بیت المال
با موتور بود که اومد خونه،دیدم رفت لباس عوض کرد و گفت که می خوام برم گوشت بگیرم .
گفتم بابا چرا پس اومدی خونه ؟ !
تو مسیرت که چند تا قصابی بود، گوشت میگرفتی و میومدی .
گفت :بابا ، نمی خواستم با لباس پاسداری برم قصابی!
دوست ندارم بخاطر لباس من گوشت خوبش رو به من بدهند و گوشت های بهدردنخور رو به بقیه مردم.
و اینکه موتوری که من سوار بر اون هستم از بیت المال هست، و من فقط برای کارهای مربوط به سپاه میتونم از اون استفاده کنم نه برای کارهای شخصی خودم.
#سردار_شهید_حبیب_سیاوش
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف عمل
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
مکاشفه
راوی : معصومه سبک خیز
بنام خدا
یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد. او گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم؛ در داخل جعبه های مخصوص، مهمات میگذاشتیم و در شان را می بستیم. گرم کار بودیم که یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. او داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم حتما از این خانم هایی است که به جبهه میآیند. اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را اجازه نمی دهند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم، همه مشغول کارشان بودند و بی تفاوت رفت و آمد می کردند، انگار که آن خانم را نمی دیدند!. موضوع برایم عجیب و سوال بود و جریان را عادی نمیدیدم. کنجکاو شدم بفهمم جریان چی است. رفتم نزدیکتر بنحویکه رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و با احتیاط گفتم: خانم جایی که مردها هستند شما نباید زحمت بکشید.
روی ایشان بطرف من نبود. به تمام قطع ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟.
یک آن من یاد امام حسین سلام الله علیها افتادم و اشک توی چشم هایم حلقه زد. خدا به من لطف کرد که فورا متوجه موضوع شدم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم او را یاری
می کنیم.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۵٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف مکا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نزدیک پل هفت دهانه
راوی : ماشاالله شاهمرادی
بنام خدا
یکی از بچه ها در عملیات زخمی شده بود و پشت خاکریز افتاده بود، تقریباً سی یا چهل متر آن طرف تر.. دو، سه بار بلند شد با جان کندن و سختی، یکی، دو قدم برداشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاری کرد، دیگر نتوانست بلند شود. موقعیت بدی داشت. درست افتاده بود زیر دید دشمن و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز برای حمایت از او بطرف دشمن شدید آتش میریختیم.
عراقیها پشت خاکریز آب کرده بودند و آنجا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز از آنجا رد میشد. ولی نمیدانم چه شد که آن نفر که برای نجات مجروح رفت همان اول کار داخل گل ها گیر کرد. کمی بعد خودش راهم به زور توانست از آنجا نجات بدهد.
لحظه ها نفس گیر و طاقت فرسا بود. یک نفر داشت جلوی چشمان ما جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد.
سه تا دیگر از بچه ها خودشان را به دل آتش زدند تا او را نجات دهند اما آنها هم دست خالی برگشتندذ.
دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم. گفتم: این بار من میروم .
بچه ها گفتند: تو اولا هیکلت کوچیک است. در ثانی، به چم و خم کار وارد نیستی.
من گفتم: شما کارتان نباشد، من میروم و درستش می کنم.
سریع رفتم به سنگر خمپاره انداز ها، پشت خاکریز کانال. جایی را به آنها نشان دادم و گفتم: شما باید یک خمپاره فسفری، انجا که من بشما نشان میدهم بیندازید، تا دود کند و فضا قابل رویت نباشد.
آنها از پیشنهاد من خوششان آمد زیرا با این کار جلوی دید دشمن گرفته میشد، فقط باید مشکل گل ها را حل می کردیم. من گفتم: دیگر توکل به خدا می روم، انشاالله که بتوانم او را بیاورم.
سریع خمپاره را انداختند به همان نقطه که من گفته بودم. به محض اینکه خمپاره عمل کرد و دود آنجا را گرفت از خاکریز بیرون زدم و خودم را به آن مجروح رساندم. زود او را بلند کردم و روی دوش انداختم.
هیکلش درشت بود و من به دلیل سن و سال کم، جثه درشت و قوی نداشتم، حملش برایم سخت بود.
با اینکه دشمن دیدش کور شده بود، ولی چون که گرای آن منطقه را داشت، هنوز آتش می ریخت.
او را تا نزدیک خاکریز حمل کردم، ولی گل و لای مانع کار می شد. از طرفی، بخاطر دود خمپاره فسفری نفسم هم تنگ شده بود. آخرش هم موج یک خمپاره مرا پرتاب کرد آنطرفتر، و من
دیگر حسابی بریده بودم.
با حالت اغما بین گل ولای نمیتوانستم تکان بخورم. همینطور که مانده بودم احساس کردم یک نفر آمد و آن زخمی را با خودش برد و سپس سریع برگشت مرا نجات داد. از قدرت و توانش و شیوه کارش معلوم بود که رزمنده با تجربهای است.
آن طرف خاکریز شنیدم به بچهها تشر زد و گفت: چرا اجازه دادید این بنده خدا با جثه کوچکش این کار را انجام بدهد؟!. آنها گفتند: خودش رفت آقای برونسی، هرچه ما به او گفتیم نرو گوش نکرد.
تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه ای گرفتم. می دانستم که او فرمانده گردان عبدالله است، ولی تا آن موقع خودش را ندیده بودم. چشم هایم را باز کردم. صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به من داد. خودش مرا در داخل یک خودرو ایفا گذاشت، کوله پشتی من را آورد به بچه ها سفارش مرا کرد و خواست که هوای مرا داشته باشند که توی ایفا اذیت نشوم.
بچه ها مرا به بهداری پشت خط رساندند.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نزدی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶١
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
نزدیک پل هفت دهانه
راوی : ماشالله شاهمرادی
بنام خدا
من باید به باختران میرفتم. اما مسیر را بلد نبودم. مانند کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم میرفتم.
صدای یک موتور را شنیدم، انگار دنیا را به من دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. حدود ۳۰۰ متر، موتور با من فاصله داشت. با سرعت میآمد. خدا خدا میکردم نگه دارد. با خود گفتم چقدر خوبه تا یک مسیر با او بروم.
چند قدمی که رسید سرعتش را کم کرد. درست جلوی پای من نگه داشت. برخلاف انتظارم، خیلی گرم با من سلام و احوالپرسی کرد. از آن از آدمهای مخلص و باحال بود. پرسید: کجا می خواهی بروی اخوی؟.
گفتم: با اجازه شما می خواهم به باختران بروم، بلد نیستم از کجا باید بروم.
لبخندی زد و گفت: سوار شو!.
به ترک موتورش اشاره کرد. از خدا خواسته زود پریدم بالا و به راه افتاد.
هم صدای او برایم آشنا بود، هم چهره اش، ولی هر چه اورا نگاه کردم یادم نیامد. چند بارسعی کردم که این مطلب را به او بگویم ولی روم نشد. آخرش خودش سر صحبت را باز کرد.
مرا به اسم صدا زد و گفت: از اون حماسه شما چند جا من تعریف کردم.
من از شنیدن اسمم تعجب کردم. از شنیدن کلمه حماسه با تعجب پرسیدم: ببخشید، کدام حماسه؟.
خندید و گفت: همان اول فهمیدم که مرا نشناختی.
زبانم باز شد و گفتم: راستش خیلی به چشم من آشنا می آیید ولی هرچی فکر می کنم شما را به جا نمی آورم.
گفت: پشت اون خاکریز را یادت می آید؟. اون زخمیه؛ خمپاره فسفری؟.
تازه متوجه شدم و فهمیدم چه افتخاری نصیبم شده. کم مانده بود از فرط خوشحالی بال در بیاورم. باورم نمیشد همراه و هم صحبت فرمانده گردان عبدالله شده باشم؛ همون گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می لرزاند.
باچهره مظلومانه و فروتن، عجیب در دل آدمها جا باز میکرد.
آنروز مرا تا نزدیک پل هفت دهانه برد و از آنجا هم، راه را دقیق نشانم داد و سپس من برخلاف میلم، از او جدا شدم. یادم هست، آنقدر شیفتهاش شده بودم که در اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبدالله. به هزار زور این در و آن در زدم و کارها را ردیف کردم که محل خدمتم گردان عبدالله بشود..
ادامه دارد...
صلوات
🔰مراسم جشن میلاد امام حسین (ع)
▫️همراه با اکران فیلم سینمایی مرد نقره ای
🕢زمان:
پنجشنبه ۴ اسفند ماه ۱۴۰۱ ساعت ۱۹:۳۰
📍مکان:
میدان شهید مطهری ، چوگان ، مسجد فاطمه الزهرا(س)
🔹با خانواده به این جشن دعوتید.
🔹همراه با همخوانی سرود و مسابقه های جذاب.
@M_fatemezahra ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نزدی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
یک توسل
راوی : سید حسن مرتضوی
بنام خدا
روال عملیات ها طوری بود که فرماندهان، تا پایینترین رده شان باید نسبت به منطقه عملیات و زمین توجیه می شدند. منطقه عملیات والفجر۳، منطقهای کوهستانی و پر از پستی و بلندی و شیار بود. .
آن زمان من مسئول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آنجا باید آتش عملیات کنترل میشد.
شب قبل از عملیات، فرمانده لشکر و رده های پایین تر به مقر دیدگاه آمدند تا تمام وضعیتها چک شود و برای فردا همه آماده بشوند.
همه آمدند. در میانشان چهره دوست داشتنی برونسی خودنمایی می کرد. فرمانده لشکر شروع به صحبت کرد.
از لحن صدای او کاملا مشخص بود که خیلی نگران عملیات می باشد. منطقه عملیات پیچیدگی خاص خودش را داشت و نگرانی از این بابت بود که خدای نکرده هر کدام از فرماندهان مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر آیند!.
نقشه را روی زمین پهن کردند. نگرانی فرمانده لشکر و بچه های دیگر بیشتر شد. فرمانده لشکر از قطب نما و گرا و این جور چیزها زیاد حرف میزد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم و تصمیم گیری در آن فرصت کم، برای فرمانده بسیار مشکل بود.
عبدالحسین برونسی با آرامش خاص لبخندی زد. با حوصله از فرمانده اجازه خواست چیزی بگوید. فرمانده در جواب گفت: خواهش می کنم حاجی.... بفرما!.
عبدالحسین قدری جلو آمد. خیلی خونسرد گفت: برای فردا شب نیازی نیست که من با نقشه و قطب نما بروم.
همه تعجب کردند که او چه می خواهد بگوید؟.
به آسمان و به شب اشاره کرد و گفت: فقط یک یا زهرا و یک یا الله کار دارد که انشاالله منطقه را از دشمن بگیریم.
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم که؛ 'سخن که از دل برآید، لا جرم بر دل نشیند ".
عین آنرا آنجا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوری با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد. یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین را تمام کرد. بعد از آن پر واضح میدیدم که بچه ها با امید بیشتری از پیروزی حرف می زدند. شب عملیات حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد؛ با وجود اینکه منطقه عملیاتی او زمین پیچیده تری هم داشت
همانطور که تگفته بود یک توسل لازم داشت...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف ی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۶٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
شاخکهای کج شده
راوی : علی اکبر محمدی پویا
بنام خدا
اواخر سال ۶۲ بود یکروز برونسی بچه های گردان را جمع کرد تا برایشان حرف بزند. ابتدا صحبتش مثل همیشه باسلام بر حضرت صدیقه (س) شروع شد. همیشه وقتی اینگونه شروع به صحبت میکرد بی اختیار اشکش جاری میشد. همه وجودش ارادت و عشق به اهل بیت بود.
موضوع صحبت او درباره امدادهای غیبی بود. و در همین رابطه خاطره قشنگی تعریف کرد. اینگونه تعریف کرد: "شب عملیات، آرام و بی صدا به طرف دشمن میرفتیم. سرراه، یکهو به یک میدان مین برخورد کردیم. انتظار آن را نداشتیم. شبهای قبل که برای شناسایی میامدیم همچین میدانی در مسیر نبود. ممکن بود که گردان کمی مسیر را اشتباه آمده باشد. آن طرف میدان شبح دژ دشمن نمایان بود". .سپس ادامه داد: اگر معطل میکردیم بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچههای اطلاعات عملیات شروع به گشتن کردیم. همه امید ما این بود که معبر دشمن را پیدا کنیم. چون برای خنثی کردن مین ها اصلاً وقتی نداشتیم. ولی هرچه گشتیم بی فایده بود.
عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بود و اصلاً از میدان مین آگاه نشده بودند. بچه های اطلاعات مرا خیره نگاه کردند، پرسیدند: حاجی چه کار باید بکنیم؟.
من به میدان مین با دست اشاره کردم، گفتم: می بینید که هیچ راهکار دیگری برایمان وجود ندارد.
گفتند: یعنی...... برگردیم؟!.
من جوابی ندادم. تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت علیهما السلام بود. با آه و ناله، به خانم زهرا (س) عرض کردم: خانم خودتان وضع ما را میبینید، دستم به دامنت یک کاری بکنید. به سجده افتادم روی خاکها عرض کردم: شما خودتان در همه عملیات ها مراقب ما بودید، اینجا هم همه چیز به لطف شما بستگی دارد. در همین وضع به شدت گریه ام گرفت و گفتم: خدایا چه کار باید بکنم؟.
وقتی لطف و معجزهای مقدر شده باشد، قطعاً اتفاق می افتد. من ناگهان در آن شرایط کاملاً از اختیار خودم بیرون آمده بودم و کاملاً بیخود شده بودم. بسمت بچه های گردان دویدم. آنها حاضر و آماده منتظر دستور حمله بودند. یکهو گفتم: برپا!. همه بلند شدند. بسمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم همراه بچه ها به سمت دشمن از روی میدان مین شروع به حرکت کردم. بچههای اطلاعات جلوی مرا گرفتند. با حیرت پرسیدند: حاجی چکار می کنی؟.
تازه آن لحظه فهمیدم چه دستوری داده ام، ولی دیگر خیلی از بچه ها وارد میدان مین شده بودند. شک و اضطراب زیادی مرا گرفت. دست ها را روی گوش هایم محکم فشار دادم، هر آن ممکن بود یکی از مین ها منفجر شود.....
آن شب به لطف و عنایت خانم زهرا (س)، بچه ها تا نفر آخر شان از میدان مین رد شدند، حتی یک مین هم منفجر نشد. من هم خودم سراسیمه از روی میدان مین بطرف دشمن میدویدم. فردای عملیات، چند تا از بچه های اطلاعات لشکر پیش من آمدند و گفتند: حاجی میدانی شب قبل گردان را از کجا عبور داده ای؟.
من پرسیدم: از کجا؟.
آنها جریان را با آب و تاب تعریف کردند. من هم با خنده گفتم: مگر می شود که ما از روی میدان مین رد شده باشیم؟ حتماً شما شوخی می کنید!.
مرا به همان منطقه میدان مین بردند.
دیدن آن میدان واقعاً عبرت داشت. تمام مینها رویشان جای رد پا بود. حتی بعضی از آنها شاخکشان کج شده بود. ولی هیچ کدام عمل نکرده بودند!.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه گفت: بدانید که در تمام عملیات ها، حضرت فاطمه زهرا (س) و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ما را یاری می کردند. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که میگفت: باید نزدیکی مان را با اهل بیت علیهم السلام بیشتر و بیشتر کنیم. و ایمانمان را قوی تر...
ادامه دارد...
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «عزیزم حسین(۲)»
🌹پویش عزیزم حسین به مناسبت ایام ولادت امام حسین(ع) آغاز شد...🌺
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🌺💐🌺
📩 به سنگربانان انقلاب اسلامی درود میفرستم / از سپاه انتظار میرود تقویت بنیههای خود را مضاعف کند
👈🏻 پیام رهبر انقلاب به همایش فرماندهان و مسئولین سپاه پاسداران
🔻 رهبر انقلاب به مناسبت میلاد حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام و روز پاسدار در پیامی به همایش فرماندهان و مسئولین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تأکید کردند: از سپاه انتظار میرود به جذب و پرورش و آموزش جوانان مستعد در تراز انقلاب اسلامی اهتمام خود را مضاعف کند.
📝 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی که صبح امروز (پنجشنبه) در همایش فرماندهان و مسئولین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی توسط سردار سلامی قرائت شد، به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
والحمدلله و الصلاة علی رسول الله و آله الاطهار
به پاسداران این سنگربانان انقلاب اسلامی درود میفرستم. برپایی این نشست برای ترسیم افقهای حرکت سپاه و بسیج به سمت آینده درخشان انقلاب اسلامی، مایه خرسندی و انشاءالله موجب برکت است.
از سپاه انتظار میرود به جذب و پرورش و آموزش جوانان مستعد در تراز انقلاب اسلامی و رساندن سپاه به تواناییهای کامل برای حراست از انقلاب و تقویت بنیههای معنوی، انقلابی و نظامی سپاه اهتمام خود را مضاعف کند.
توفیق همگان را از خداوند متعال مسئلت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۳ اسفند ماه ۱۴۰۱
@raviyanfarss