eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
191 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
بیروت، ایستاده در غبار - ۴.mp3
10.1M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۴ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به تیر از کمان دوست روایت طیبه فرید | شیراز
📌 به تیر از کمان دوست شیشه را دادم پائین. هوای خنک ظهر پائیز که با ادکلن دخترهای دبیرستان سرکوچه قاتی شده بود همینطوری هُل خورد توی اتاق ماشین. راننده جوان که موهای قرمز کم پشت و صورتی پر از کک و مک داشت پیچ ضبط را چرخاند. - برای من نوشته گذشته‌ها گذشته/ تمام قصه‌هام هوس بود برای او نوشتم برای تو هوس بود/ ولی برای من نفس بود... شاعر شکست عشقی خورده بود و حالا داشت توی روزگار پسا عشق با معشوق هوس‌باز بی‌وفاش نامه‌نگاری می‌کرد. هر چی لیلیِ بی‌معرفت با لفت دادنش اعتراف می‌کرد که عشقش کشک بوده و خرش از پُل گذشته، شاعرِ مجنون باورش نمی‌آمد و هی می‌گفت «ولی من جدی جدی نفسم به تو بنده». حالا درک سطحی و نازل شاعر از عشق را یک‌نفر خیلی خنک داشت می‌خواند و به جز من هزار نفر دیگر هم شنیده بودنش و عین راننده زمزمه‌اش می‌کردند! فراستیِ درونم با کنایه شروع کرد به غر زدن که «چقدم شکست عشقی زیاد شده! معلوم نیست چه غلطی می‌کنن که یکیش به سرانجوم نمی‌رسه. چرا این تعلقای چرک مرده بی‌خود و روزی صد بار با خودشون ازین‌ور می‌برن اون‌ور. اصلا تو چرا داری گوش می‌دی؟» خودزنی و ضجه‌های نیابتی خواننده از قول شاعر که تمام شد راننده مو قرمز زد تِرَک بعدی. شاعرِ دوم، شیرِ منبع ده هزار لیتری آب را مستقیما بسته بود به روزهای اول تجربه عاشقانه‌اش و داشت عین‌خُل‌ها پته احساسش را می‌داد به آب. انگار هنوز صابون تجربه‌های شاعر قبلی به تنش نخورده بود... - تو ماهی و‌ چشمون سیاهت شب تارم چه حس عجیب و دلفریبی به تو دارم بین من و تو راز قشنگیست که عشقست... دل را تو نباشی به که باید بسپارم.... با صدای دوپس دوپس تمام اجزا و قطعات ماشین از کف تا سقف شروع کرده بود به لرزیدن. مغزم کشش این همه سرد و گرم شدن را نداشت. این همه عاشق شدن و فارغ شدن... تاب این همه خالی شنیدن را نداشتم. خالی بودن از درون‌مایه عاشقانه. چقدر عشق چیز بی‌اعتباری شده بود که آدم‌ها بی‌هیچ تیشه‌زدنی به‌دستش آورده بودند. چقدر اجزائش نسبت به هم منقطع و بی‌ربط بود که اینقدر زود از دست داده بودنش و چقدر جزئی و دم دستی و سهل الوصول بود که مرد راننده می‌توانست ظرف همین مدت کوتاه دو مدلش را مرور کند. یادم افتاد به ترانه عربی «مِیحانه» بگذریم که میحانه خودش واسطه بود و هیچ‌کاره. قصه‌ی جِسر مسیّب هم اگر ماندگار شد مال این بود که به هم نرسیدند! عین لیلی و مجنون که اگر رسیده بودند چیزی نمی‌ماند که بشود دستمایه شعر نظامی. مغزم کشش این حجم از حرف‌های بی‌مایه را نداشت. خودم را جمع و جور کردم و با صدای حق به جانبی به راننده گفتم: - ببخشید آقا من به تازگی یکی از نزدیکانمو از دست دادم و به احترامش این ایام موسیقی... هنوز آخر کلامم منعقد نشده بود که راننده ضبط را خاموش کرد وگفت «ای بابا، خانم زودتر می‌گفتید، خدا رحمتش کنه» می‌خواستم بگویم رحمت شده بود اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق این گ‌هایی که داری می‌شنوی نیست اما نگفتم. می‌خواستم بگویم عشق خیلی شریف‌تر از چشم‌های سیاه آدم است، خیلی عمیق‌تر و جدی‌تر از حس دلفریبی که شاعر دومی داشت. اصلا با دوپس دوپس نمی‌شود به او فکر کرد. می‌خواستم بگویم عشق خون می‌خواهد و این که به تازگی از دستش داده‌ام از فرط عشق جان داده. اما نگفتم... دکمه بغل موبایلم را فشار دادم تصویر خنده سید توی قاب گوشی ظاهر شد. چند هفته بود که یک تکه از قلبم کنده شده و توی دستم یا این ور و آن ور داشت تالاپ و تولوپ می‌کرد... آخرهای مسیر بودیم. رد آفتاب افتاده بود روی سر و پکالم و باد بوی ادکلن دختر دبیرستانی‌های سر کوچه را از توی اتاق ماشین برده بود بیرون. توی سرم صدای زمخت و مردانه سعدی را با پس زمینه اقتلونا تحت کل حجر و مدر پلی کردم... «بی حسرت از جهان نرود هیچکس به در الا شهید عشق به تیر از کمان دوست...» طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۵.mp3
16.79M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۵ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
اینجا بوی بقیع می‌دهد روایت جواد موگویی | لبنان
📌 اینجا بوی بقیع می‌دهد شب‌ها چراغ خاموش می‌رویم روضه‌الحورا؛ مزار شهدای حزب. همه هستند: فواد شکر، نبیل يحيى، سمير توفیق، کرکی و... فرماندهان ردیف کنار هم. چه شکوهی، باید احترام نظامی گذاشت. فرمانده کرکی، همان که در جنگ ۳۳ روزه خواب حضرت‌زهرا دیده بود: «شب جمعه بود. دیدم حضرت‌زهرا و سیده‌زینب با من در یک اتاق هستند. نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار. به خانم گفتم ما خیلی در بد وضعیتی هستیم. بحران خیلی سخته. خانم گفت «من همیشه برای شما دعا می‌کنم و هیچ وقت شما را ترک نکردم.» گفتم این فرمایش شما برای همه مسلمانان و شیعیان عمومیت داره. مستقیما برای ما یک کاری کنید. اما باز خانم با کلمات قشنگی همان دعاهای عمومی را داشتند و تاکید کردند من برای همه دعا می‌کنم برای شما هم دعا می‌کنم. رو کردم به سیده‌زینب. گفتم شما برای ما کاری کنید. ایشان اشاره کردند که از مادرم بخواهید. دوباره به خانم گفتم شما از سلاله نور هستید. مردم خسته شدند. حد بضاعت ما یک کاری کنید علیه نیروی هوایی ارتش اسراییل. خانم فرموند «به مجاهدین بگویید که من حتما برای‌شان یک کاری می‌کنم.» بعد دستمالی از داخل عبایشان درآوردند و در هوا چرخاندند و یک بسم‌الله گفتند و دوباره برگردانند داخل عبایشان. اشکبار از خواب پریدم یک ساعت بعد خبر آمد یک بالگرد سیکورسکی صهیونیست‌ها منهدم شده.» در ظلمات صدای قرآن می‌آید. یک‌نفر هر شب می‌آید اینجا تلاوت می‌کند. نشستیم کنارش. گلزارهای اینجا همیشه معطر، تمیز و پر است از دسته‌های گل. حتى الان وسط جنگ. شبیه بهشت است در رویاها. سید امیرحسینی (مداح)، عرب خالقی (مداح) و بی‌آزار روحانی هم رسیدند. روضه‌خوانی به پا شد. چندتن از گشتی‌های حزب هم می‌رسند، مسلح‌اند. فارسی نفهمیده اشک می‌ریزند! یاد اربعین افتادم کنار پاکستانی‌ها. اردو نفهمیده اشک می‌ریختند ایرانی‌ها! اعجاز روضه است دیگر. یک قبر تازه کنده شده. شهیدی در راه است. اینجا شبانه دفن می‌کنند شهدا را، از بیم شلیک پهپادها. چه مظلومیتی، در کوچه پس کوچه‌های خانه خودت شبانه دفنت کنند. غریبانه، نه تشییعی، نه مراسمی، در تاریکی شب. قبر سید حسن اما معلوم نیست هنوز. چقدر اینجا بوی بقیع می‌دهد. سیدامیر روضه حضرت‌زهرا می‌خواند. گوشه گلزار مزار یک ایرانی است: شهید سیدرضا زنجانی، تاریخ شهادت: ۱۳۹۸-سوریه. یاد تهران افتادم، بهشت زهرا قطعه ۲۶ جواد موگویی t.me/javadmogoei جمعه | ۲۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
موبایل نُنُر.mp3
9.39M
📌 🎧 🎵 موبایل نُنُر با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو
یحیی سنوار.mp3
19.39M
📌 🎧 🎵 یحیی سِنوار، مرد غافلگیری‌ها نگاهی به زندگی یحیی سِنوار متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی محسن فائضی حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
📌 تمام حق در مقابل تمام ظلم بخش اول همه راهی حرم‌اند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر می‌روم جمعیت متراکم‌تر می‌شود تا جاییکه دیگر نمی‌شود حرکت کرد. همه ایستاده‌اند. منتظِر. ایستاده‌اند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بی‌حرکت است اما جوش و خروش چشم‌ها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم می‌گوید: شهید را همین جا می‌آورند؟ به علامت تایید سرم را تکان می‌دهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمی‌گرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن می‌شود. اما من چشم از او برنمی‌دارم. دستان چروکش را بالا می‌آورد و بعد از صدای واحدی که شعار را می‌گوید با تمام وجود فریاد می‌زند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاری‌ست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمی‌گردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است می‌شوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه می‌کند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد می‌گوید: کاش می‌توانستم بروم لبنان. کاش می‌توانستم به میدان نبرد بروم. لبخند می‌زنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده می‌گوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است. صدای واحدی که شعار می‌دهد دوباره بلند می‌شود و جمعیت یکصدا می‌شوند: مرگ بر صهیونیست. در میان جمعیت چشمم به یک جانباز می‌افتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد می‌جنگد. انگار دارد می‌گوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی. ادامه دارد... نوید سرادار چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 تمام حق در مقابل تمام ظلم بخش دوم در میان جمعیت پرچم بزرگ فلسطین برافراشته است. در کنار پرچم ایران و پرچم‌های پر تعداد و زرد رنگ حزب‌الله. صف‌آرایی است. یک صف‌آرایی به تمام معنا. تمام حق در مقابل تمام ظلم. باد کمی، پرچم ایران را می‌رقصاند. انگار پرچم هم دارد افتخار می‌کند. به غیرتی که همیشه داشته و امروز نمود دارد. به قدرتی که امروز بلای جان ظالمان است. افتخار می‌کند به نقطه‌ای که در آن ایستاده. انتظار به سر می‌رسد. ماشینی که حامل پیکر شهید نیلفروشان است از دور دیده می‌شود. جمعیت موج برمی‌دارد. چشم‌ها دوباره تَر است. کمی جابجا می‌شوم. صدای مداحی می‌آید. بعضی مداحی‌ها فقط شور ندارند. پر از حرف‌اند. مداح از عباس‌ابن‌علی(ع) می‌خواند. از علمدار دشت کربلا. از آنکه تا آخرین نفس امامش را تنها نگذاشت. ماشین جلوتر می‌آید. پرچم روی تابوت دیده می‌شود. پرچم ایران است. پرچم آزادگی. پرچم دفاع از مظلوم. مردم به سمت ماشین می‌روند و چفیه یا پارچه‌ای را به قصد تبرک به افراد روی ماشین می‌دهند. جمعیت فشار می‌آورد. پایم روی پای بغل دستی‌ام قفل می‌شود. چند ثانیه. برمی‌گردم تا عذرخواهی کنم. انگار اصلا متوجه نشده. طلبه است. عبای مشکی دارد و ریشی کم پشت. چشمانش خیس است و خیره به ماشین شهید. نمی‌دانم با خودش حرف می‌زند یا با من، ولی صدایش آرام است: شهید نیلفروشان تنها نمی‌آید. با جمعی از شهداست. با همرزمانش. شهدا دسته جمعی به زیارت می‌روند. مثل دوران جبهه. مثل روزهای قبل از عملیات. ماشین آرام از میان جمعیت می‌گذرد و به سمت حرم می‌رود. با فاصله گرفتن ماشین تراکم جمعیت کمتر می‌شود اما هنوز هم سخت می‌شود حرکت کرد. از فاصله نه‌چندان دور دست‌هایی که مرتب به آسمان می‌روند را می‌بینم. نیم‌قدم نیم‌قدم به سمت‌شان می‌روم. چند جوان مشکی‌پوش حلقه زده‌ و دم گرفته‌اند: شهیدان زنده‌اند؛ الله اکبر. جمعیت اطراف حلقه هم بر سینه می‌زنند. انگار روز عاشوراست. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. کمی می‌مانم و دوباره به سمت حرم قدم برمی‌دارم. حالا بهتر می‌توان حرکت کرد. نگاهم به گنبد امام رضاست که پسر بچه‌ای لیوانی آب تعارف می‌کند: عمو آب! خانمی ظرف مَشک مانندی در دست دارد و پشت سرش ایستاده. لیوان را می‌گیرم و یک نفس می‌خورم: ممنون. پسر بچه لیوان را می‌گیرد و رو به زن می‌گوید: مامان یک لیوان دیگه. مَشک خم می‌شود در لیوان بعدی. چند قدمی دور می‌شوم اما نگاهم هنوز در چشمان پسربچه است. به هر نفر که آب می‌دهد چشمانش برق می‌زند. سقایی، مَشرب آزادگان است. به سمت ماشین برمی‌گردم. از جایی که ایستاده‌ام فاصله گرفته و حالا نزدیکی‌های حرم است. جمعیت در حال حرکت شعار می‌دهد. دست‌ها بالا می‌روند. گره شده. این هیاهو هیچ قرابتی با مرگ ندارد. از بلندگوهای اطراف خیابان صدایی بلند می‌شود: و حالا دشمن است و صبح کابوسی که می‌گفتیم و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود بشارت باد گل‌ها را به فروردین روییدن! که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود. نوید سرادار چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
شرمندگی.mp3
13.18M
📌 🎧 🎵 شرمندگی با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چطور حزب‌الله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟! روزهای اولی که وارد بیروت شدم، آوارگان را در خیلی جاها می‌دیدم. کنار خیابان، نزدیک ساحل و در حیاط مساجد؛ روی یک‌لا پتو و بدون سرپناه. بعد از مصاحبه با زن سنگاپوری‌الاصل ساکن ضاحیه که، در میدان الثوره (انقلاب) همراه با دوستش روی پتویی چرک‌مرده قهوه‌ای نشسته بود، یکی از اعضای حزب‌الله را دیدم که در حال گپ‌و‌گفت با تعدادی از اعضای یک خانواده شیعه ساکن میدان بود. مردی جاافتاده با ریش آنکادر که موبایل در دست در حال ثبت اطلاعات آن خانواده بود و وقتی فهمید ایرانی هستیم توضیح داد کارش چیست و چه‌طور آواره‌ها را در مناطق مختلف جا می‌دهد. دو سه روز بعد دوباره در حال متر کردن خیابان‌های بیروت و در محله فتح‌الله دیدمش. گفت آوارگان را سازمان‌دهی کرده و آدرس مدرسه کویتی‌ها را داد و پیشنهاد کرد بهشان سر بزنم و وضعیتشان را ببینم. باورم نمیشد که در مدت کمی سر و سامان پیدا کرده باشند. بالاخره یک عضو حزب‌الله هم می‌تواند مثل بعضی از مسئولین خودمان، گزارش غیرواقعی و برای بیلان‌کاری بدهد. همان‌روز سراغ میدان الثوره و سواحل اطراف رفتم و در کمال تعجب دیدم که از جمعیت قبلی آواره‌ها تعداد بسیار کمی باقی مانده و چهره شهر تغییر کرده است. حزب‌الله در روزهایی که فرماندهان نظامی‌اش یک به یک شهید می‌شدند و رهبر و جانشین رهبرش یک‌باره از دایره مدیریت خارج می‌شوند، توانست علاوه‌بر سازماندهی مجدد خود در میدان نبرد، تشکیلات اجتماعی و سیاست داخلی خود را سرپا نگه دارد. حزب در مقابل حوادثی این‌چنین سهمگین و آواره شدن یک میلیون نفر، نه‌تنها خودش را نباخت که سریعا با تقسیم مناطق و مشخص هریک از اعضاء برای رسیدگی به آن منطقه، توانست اسکان آواره‌ها را به سرانجام برساند. برای این‌که بزرگی تعداد این افراد برایتان مشخص شود باید بدانید جمعیت کل لبنانی‌ها از شمال تا جنوب، از مرز سوریه تا خط مقدم مبارزه با رژیم، کمتر از ۶میلیون نفر است. حزب‌الله با پای کار آوردن تمام ظرفیت‌های خود یعنی مُجَمَع‌ها، مدارس و حتی استفاده از ظرفیت مجموعه‌های دیگری که با آنها اختلاف فکری دارد (مانند علوی‌ها و مدارس علامه فضل‌الله و...) توانست مدیریت قوی اجرایی خودش را به رخ بقیه گروه‌های لبنانی بکشاند. حزب حتی به اسکان هم محدود نشده و بارها شاهد بودم که اعضای کشاف‌المهدی (بخش خیریه و امور اجتماعی حزب‌الله) روزانه به کودکان حاضر در اردوگاه آوارگان سر می‌زنند، با آنها بازی می‌کنند و با هدایای کوچکی مثل کیک یا شکلات باعث خوشحالی‌شان می‌شوند. "منابع این کمک‌ها کجاست؟!" این سوالی است که از حاج ابوفاضل شومان پرسیدم: - کشورهای عربی، شیعیان ساکن کشورهای حاشیه خلیج فارس و کمک‌های ایرانی‌ها. پیش خودم حساب و کتاب می‌کنم: "کمک‌ کشورهای عربی به‌‌خاطر ارزش بالای پول ملی‌شان احتمالا باید بیشتر از کمک‌های ما باشد" ولی جوان حزب‌الله و مسئول یکی از مناطق تحت پوشش نظر دیگری دارد: "کمک‌های ایرانی‌ها ما را زنده می‌کند و به کار ما برکت می‌دهد. آن‌چه شیعیان لبنان را امیدوار می‌کند، کمک شما ایرانی‌هاست." محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ارزش برخی انسان‌ها معلم ادبیات خوش ذوقی داشتیم که الان حتی اسم‌اش هم یادم نیست. اما یادم هست در مورد آیات قرآن در باب خلقت انسان ماجرایی را تعریف می‌کرد که نمی‌دانم چقدر پای آن ماجرا در متون دینی بود، اما می‌دانم که از حقیقتی پرده‌برداری می‌کرد. او می‌گفت: «وقتی فرشتگان به خدا گفتند چرا می‌خواهی کسی (انسان) را خلق کنی که در زمین فساد کند؟ خدا به آن‌ها سیدالشهدا و اصحابش در روز عاشورا را در حالی که راضی بودند را نشان داد و گفت من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید...» گویی که ارزش و مقام آن لحظه انسان به کل آفرینش می‌ارزد، گویی حسین همه خواست خدا از خلقت بشر بوده است که بودنش می‌ارزد به اینکه دنیا و آدم‌هاش با آن‌ همه نافرمانی باشند تا در مقابل‌اش ارزش حسین (ع) پدیدار شود.. معلم ادبیات ما که امروز اسم‌اش را یادم نیست چیزی در دل من کاشت که هنوز یادم هست. اینکه ارزش برخی انسان‌ها از ارزش همه آفرینش بالاتر هست... این روزها که خبر شهادت اسطوره‌هایی چون سیدحسن و یحیی سنوار را که از جنس همان انسان‌ها هستند می‌شونم دائما به خودم و صحبت‌های معلم ادبیات زمان دبیرستانم فکر می‌کنم... غصه‌ام از رفتن چنین انسان‌هایی که به اندازه بشریت ارزش دارند چند برابر می‌شود، اما با خودم می‌گویم آن‌ها از سپاه حسین(ع) هستند، که آنطور شهید شد... آری به قول یحییِ عزیز مقاومت بگذار کربلای دیگری رخ دهد... سید حامد ترابی ble.ir/khack جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۳:۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۱۶ کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟" با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه می‌شود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز‌ از ماشین پیاده می‌شوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک می‌زنند، چرا فقط عباس می‌ماند و آن ده بیست نفر زنده می‌مانند و می‌روند؟ روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادی‌ش سیدغفار بود. حرف زدیم. خیلی از ابهام‌ها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف می‌گیرد، خیلی‌ها مجروح می‌شوند و عباس شهید می‌شود. سیدغفار می‌گفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. می‌گفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض می‌زند یا نه. نمی‌زده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء می‌ریزند عقب یک وانت و برمی‌گردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف می‌گیرد و پیکر عباس می‌سوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟" سه چهار سال گذشته. دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس. - شما عباسُ می‌شناسید؟ - آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب می‌کرد که چرا ولش کردی... - شما سیدغفارید؟ - آره! - اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم! آقازاده هم آقازاده‌های قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم می‌گوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم. خلاصه که پشت تریبون: شرمنده‌ام آقاسید! خیلی مَردید! پ‌.ن: از قضا، دنیا هم همین‌قدر کوچک است که می‌بینید! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 گِردِ شهید گام‌هایم را کمی سریعتر برمی‌دارم تا مبادا از تشییع عقب بمانم. از سراشیبی ورودی درب ۸ حرم بالا می‌روم تا وارد شبستان شوم. داخل شبستان که می‌شوم سیل جمعیتی را می‌بینم که به شوق زیارت شهید از یکدیگر سبقت می‌گیرند تا دستشان بوسه بر تابوت پاکش زند و معطر به عطر شهید شود. به صحن صاحب الزمان که می‌رسند همه گرد شهید همچون حلقه‌های به هم فشرده تسبیح حلقه می‌زنند. گویا اینبار شهید خود راوی حماسه خویش است و مردم مستمع مجلس پرفیض شهید. بغض گلوی جمعیت را فشرده. حلقه‌های اشک از گونه‌ی میهمانان سرازیر است و قلبشان را آبیاری می‌کند. لشگری که قائدش شهیدی شده است تا خون حیات را بر رگ زائرینش جاری کند. زائرینی که عزت و افتخارشان را مدیون پایداری شهید می‌دانند. گوینده مجلس بلندگو به دست شعار مرگ بر اسرائیل می‌دهد و مردم به همراه او با شعار مرگ بر اسرائیل، تجدید پیمانی می‌کنند با شهید. علیرضا امین سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
مدافع بچه‌های حرم.mp3
5.1M
📌 🎧 🎵 مدافع بچه‌های حرم با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
یحیی روایت پرستو علی‌عسگرنجات | اراک
📌 یحیی خیلی برایش حرف درآوردند. ۲۵ سال اسیر زندان اسقاطیلیون بود. ۲۵ سال با هر که عمر بگذرانی بلدش می‌شوی. يحيى بلدِ اسقاطیل بود، بلد زبانش، بلد زبان نفهمی‌اش. این بلدی را کردند چماق توی سرش. هرجا نشستند گفتند جاسوس است، خانن است. عربی را به عبری فروخته. اسقاطیل گفت هرجا دستش به او برسد، قطعاً می‌زندش. تا این را گفت، یحیی زنده جلوی چشم دوربین‌ها روی زمین راه رفت و برای دشمن دست تکان داد. یک عمر دربه‌درش بودند، دربه‌در پسری که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده بود و نمی‌دانستند کسی که از اول عمرش آواره به دنیا آمده، دنیا را خانه نمی‌بیند، دل به تیر و تختهٔ زهواردررفتهٔ دنیا نمی‌بندد. تحریفش کردند. تخریبش کردند. گفتند حماسیها از آن سنی‌های دوآتشه‌اند که به مرگ شیعه‌جماعت راضی‌اند. یحیی نفر دوم حماس بود. نشست جلوی دوربین حدیث از امیرالمؤمنین گفت و سه بار قربان صدقه مولا رفت. گفت: «از امام علی یاد گرفتم دنیا دو روز است. روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست. در روز اول هیچ‌کس نمی‌تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ‌کس نمی‌تواند تو را نجات دهد» يحيى كلمات على را زندگی می‌کرد. دیوار حائل را طوری ساخته‌اند که پشه اطرافش بجنبد، شستشان خبردار شود. قصه‌ای‌ست برای خودش. بتن‌ریزی در عمق بیست متری، انواع رادارها و حسگرهای حرکتی و گرمایی بالای دیوار، پهپادهای تصویربرداری بیست‌چاری بر فراز آسمانش و یحیی همه این‌ها را به سخره گرفت. سال‌ها همان بچه‌های اردوگاه‌های خان یونس که همه از دم بچه شهید بودند، پابه‌پای یحیی دویدند تا دیوار را از میان بردارند. بعد یک عمر آزمون و خطا، دو سال آزگار فقط طراحی عملیات نهایی طول کشید. طوفان الاقصی غاصبان را انگشت به دهان کرد. ۸۵ نقطه در دیوار حائل فروریخته بود و هنوز کسی نفهمیده چگونه جز مغز متفکری که پشت عملیات بود: یحیی. بدجور سوختند جلوی چشمشان کسی حیثیت جعلی هفتاد ساله‌شان را برده بود. چو انداختند یحیی بیست اسیر اسقاطیلی را کرده سپر انسانی، به آن‌ها مواد منفجره بسته و در اعماق تونل‌ها میانشان نشسته تا اسقاطیل او را نزند. امروز یحیی متولد شد. یحیی میان آوار خانه‌ای در رفح، با لباس رزم، وسط میدان، به تمام شایعه‌ها و تهمت‌ها پشت پا زد. با فرق شکافته، شبیه مردی که دوستش داشت، دوباره به دنیا آمد، با دست‌هایی گشوده‌تر برای زنده کردن دل‌ها، درست مثل اسمش. یحیی مرگ را زندگی کرده بود. کسی که مرگ را زندگی کند، هرگز نمی‌میرد. بدا به حال اسقاطیل که نفهمیده قهرمان‌ها نمی‌میرند، تکثیر می‌شوند. پرستو علی‌عسگرنجات پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
در آرزوی لبخند روایت کوثر نصرتی | مشهد
📌 در آرزوی لبخند امروز مسافر جمعه شدیم؛ تصمیم گرفتیم این جمعه‌را با نام اردوی جهادی، میان دخترانی ساده و بی‌ریا باشیم. عطرجمعه با تمام روزهای دیگر متفاوت می‌شود. دل را به خدا بستیم، کوله‌باری از آرزو را با خود همراه کردیم. سحر حرکت ما شروع شد، از خواب صبحگاهی زدیم، در آرزوی لبخند کودکی، در آرزوی جهادی، در آرزوی رضایت مولایمان مهدی. گروهی کارهای آماده‌سازی فضا را پیش می‌بردند، گروه دیگر هم در کلاس ها تدریس می‌کردند، چشم برهم زدیم که معلم‌جهادی کلاس چهارم جمع، اولین خاطره را تعریف کرد. دانش‌آموزش به او گفته بود: غصه نمی‌خورم ولی زیاد گریه می‌کنم؛ مامان و بابای من سفرند ولی خیلی خیلی دور! اما آخر وقت، بعد کارها و بازی های انجام شده، با حس خوب از کلاس بیرون می‌رود. ما می‌مانیم و دل بزرگ دخترک یتیم. کاری از دستمان برنمی‌آید، ولی دلمان خوش است حداقل لبخندی برای لبانش هدیه آوردیم. کلاس اولی‌ها را که می‌بینیم دلمان غنج می‌رود! دور معلمشان می‌گردند و دوست داریم را زمزمه می‌کنند. دلمان خوش است که قطره‌ محبتی به جانشان نشست. شر و شلوغی های کلاس سوم، نزدیک است کلاس را به هوا ببرد، نجات بخش هوا نرفتنش معلمی می‌شود که پیشنهاد ادغام بازی و ریاضی می‌دهد. کلاس سوم تبدیل می‌شود به شور حل تمرینی که جایزه‌اش اجرای پانتومیم است. و با همان آرزوی رضایت آقایمان مولا، هم‌زمان دکور جشن ولادت امام حسن عسکری (ع) را آماده می‌کنیم. فردی که ترس از ارتفاع دارد را بالای نردبان درحال وصل پرده برای تزئین جشن می‌بینیم و دختری که با وجود ضعف بیماری، تمام تلاشش را در پشت صحنه‌ی تدارکات می‌کند... فقط چون دل به او بسته‌ایم. کلاسِ ششم دانش‌آموزی دارد، اهل درس و نکته‌بین، نگاهش که می‌کنی انگار نکات کتاب را جویده، معلم تا اشتیاق او را می‌بیند، نکات مشاوره‌ای و قبولی آزمون‌ها را می‌گوید، بلکه بیشتر کمکش کند و توجه‌‌ی خاص‌تری به او کرده باشد. دلش نمی‌آید که جوانه‌ای خشک شود، یا امیدی کمرنگ شود. ما آرزوهای زیادی داریم حتی بزرگ‌تر از لبخند دخترکان مدرسه، به اندازه‌ی لبخند همه کودکان دنیا. پس باهم، پرچم فلسطین ساختیم. دخترها هوای همدیگر را دارند و دوست ندارند که کسی از مرحله‌ای عقب بماند. با کاغذ های برش خورده، سبز، سفید، مشکی و قرمزی که تدارکات چند ساعتی بی‌وقفه برایش وقت گذاشته‌ است. دخترکی که کار پرچمش تمام شده ذوق می‌زند و به مربی کنارش می‌گوید: وای خانوم اینطوری خیلی باحاله! و با همان لحن کودکانه‌اش در جواب مربی که علتش را می‌پرسد، جواب می‌دهد: من تا الان فقط نقاشی پرچم فلسطین کشیدم، ولی الان تونستم درستش کنم. مربی می‌ماند، غوطه‌ور می‌شود میان اشک و لبخند. دلشان می‌خواهد کارشان درست و اصولی باشد، وقتی مربی حواسش نیست و در حال چسب زدن چوب پرچم است، تذکر می‌دهند: خانوم جون، رنگ مشکی بالاست؛ این شکلی اشتباهه. و دیگری ادامه می‌دهد: آره خاله، ما می‌دونیم پرچم فلسطین چه شکلیه. مربی با لبخند تشکر و درونی خجالت‌زده از حواس‌پرتی، چوب را از طرف دیگر وصل می‌کند تا رنگ مشکی بالا باشد و سبز پایین. مربی دیگری میکروفون دست می‌گیرد و برایشان قصه‌ پرغصه‌ی فلسطین را می‌گوید؛ برای اینکه تکبیرهایشان را با یقین بیشتری بدهند. قصه که تمام می‌شود، دانش‌آموز و معلم و کادر اجرایی با هم زمزمه می‌کنیم: مرحبا لشکر حزب‌الله... دخترکان پرچم‌هایشان را بالا می‌برند و تکان می‌دهند، نگاهشان کنی، اوضاعشان مشخص است، مستخدم مدرسه کنار یکی از کادر اجرایی که وسط ایستاده و آنها را نگاه می‌کند، می‌ایستد و می‌گوید: اون دختر می‌بینی دوست داره کسی بغلش کنه؟ مادرش از دست داده برای همین دلش می‌خواهد کسی کنارش باشه. قصه‌هایشان را که بشنوی اوضاعشان مشخص‌تر. مرحبا لشکر حزب‌الله بار بعد را دختران بلندتر می‌خوانند. اصلا انگار آنهایی که قلبی بزرگ دارند، می‌توانند کنار رنج‌های خودشان نسبت به رنج دیگران بی‌تفاوت نباشند... دل به او بسته‌ایم، به خانه که می‌رسیم تقریبا غروب است؛ گرفتگی غروب جمعه با عطرهای صبح در دل با هم درمی‌آمیزد. ما ماندیم و احوالی عجیب که نمی‌دانیم از کجا اللهم عجل لولیک فرج می‌خواند! کوثر نصرتی یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا |ویراستی |شنوتو |اینستا
📌 بوی امام رضا مداح می‌خواند: خاکم نکنید، امام رضا قول داده میاد پیرزن پوستر سیدحسن را دستش گرفته و کنار خانم‌ها روی نیمکت نشسته‌اند. هنوز پیکر شهید نیلفروشان به گلستان شهدا نرسیده. پیرزن می‌گوید: «اهل مشهدم. برای وفات حضرت معصومه رفته بودیم قم. وقتی شنیدیم که قراره شهید نیلفروشان تشییع بشه، خودمان را رساندیم اصفهان. دیشب حرم زینبیه خوابیدیم و حالا اومدیم برای تشییع.» هاجر صفائیه پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isfahan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۶.mp3
19.61M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۶ با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 معراج مردان هنوز چندان خبری نیست. دور میدان بسیج خلوت است‌. اما او آماده و حاضر در میدان است‌. از امکاناتی که همراه دارد معلوم است صبح زود از خوابش زده‌، هر چه برای کودک شیرخواره‌اش لازم داشته جمع و جور کرده، سیب‌ها را پوست گرفته و برش زده تا پسرک به دل خوش نرم نرم بخورد. همان‌قدر که حواسش به پروراندن جسم بچه‌هاست، بزرگی روحشان نیز برایش مهم بوده. از دامنی چنین گسترده، مردان اولین گام‌های خود را به سوی معراج برمی‌دارند. فهیمه فرشتیان چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | مشهدنامه، روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا