eitaa logo
انجمن راویان فجرفارس
104 دنبال‌کننده
225 عکس
34 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منصور دلها
هدایت شده از منصور دلها
حواستون به "اتفاق خوبای"🍁🌹 زندگیتون هست...؟ به "آدمایی" که وجودشون تسکین دهنده ست به *خانواده* به *دوستای نزدیک*.. که "دلشون به دلت وصله" به اتفاق های کوچک "خوشحال کننده ی" طی روز *حواستون هست*....؟ عصر جذاب آبان ماهتون☕️ سرشار از بخشش و مهربانی🍁 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ ❖ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ۹
دفاع مقدس
سلام علیکم با توجه به نزدیک شدن بیست و نهمین سالروزشهادت *سردارمظلوم* *شهیدمحمدحسین(مسلم)شیرافکن* بنا داریم با انتشار گسترده در فضای مجازی و حقیقی ، قدمی جدی در معرفی این شهید والا مقام برداریم لذا در اولین اقدام ، تصویر پیوست را جهت قراردادن بعنوان پروفایل ها ارسال میگردد. و ان شاالله در ساعت ۱۵ امروز و روزهای دیگر کلیپ روایت هایی از این شهید را با متن ارسال میگردد تا ضمن انتشار در همه گروه ها و خصوصا پست گذاری در اینستا گرام با ذکر هشتگ ها اقدام نمائیم امید است دوستان همکاری نمایند با تشکر انجمن راویان فجرفارس
. استراحت ( برادر کریم عبدالهی) ۵ به مراحل نفس گیر خود رسیده بود. طولانی شدن زمان عملیات رمق بیشتر بچه ها را گرفته بود هر کدام که می شدند، سراغ او می رفت و می گفت: راحت شدید، برید برای ! در ادامه عملیات در منطقه ترکشی به ساق پای راست مسلم نشست و باعث شد پایش بشکند. امانش را بریده بود، اما با خنده با خودش گفت: آخیش راحت شدم من هم به مرخصی و استراحت می روم! *
پوتین (راوی برادر علی رستمی) مسلم تازه از خط برگشته بود. یکی از برادران بسیجی همراه ما پوتین نداشت. پدرم به مسلم گفت: آقای شیر افکن این برادر بسیجی ما پوتین ندارد. مسلم خندید و گفت: آشیخ شنبه، پوتین بهتر از پوتین من سراغ داری؟ سریع پوتینش را در آورد و به بسیجی داد، دستی از محبت به سرش کشید و صورت او را بوسید. بسیجی با خوشحالی فراوان پوتین را پوشید و رفت... *
. شیرافکن موجود نیست! ( سید محسن شاکری) ۱۹_فجر به ، مأمور شده بود. زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای موجود نیست. آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند! *
. شیرافکن موجود نیست! ( سید محسن شاکری) ۱۹_فجر به ، مأمور شده بود. زودتر به منطقه رفته بودند. وقتی وارد شدیم هر کس از نیروهای بومی را می دیدیم سراغ را می گرفت. آنقدر برخوردش با اطرافیان خوب و سریع کار ها راه می انداخت که همه او را می شناختند. فردای آن روز برای انجام کاری به ستاد فرماندهی لشکر رفتم. از چیزی که دیدم خنده ام گرفت. بزرگ روی کاغذ نوشته و پشت شیشه زده بودند: توجه، توجه آقای موجود نیست. آنقدر سراغش را گرفته بودند که مسئولین کلافه و این اطلاعیه را نوشته بودند! *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آچار فرانسه ( سردار عبدالله زاده) قیافه ای بچه گانه ای داشت، هیکلی لاغر و کوتاه. تا آخر هم همین قیافه نوجوانانه را داشت، هر وقت پیشم می آمد می گفت: حاجی من چی بخورم چاق بشم! ، فرمانده در ، در جریان پاتک های عراقی ها می گفت:  از پشت صدای یک پسر بچه را می شنیدم، اما خیلی با صلابت و حرف می زد! بعد هم که را دیده بود، تعجبش دو چندان شده بود!!! اما همین نحیف و کوچک معروف شده بود به ، هر جا در کار بود و مشکلی باید حل می شد، این مسلم بود که می کرد. *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
( برادر مهدی توکلی) شبی برای آماده می شدیم که آمد و خواست با ما همراه شود. بهترین موقعیت بود تا کمی شجاعتم را به رخ مسلم بکشم و او را بترسانم. یک گروه هشت نفره به خط زدیم و از خط عبور کردیم. هر چه از خط خودمان دورتر می شدیم بیشتر بچه ها را می ترساندم، می گفتم الان نزدیک عراقی ها هستیم، ساکت باشید، احتیاط کنید الان در دل هستیم. از سرعتم کم کردم ، با دوربین دید در شب عراقی ها را به مسلم نشان می دادم می گفتم احتیاط کن خطر دارد. مسلم با خنده می گفت، چه خبره، عراقی کجا بوده، بیا سریع تر برویم تا به کارمان برسیم. در همین حین چند کنار ما به زمین نشست. روی زمین افتادم و دستم را روی سر گذاشتم. دیدم مسلم اصلاً دراز نکشیده بود، نشست دست روی پشتم گذاشت و گفت: نترس چیزی نیست!! خلاصه آن شب شجاعت مسلم را به چشم دیدم، افراد زیادی را با خودم به شناسایی برده بودم که همان ساعات اول خود را باخته بودند. با همراهی مسلم موفق شدیم دو پیکر را هم که در منطقه جا مانده بود به عقب منتقل کنیم. *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاپشن ( برادر علی رستمی) روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود. خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد. متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد. سریع خود را در آورد و به او داد. بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟ مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم! *