دستهای بسته شده میگذارم. رکعت دوم همین که سر از سجده بر میدارم ضربه ای پشت گردنم میخورد با سر به صندلی جلو میخورم و بر میگردم ،پوتین های نگهبان را کنار خودم میبینم لب فرو میبندم و بدون هیچ حرکتی بقیه نمازم را توی دلم تمام میکنم با رفتن نگهبان آه سردی میکشم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخورد.
تنها صدایی که به گوش میرسد صدای زوزه اتوبوس است و گفتگوی راننده با نگهبان و صدای ترانه ای که از رادیو پخش میشود . یک مرتبه صدای رادیوی اتوبوس زیاد میشود و گوینده ای که صدایش برایم آشناست متنی را قرائت میکند:
- ایها الشعب العراقی العزیز
- ایها الابناء العراق العظیم
- هذا بیان مهم صادر من قیاده العراق
صدای گوینده قطع میشود و صدای مارش پیروزی فضای اتوبوس را پر میکند. دلم آشوب میشود. خدایا چه اتفاقی افتاده ؟؟!!
دو سه بار گوینده همین مقدمه را تکرار میکند و مارش زده میشود تا بلاخره اطلاعیه اصلی خوانده میشود با دقت گوش میدهم و متوجه میشوم که ارتش عراق فاو را از ایران پس گرفته است .تمام خاطرات عملیات والفجر هشت برایم تازه میشود. لحظات طاقت فرسایی ست. قهقه های مستانه راننده و نگهبان ، سنگینی این لحظات را دوچندان کرده است .
یکبار هم این لحظات را تجربه کرده ام صبح عملیات کربلای پنج ،دقیقا" یکسال پیش که ما بعنوان گردان پشتیبان وارد خرمشهر شدیم و توی سنگرهای کنار آب منتظر دستور بودیم .محمد تقی، موج رادیو را چرخاند و ما همانجا میخکوب شدیم صدای همین گوینده و همین مارش که امروز پخش شد ،خبر ناگوار شکست عملیات کربلای ۴ را فریاد میزد. گوینده از حصاد الاکبر میگفت.
آنروز دستور برگشتن از خرمشهر روی دلمان سنگینی کرد و امروز هم از دست دادن فاو دلم را ریش ریش کرد.
غرق در خاطرات والفجر هشت هستم و نگاهم به دستهای بسته شده و پای مجروحم هست .یک لحظه سرم را بالا میآورم لحظه غروب خورشید را درک میکنم و دوباره سرم را پایین میبرم.