eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
211 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
آقا نور داره! روایت فاطمه حاجی عبدالرحمانی | اصفهان
📌 آقا نور داره! زهره همانطور که نشسته بود، گوشه‌های جانماز سبز زمردی‌اش را صاف می‌کرد. با وجود بافت پدر مادر داری که در آن آفتاب پوشیده بود، گهگاهی لرز ریزی در بدنش می‌دوید. به گمانم از سرمای دی ماه نود و هشت بود که از پنج سال پیش، نماز جمعه شهادت حاجی کرمانی، در تار و پود جانمازش یادگار مانده بود. به جانمازش غبطه می‌خوردم. هر تارش صدای پر اقتدار مردی را در حافظه داشت که کاندولیزا رایس، مشاور ارشد بوش، کلماتش را خنثی‌ساز نقشه‌ها خواند؛ نقشه‌هایی که با بهترین ذهن‌ها و بیشترین بودجه‌ها، در زمان بسیار طولانی کشیده و مجریان ماهر اجرای آن را به عهده گرفته‌اند. راستش واقعا به جانمازش غبطه می‌خوردم. دوازده منهای هشت و چهل و چهار می‌شود سه و شانزده. سه ساعت و شانزده دقیقه تا لحظه دیدار. از ساقه طلایی که به سمتمان دراز شد، سرم را بالا آوردم؛ خانمی جوان با روسری سرمه‌ای لبنانی. چفیه سبز خوشرنگی از روی چادر، دور شانه‌هایش انداخته و دو طرف مثلثش را با پیکسل حاج قاسم به هم سنجاق کرده بود. دست راستش زیارت عاشورا بود و با دست دیگرش به ما تعارف می‌کرد: «بفرمایین خواهش می‌کنم.» یاد حرف خواهرم افتادم که می‌گفت ساقه طلایی حرمت دارد. یک بیسکوییت نیست، سبک زندگی‌ست!. در همان حالیکه زهره ساقه طلایی را از کاغذ آلومینیومی قرمز رنگش آزاد می‌کرد، ازمان سوال شد: اصفهانی هستین؟ هردو با خنده کوتاه و معناداری اصالتمان را تایید کردیم. این خنده یعنی مطمئنا لهجه‌مان  که علم اصفهمانی بودنمان است ، نگفته خبر دارش کرده. ادامه داد: «سر شهادت حاج قاسم هم پهلوی یه اصفهانی با چهار تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم، ردیف جلو جلو نزدیک آقا. وقتی وارد می‌شدند ازشون نور ساطع می‌شد. جدی میگم! با همین چشما دیدم . صورتشون نور داشت. نور واقعی! باورتون نمی‌شه یه آرامشی نگفتنی و بی مثالی به دلم می‌ریخت.» می‌گفت: از تلوزیون دیده نمی‌شود، دوربین‌ها نورشان را می‌گیرند و قادر به نشان دادن نیستند. میگفت آرزویش است به دیدار آقا برود حتی اگر دو پسرش شهید شوند تا شده حتی برای یک بار چشمانش به دیدار آن سید مفتخر شود. پرسیدم یادتان هست آقا چه می‌گفتند؟ مثلا جمله شاخصی که یادتان مانده باشد؟ با خود گفتم الان حتما دوسه جمله‌ای می‌گوید. کسی که اینقدر محبت سید درونش ریشه دوانده، حتما با دو گوش چسبیده به سر و ده گوش قرض کرده دیگرش در کلمات غرق شده ولی... ولی گفت هیچ چیز یادم نمی‌آید اصلا آن روز چیزی نشنیدم که یادم بیاید از همان لحظه ورود چنان محو ایشان بودم که هیچ  نشنیدم فقط به خودم آمدم دیدم قطره‌های اشک آرام آرام روی صورتم به پایین غلط می‌خورند. من فقط محو آن آرامش و نور و اقتدار بودم. ناگهان انگار که اتفاقی افتاده باشد نگران شدم. نگران از اینکه آن ثانیه‌ها و آن قاب را از دست بدهم. نگاهم را به جایگاه برگرداندم که مطمئن شوم نور بدون خم و شکست، تصویر سید قائد را به چشمانم می‌رساند؛ ایستاده، دست به شعله‌پوش قناسه، از جایگاهی که روی پوشش زرد رنگ آن خطاطی شده بود "فان حزب الله هم الغالبون". فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی | از جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
می‌دوید و رجز می‌خواند روایت جواد موگویی | لبنان
📌 می‌دوید و رجز می‌خواند مهدی قمی عربی را نیمه مسلط است. سجاد مه‌پیکر هم جنگ دیده است. سال ۹۵ پس از ناکامی در ایران برای اعزام به سوریه، بلیط می‌گیرد به بیروت و خود را در گردان‌های اعزامی حزب‌الله جا می‌کند. در جبهه درعا چشم و گوش راست را از دست می‌دهد. چون شخصی رفته بوده، خرج مداوا را هم خودش می‌دهد اعلان جانبازی که دیگر هیچ! در جماعت بسیجی پر است از این دست آدم‌هایی که مفت و مجانی هرجا پای مقاومت و ایران باشد، می‌رسند آنجا. فاطمه (دخترم) صوت فرستاده که روز اول پیش دبستانی‌اش را رفته. رفتیم ضاحیه. قرار داشتم با سیدحسن (ایرانی ساکن بیروت). موتور روی جک نگذاشته که پهباد ۱۰۰ متر جلوتر را زد. سجاد گفت: «از این پاقدم...!» جوانی فریاد یازینب سرداد؛ از جنس رجز. یک نفر با سرخونی تکبیر می‌گفت و می‌دوید. توی گوشم صوت می‌کشد. سجاد پک‌فرهنگی به لب! فیلم می‌گرفت. مهدی رفت‌وآمد آمبولانس را تسهیل می‌دهد! فاز هلال احمر برداشته! ناگهان دونفر زیر بغلم را گرفتند! امن حزب‌الله (همان اطلاعات سپاه خودمان) سریع به مهدی پیام دادم منو گرفتند! شما نزدیک نشید. ضاحیه بشدت امنیتی است. از ترس جاسوس‌ها. حزب الله اجازه ورود غریبه نمی‌دهد. داشتم حالی‌شان می‌کردم که قرار دارم، که یقه گرفته هولم دادند! از طالبان و جماعت انقلابیِ تهران و اطلاعات سپاه که کتک خورده بودم، حزب‌الله لبنان هم بزند، كل منطقه تکمیل می‌شود. یکھو سیدحسن به دادم رسید... بدون مجوز زمین‌گیر شده‌ام. مهدی گفت هروقت گیر کردی آن عکست را نشان بده! گفتم آن فن آخر بروسلی است! بارها خبرنگاران خارجی را دست به دوربین دیده‌ام، اما روز سوم است و من هنوز پایم به داخل ضاحیه باز نشده. جواد موگویی یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 چهار قاب و چند خط یک؛ سربازهای کوچک مقاومت هم آمده‌اند، با پشتیبانی سپاه والدین! تا دشمن بداند، امروز که هیچ، تا ده‌ها سال، محور مقاومت بی‌سرباز و فرمانده نمی‌ماند! دو؛ آقا نیامده بودند اما شوق نمی‌گذاشت بنشینند، گرچه پشت دیوارهای بلند مصلی، آقا آنها را نمی‌دید، اما قرار بود به خدای آقا نشان دهند که پای ولی ایستادنشان ادعا نیست. سه؛ من عاشق رکوع و سجود هماهنگ نماز جماعت‌های میلیونی‌ام. رنگ و بوی زمانه ظهور دارد. چهار؛ امواج جمعیتی که با گذشت ساعتی از نماز، هنوز از دل مصلی بیرون می‌آمد. مصلی با کدام عشق این همه را در قلب خویش جای داده بود؟! سعیده تیمورزاده جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پسرم نصرالله پدر بوشهری از تغییر نام فرزندش پس از شنیدن خبر شهادت سید می‌گوید. محمد سیفی دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
در بازداشت حزب‌الله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزب‌الله - ۳ روایت محمدحسین عظیمی | لبنان
📌 در بازداشت حزب‌الله - ۳ مرد پیراهن راه‌راه که در قامت پیرمردی قدکوتاه و چاق جلویم رخ‌نمایی کرد، با یک بطری آب خنک برگشت. به دستم داد و روی نیمکت روبرویم نشست. دست گذاشت روی قلبش و گفت: - ایرانی فی قلبی من هم دست و پایم را جمع کردم و جواب دادم: - علی راسی. انا صدیقکم (تاج سری. من دوست شمام) با حالت مظلومانه‌ای ادامه دادم: - انا ارید ان اذهب الی روضه الشهیدین لزیارت حاج عماد و حاج جهاد و لکن... (من می‌خواستم برم روضه‌الشهیدین برای زیارت حاج عماد و حاج جهاد ولی شما...) حالت انداختن لباس روی سرم به خودم گرفتم. از روی صندلی‌ چوبی که شبیه محل بازجویی بود، بلندم کردند و بردند بین خودشان. پیرمرد برای دوستانش ماجرا را تعریف می‌کرد و می‌خندید. روی گل‌میز پلاستیکی‌ای که دورش نشسته بودند، بطری نوشابه خانواده پپسی‌ بود که مقدار کمی نوشابه داخلش قرار داشت. دوباره زدم به دنده بی‌خیالی همراه با چاشنی بچه‌پررویی. رو کردم به پیرمرد و گفتم: - لماذا تشرب پپسی؟ (چرا پپسی می‌خوری؟) مرد ترکه به دست که حالا پسر نوجوانی با ریش‌های تازه تنجه‌زده بود دستهایش را با حالت سوالی تکان داد که یعنی مشکلش چیه؟ جواب دادم: صهیونیه. پیرمرد دوباره خندید. به دوستانش گفت: کسی را گرفتیم که نوشابه پپسی نمیخوره و می‌خواسته به زیارت حاج عماد برود. فضا داشت غیررسمی می‌شد که پسری خوش‌قد و بالا با چشم‌های آبی و موها و ریش خرمایی جلو آمد و با فارسی سلیس پرسید: چی شده؟ به چشم‌هایش خیره شدم. توی دلم گفتم: "این اگه شهید بشه، کتاب خاطراتش پرفروش میشه." فکر کردم از بچه‌های نیروی قدس است. منتظر بودم با عصبانیت دستش را بگیرد پشت یقه‌ام و بکشاندم روی زمین و پرتم کند توی صندوق عقب ماشینش و دیپورتم کند به ایران. ادامه دارد... محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
دلنوشته‌های یک مادر روایت فاطمه محمدی | قم
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
دلنوشته‌های یک مادر روایت فاطمه محمدی | قم
📌 دلنوشته‌های یک مادر شب، چادر سیاهش را روی اتوبان تهران-قم کشیده ا‌ست. همیشه راه بازگشت انگار کِش می‌آید. بچه‌ها از فرط خستگی خوابشان برده و صدای پخش، فضای ماشین را پر کرده. فرصت می‌کنم تا از ساعت ۶ صبح تا الان را، مرور کنم. جنس شیرینی امروز، نه مثل قند است نه مثل عسل! شیرینی‌اش نه به کام جسم‌ام؛ که به کام روحم نشسته و از قلبم با خون به تمام جسمم منتقل می‌شود... فاطمه زهرا روی پا خوابش برده، علیرضا هم مشغول پازل بازی است. حاج مهدی رسولی می‌گوید امروز رهبرمان آمده‌اند و آغوش گشوده‌اند تا ملت ایران را به آغوش بکشند... دلم غنچ می‌رود مثل دختری که نگران و مضطرب است، و قرار است در پناه شانه‌های محکم پدرش آرام بگیرد. آقا وارد مصلی می‌شوند و جمعیت بدون آنکه آقا را ببیند، همینکه احساس می‌کند آقا وارد شدند، به پا می‌خیزد و پرشور شعار می‌دهد. دیگر دلم بی‌صبرانه منتظر اذان است، انتظاری که با آغاز اذان، به پایان می‌رسد. گوش‌ها همه آماده‌اند تا مزین به صدای امام امت شود. آقا با صدایی پر صلابت اما پر حزن شروع می‌کند به خطبه خواندن. اگر چه خطبه اول هم حرف‌های زیادی داشت، ولی خطبه دوم عجیب به دلم می‌نشیند. از اینکه تقریبا می‌توانم بدون واسطه، متوجه معنای عبارات عربی بشوم خیلی خوشحالم چرا که حتی دقیق‌ترین ترجمه‌ها هم نمی‌تواند لحن کلام را برایت ترجمه کند. خطبه دوم که تمام می‌شود مطمئن می‌شوم که آقا آمده‌اند تا آغوش باز کنند اما نه فقط برای من و تو؛ بلکه آغوشِ آقا باز شده به روی تمامِ آزادگانِ عالم... فاطمه محمدی | از eitaa.com/f_mohaammadi جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا| اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بیروت، ۸ اکتبر خیلی‌ها خانه‌هایشان در ضاحیه را ترک کرده و جایی دیگر به‌سر می‌برند. آنها که هنوز جایی نیافته‌اند گوشه و کنار خیابان‌ها به انتظار نشسته‌اند. خانه‌به دوشیِ راست قامتان صبور ضاحیه، دل را می‌سوزاند اما آنچه خشم را بر ‌می‌انگیزد کینه‌هایی است که از بزرگی و صبر این مردم آشکار شده است. اینجا درست در مقابل مسجد بزرگ امین در مرکز بیروت، زنان و کودکان به دیوار مسجد تکیه داده‌اند ولی درهای مسجد به روی آنها گشوده نمی‌شود. کمی آنسوتر... المنة لله که در میکده باز است اسکای‌بار، میکده‌ای مشهور و بزرگ در ساحل، درها را گشوده و پناهگاه جمعی از آوارگان شده! باید سرفرصت مرثیه‌ی آرزوی محالی به نام "ملت لبنان" را بسرایم. فی‌الحال با هم دعا کنیم: بُود آیا که در میکده‌ها بگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند وحید یامین‌پور @yaminpour سه‌شنبه | ۱۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
من و گردنبند و گلوله روایت فرزانه حیدری | مشهد
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
من و گردنبند و گلوله روایت فرزانه حیدری | مشهد
📌 من و گردنبد و گلوله همین سال گذشته بود. برای یک پروژه نویسندگی تست دادم و نوشته‌‌ام را نپسندیدند. ناامید نشدم. دوباره برای‌شان نوشتم. دفعه دوم نوشته‌ام تایید شد و عضو گروه‌ نویسنده‌های آن پروژه شدم. چند ماه بعد هم مجموعه‌کتابی که نوشتیم رونمایی شد. اسم کتاب‌ها «از جان و دل» بود؛ خاطرات کارمندان کمیته امداد که از جان و دل‌شان مایه گذاشته بودند برای رفع محرومیت و نشر مهربانی. توی این فکر بودم دستمزد کار که واریز شد برای خودم یک چیزی بخرم تا هربار نگاهش می‌کنم شیرینی آن روزهای پرتلاش را بخاطرم بیاورد. حقیقت اینکه در نهایت دستمزدم پول زیادی نبود و نمی‌شد با آن، کار بزرگ و خاصی انجام بدهم یا چیز فاخر و وسیله کارراه‌اندازی بخرم. لذا تا توی یک پیج طلافروشی چشمم افتاد به این گردنبند، منی که ریاضی سوم دبیرستان را با تک‌ ماده قبول شده بودم، بی‌که شمّ اقتصادی‌ام خوب باشد یا چیزی از حساب و کتاب و درصد و مالیات و اجرت بدانم، این زیبا را سفارش دادم. اولین دستمزد جدی و کاری من در عرصه نوشتن؛ شد این گردنبند که عاشق مرواریدش هستم و برایم نماد کم‌خوابیدن، سحرخیزی، زیادخواندن و متصل‌نوشتن است. حالا نمی‌دانم قیمت یک گلوله چند است؟ اما می‌خواهم این قشنگ صورتی را با جان و دل تقدیم جبهه انقلاب کنم. می‌دانید؛ این گردنبند ارزش مادی چشم‌گیری ندارد ولی اگر به قدر همان یک گلوله بیارزد و برود بنشیند توی سینه قاتل بچه‌های فلسطینی و لبنانی و کاپشن‌صورتی، من و گردنبند و گلوله به کمال خودمان رسیده‌ایم. فرزانه حیدری eitaa.com/alaviyehsadat شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار -۸ بخش اول روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۸ بخش اول - مسئولیتِ همه‌چی با خودتونه! این را جوانِ راننده می‌گوید؛ وسطِ راه بیروت به صیدا و این "همه‌چی" را باز می‌کند: "یعنی ممکنه الان وسط جاده با پهپاداشون ما رو بزنن؛ یا محل اقامتتون قرمز اعلام بشه و تمام؛ می‌گم که تو ذهنتون باشه اگه زدن نگید نگفتی!" ذهنیت‌مان بعد از موشک چه اهمیتی دارد، الله‌اعلم! تند می‌راند به سمت جنوب؛ طوری که اگر دل می‌داد، می‌توانست با مایکل شوماخر، هماوردی کند. به طرفه‌العینی می‌رسیم به دروازه‌ی جنوب؛ صیدا؛ شهری که رنجِ تجاوزِ اسرائیل را هنوز پس از چهل سال به یاد دارد. شهر یک مُجَمع دارد به نام حضرت زهرا(س) که توی جنگ ۲۰۰۶، ویران می‌شود و دوباره برپایش می‌کنند. ما اما از کنار مجمع می‌گذریم و می‌رویم به منطقه‌ی حاره‌الصیدا؛ جایی که عمده جمعیتش شیعه‌اند. جایی می‌ایستیم به انتظار دوستان‌مان و راننده‌ی جوان، اشهدش را می‌خواند! بر خلاف نظر جوان، سالم می‌مانیم و به مدرسه‌ای می‌رسیم که این روزها و شب‌ها پذیرای برخی از خانواده‌های جنوب است. شبِ مدرسه، زنده است و حالا زنده‌تر می‌شود. همراهانمان برای بچه‌ها اسباب‌بازی آورده‌اند و همین کافی است که شبِ بچه‌ها ساخته شود. با یک خانواده‌، اهل یکی از روستاهای جنوب، وسط هیاهوی بچه‌ها گپ می‌زنم. یکی‌شان به شوخی می‌گوید شماها که آمدید، ممکن است مدرسه را بزنند! و بعد برای ابراز ارادت، چند تا جمله‌ی فارسی می‌گوید؛ دست‌وپا شکسته. مرد و زنِ خانواده، جوان‌اند. قشنگ معلوم است که دختر سرِ ازدواج به پسر گفته که حاضر است توی چادر هم که شده زندگی کند و حالا خدا، گفته بفرما! حالا نه توی چادر، اما توی یک اتاق اشتراکی، وسطِ مدرسه‌ی بچه‌ها. زن و شوهر و خاندان‌شان خوش‌اند. از مرد می‌پرسم از صدای انفجارها نمی‌ترسند؟ می‌گوید توی خانه‌مان هم که بودیم، صدای غرشِ هواپیماها که می‌آمد، قلیانمان را چاق می‌کردیم و می‌نشستیم به تماشای آسمان؛ آقا! جنوبی‌جماعت نمی‌ترسد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
ایستاده در غبار - ۸ بخش دوم روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۸ بخش دوم از پله‌های مدرسه می‌رویم بالا و توی یکی از کلاس‌ها، می‌نشینیم پای حرف‌های یک پدرِ شهید؛ پدری که پسرش، یوسف را سال ۲۰۱۵، توی سوریه، برای همیشه به خدا سپرده. پسرِ دیگرش هم حالا توی جنوب، دارد با اسرائیل می‌جنگد. می‌‌گوید خودم پای مدارکِ اعزام پسرم را امضا کردم که برود: ما خودمان را، بچه‌هایمان را فدای امام حسین(ع) می‌کنیم. دو هفته است که توی کلاسِ مدرسه زندگی می‌کنند. پیرمرد می‌گوید نمی‌داند کی و چطوری، اما دلش گواهی می‌دهد که اسرائیل نمی‌تواند برای مدتی طولانی، جولان بدهد؛ کما این که بعدِ حمله‌ی ایران، کمی غلاف کرده. می‌گوید ما از ایران امدادِ عسکری -کمکِ نظامی- می‌خواستیم که رسید اما به صراحت بگویم؟ کاش ده برابر بیش‌تر برسد. ماچ‌و‌بوسه‌ی بعدِ دیدار وصل می‌شود به سلام‌وعلیکِ کلاسِ بغلی؛ محل زندگیِ خانواده‌ی شهیدی که پسرشان حسن‌محمود را دو روز پیش برای آخرین‌بار دیدند. برادرِ شهید خودش جان‌بازِ جنگ سوریه است و چند روز قبل هم توی لبنان مجروح شده. توی بیمارستان بوده که خبر می‌دهند برادرِ ۲۱ ساله‌اش شهید شده. خانواده، دسته‌جمعی معتقدند که سیدحسن، شهید نشده و یک‌روز دوباره برمی‌گردد. ان‌شاءالله می‌گوییم و با خانواده شهید وداع می‌کنیم. توی راهروی مدرسه، پیرمردی می‌خواهد قصه‌اش را سرپایی بگوید که جایی ثبتش کنیم. می‌گوید توی منطقه‌ی ما در جنوب، جایی را زدند و من و جمعی از امدادگرها رفته بودیم برای کمک که دوباره آن‌جا را زدند و ۱۸ نفر از دوستانم شهید شدند. کسی به شوخی می‌گوید مجبوری با همین زن زندگی کنی؛ خدا یک‌جورِ خاصی نخواسته که به حوری‌ها برسی. از مدرسه می‌زنیم بیرون. چندنفر از مردها تا لحظه‌ی آخر، مشایعتمان می‌کنند. باید برگردیم بیروت اما توی راهروهای مدرسه، هنوز هزار قصه‌ی ناشنیده هست... حالا لابد کش‌موهایی که برای دختربچه‌ها برده‌ایم، موهایی را که جنگ پریشانش کرده، در آغوش گرفته است... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 پای مادرم را بوسیدم پای مادرم را، برای اولین‌بار در زندگیِ نوزده‌ساله‌ام می‌بوسم، بی‌مهابا، عاشقانه، و با نهایتِ اعتقاد قلبی‌ام. - ممنونم مامان. - چرا؟ چون بردمت نماز جمعه؟ دوست دارم بگویم بابت تمام نمازجمعه‌هایی که مرا بردی و نبردی اما مرا فرستادی، تمام راه‌پیمایی‌هایی که رفتم و با من بودی یا نبودی اما مشوقم بودی، بابت تمام کتاب‌های مبانی انقلاب که برایم خریدی یا نخریدی اما اجازه‌اش را به من دادی تا خودم بخرم، بابت تمام کنش‌های اجتماعی یا فردیِ انقلابی‌ام که همراهم بودی یا نبودی اما انگیزه‌ام بودی. بابت همه چیز مادر. اما فقط می‌گویم: نه مامان. بابت شیرِ حلالی که بهم دادی. و نونِ حلال بابا. - از کجا می‌دونی حلال بوده؟ - چون هنوز تو راه انقلابم. لبخند می‌زند. لبخندی که چشم‌هایش می‌درخشند. انگار ثمرِ چهل و پنج سال زندگیِ انقلابی‌اش را، ثمرِ خونِ شهدا در زندگی‌اش را تماشا می‌کند. تا به حال چشم‌هایش را به این اندازه روشن و پرنور ندیده بودم... سیده فاطمه میرزایی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسنده جریان ساز eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 روایت جدید یکی از اعضای تیم امداد حاضر در صحنه شهادت و رد روایت معروف در مورد نحوه شهادت شهید علاء! تا اینجا روایت برداشتن ماسک توسط شهید علاء رد می‌شود و روایت صحیح شهادت بر اثر نقص فنی تجهیزات تنفسی می‌باشد.