eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
796 ویدیو
72 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
انالله و انا الیه راجعون سلام علیکم جناب مداح و روایتگر ارزشمند و پیشکسوت دفاع مقدس ، برادر حاج مهدی ستایشگر ضایعه وفات برادر بزرگوارتان را به شما و خانواده گرامی ، تسلیت میگوئیم ، روح مطهرشان شاد است در جوار رحمت حق تعالی🤲 @raviyanfarss
🔹ماه رمضان بود. ابراهیم از جبهه برای مرخصی به ابرقو آمده بود. از اتفاق دچار بیماری سختی شده بود. به حدی که در بستر افتاد و از درد به خود می پیچید. همه ناراحت بودیم. به خصوص وقتی که از درد ناله می کرد و می گفت: خدایا، این انصاف نیست که من از بیماری بمیرم، من باید به جبهه بروم و آنجا شهید شوم! با گریه می گفت خود امام حسین باید مرا شفا بدهد تا به جبهه بروم، جان خودم را فدای اسلام کنم و شهید شوم! شب با همین درد به خواب رفت. نیمه شب با گریه بیدار شد. همه از صدای گریه ابراهیم بیدار شدند. گفتیم چی شده؟ گفت خواب عمو حسین را دیدم که با تن بی سر به سمت من می آمد! عموی ابراهیم پیش از این شهید شده بود. صبح وسایلش را جمع کرد تا به جبهه برود. پدر مادر مانع شدند. گفتند تو بیمار هستی. خیلی جدی گفت: امام حسین بیماری من را شفا داد، به خاطر قولی که به آقا امام حسین دادم می خواهم همین امروز به جبهه بروم و در عملیات پیش رو شرکت کنم! راوی خواهر شهید 🍃🌷🍃 شهید ابراهیم موحدی شهدای فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ساعت ۲۳ روز ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ با رمز «یا فاطمه زهرا (س)» با هدف دستیابی به جاده العماره - بصره ، راهیابی به مرکز اصلی هورهای غربِ دجله شامل استانهای ناصریه ، بصره و العماره و تسلط بر شرق دجله به فرماندهی سپاه و همکاری ارتش در غرب هورالهویزه آغاز شد. در این عملیات رزمندگان اسلام با مشارکت سه قرارگاه نجف ، کربلا و نوح ؛ شجاعانه در مواضع دشمن نفوذ کردند ، به غرب دجله رسیدند و روستاهای ترابه ، لحوک ، نهروان ، فجره و جاده خندق به طول ۱۳ کیلومتر که فاصله آن با جاده العماره - بصره ۶کیلومتر است به تصرف خود درآورند. لیکن بدلیل هوشیاری دشمن و آگاهی از تاکتیک خودی و مشکلات ، بویژه آتش پشتیبانی پس از یک هفته نبرد سخت و نفس گیر ، ناچار به عقب‌نشینی از اکثر مناطق متصرفه شدند. استان فارس با ۲۷۰ شهید در عملیات بدر شگفتی ها از خود نشان داد. شهیدانی همچون: محمودستوده جانشین لشکر۳۳ المهدی مسعود گل آرایش حسن صفرزاده خلیل فردوسی و...... @raviyanfarss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 خبری در راه است.. 🔹 وعده دیدار ما با ولی امر مسلمین جهان ۱۴۰۲/۰۱/۰۱ ، مشهدالرضا ، حرم مطهر ثامن الحجج علیه السلام ، رواق امام خمینی«ره» ♻️👇🏻 @raviyanfarss
2FilesMerged_۱۲۰۳۲۰۲۳.mp3
8.22M
📍روایتگر: حاج سید رضا متولی 🔸این قسمت: علی اکبر...
هدایت شده از شیدایی دل_محمدامیری
راوی محمد امیری۱۹اسفند۱۴۰۱.mp3
12.89M
۱۹ اسفندماه ۱۴۰۱ ✔️زن و مادر مهمترین عامل اثرگذار در تربیت انسان هست. ✔️چرا دشمن دختران را هدف قرار داد
🇮🇷🌷 بازگشت پیکرهای مطهر ۶۹ شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس به کشور اسلامی 🔸 زمان : ۲۳ اسفند ماه ۱۴۰۱ 🔸 مکان : دیار پرنور شلمچه این شهدای عزیز ، مربوط به عملیات های والفجر مقدماتی ، والفجر ۱ ، خیبر و بدر ، کربلای ۵ و تک دشمن در سال پایانی جنگ می باشند که در مناطق عملیاتی فکه شمالی و جنوبی ، چم هندی و چم سری ، شرهانی ، جزایر مجنون ، شرق دجله و شلمچه تفحص گردیدند. کاروان های استان فارس و راویان بزرگوار ، زمان را تنظیم نمایند که در این روز با حضور انبوه زوار سرزمینهای نور ، همراه گردد. @raviyanfarss
🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ به شهیدان حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۶۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف ارتفاع نارنجکی راوی : حمید خلخالی بنام خدا شب عملیات را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هیبت منطقه و صعب العبور بودن مسیر، تعدادی از بچه ها را به اصطلاح، گرفته بود. کار به نظر بچه ها خیلی مشکل و آنها نگران بودند. عبدالحسین برایشان حرف زد. آرامش و اطمینان تا حدودی حاصل شد. گروه عبدالحسین اولین گروهی بود که به خط دشمن زد. پشت بندش بقیه گروه ها وارد عمل شدند. با همان حمله اول، دشمن شکست. بعد از عملیات پاکسازی سریع شروع شد. عبدالحسین در جزئی ترین کارها همپای بچه ها بود. سنگر ها را سرکشی می کرد. اسرا را به عقب می فرستاد. در جمع کردن اجساد کمک میکرد. با روحیه و با نشاط، کار می کرد و با بچه ها دائم حرف میزد و روحیه میداد. حال و هوای عجیبی داشت. روحیه او بعد از عملیات نسبت به قبل از عملیات کمتر نبود، بلکه بهتر هم می شد. این خصوصیتش را به تمام بچه های تیپ سرایت داده بود. بعد از خستگی عملیات معمولاً درخواست نیروی تازه نفس نمی کرد. بچه ها وقتی منطقه را تصرف می کردند تازه برای یک نبرد سختتر، و برای جواب دادن به پاتک های سنگین دشمن آماده می شدند. در همان عملیات بعد از اینکه نیروها مستقر شدند، به فاصله کمی، دشمن از جناح دیگری پاتک زد. پاتکی سنگین و تمام عیار. بچه هایی که در آن جناح بودند تعدادشان بسیار اندک بود. شرایط طوری بود که نمیشد از جناح های دیگر کمک به آنها برسد. لاکن بچه ها دفاع جانانه ای کردند. با همان تعداد کم، ظرف مدت کوتاهی، کار به جای باریک کشید. بچه ها با نارنجک جلوی دشمن را میگرفتند. بخاطر همین آن ارتفاع را بچه ها خودشان "ارتفاع نارنجکی" نام نهادند. حتی کار به جنگ تن به تن هم رسید ولی دشمن نتوانست نفوذ کند. در شنودی که از بیسیم هایشان داشتیم، فهمیدیم که دشمن قصد عقب نشینی دارد. فکر میکردند نیروهای زیادی از ما، روی آن ارتفاع مستقر شده. در حالیکه این درست وقتی بود که بالای آن ارتفاع فقط دو نفر از بچه ها سالم مانده بودند و بقیه شهید یا مجروح بودند. همان دو نفر طوری آتش می ریختند که دشمن فکر می‌کرد با نیروهای زیادی طرف است. وقتی می خواستند عقب‌نشینی کنند، توی بی سیم می شنیدیم که فرمانده شان می گفت: اگر عقب بیایید همه شما را تیرباران میکنم!. بیچاره ها از این طرف فریاد می زدند ما تلفات مان زیاد بوده،  دیگر نمی توانیم مقاومت کنیم. ما اینها را به بچه های روی ارتفاع از طریق بیسیم خبر دادیم. همین باعث میشد بیشتر از قبل مقاومت کنند. به قول عبدالحسین خواست خدا بود که اون ارتفاع حفظ شد.  آخر کار هم باز او همتی کرد و یک گردان نیروی کمکی فرستاد برای آن ارتفاع. البته فرمانده گردان در بین راه شهید شد ولی نیرو ها خودشان را به ارتفاع رساندند. ساعتی بعد از آن، ارتفاع هم تثبیت شد. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شیرین تراز عسل راوی : محمد حسن شعیانی بنام خدا در عملیات میمک، سر راه ما یکسری ارتفاعات بود. ما باید از آنها عبور میکردیم و آن طرف، در دشت خاکریز میزدیم. این کار ما کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارایی سایت موشکی ما بود. از آنجا جواب حمله‌های موشکی دشمن به شهرهایمان را خیلی بهتر می‌توانستیم بدهیم. سه تا تیپ از لشکر ۵ نصر مامور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق سلام الله علیه بود، تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود؛ تیپ جواد الائمه سلام الله علیه. کار عبدالحسین از همه مشکل تر بود، زیرا باید از روبرو وارد عمل میشد. دو تا تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی های سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما پا گذاشتیم توی میدان. عملیات سخت و نفس گیر بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم سلام الله علیه هم که جناح راست بود کارش را با موفقیت انجام داد. تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آنجا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم دشمن پاتک های سخت میزد. هفت شبانه روز مقاومت کردیم ولی باز منطقه تصویب نشد. روز هفتم دیگر روحیه ما تعریفی نداشت. شرایط به گونه ای بود که از عقب هم نمی شد نیروهای کمکی بیاید. هر لحظه سخت تر از قبل می شد. آتش از دشمن، هرلحظه شدیدتر و مقاومت ما ضعیف تر میشد. ‌دشمن پاتک آخرش را انگار برای پیروز شدن زده بود. کار داشت به جای باریک می کشید. خیلی ها نامید شده بودند. در این حال یکباره سر و صدای بیسیم بلند شد. صدای عبدالحسین را که شنیدیم، روحیه دیگری پیدا کردیم. عبدالحسین با رفیعی کار داشت. رفیعی سریع گوشی را گرفت و شروع به صحبت کرد.  از لابلای حرفها، من فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند. کم مانده بود که از خوشحالی فریاد بزنم. سریع دویدم ما بین بچه ها و تا مقاومت شان بیشتر شود خبر را به آنها دادم. در آن شرایط سخت، این کار او برای ما هزاران بار "از عسل شیرین تر' بود.  عبدالحسین این تصمیم را گرفته بود که یکی از گردان هایش را برای ما بفرستد، و فرستاد. مهمتر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. عبدالحسین پا به پای بقیه شروع کرد به جنگیدن. آن روز در مدت کوتاهی ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد هم   منطقه ما هم تثبیت شد. ادامه دارد... صلوات
سردار شهید عبدالحسین برونسی شهادت عملیات بدر اسفندماه ۶۳ جزیره مجنون
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها (تک تیراندازان) راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا گردان حر، سال ۶۱ تشکیل شد. برای سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. فرمانده اش هم از همان ابتدا با خود عبدالحسین بود. بعد از تشکیل گردان، به بستان رفتیم. طی جلسات مقرر شد گردان ما مسئولیت خط چذابه را برای پدافند، از حملات دشمن به عهده بگیرد. همان روز عبدالحسین به اتفاق فرمانده گروهانها و ابراهیم امیر عباسی و مسئول خط قرارگاه تیپ، برای شناسایی اولیه به منطقه رفتیم. امیر عباسی به خط و آن طرف ها خیلی خوب آشنا بود. بمدت دو شب کار شناسایی را انجام دادیم و متوجه شدیم که آن اطراف در تیررس کامل دشمن می باشد. دشمن حتی به راحتی تیر مستقیم میزد و این کار پدافند را مشکل میکرد.  روز سوم به گردان برگشتیم تا گردان را حرکت بدهیم. قرار بود شب هنگام، خط را تحویل بگیریم. صبح زود مشغول خوردن صبحانه شدیم. عبدالحسین زودتر از بقیه از سفره کنار رفت. اصلاً میل برای خوردن نداشت. دو سه روزی بود که کاملاً گرفته و اندوهگین بود. من از اوپرسیدم: خیلی گرفته می باشی؟ حالت چطوره؟. چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: عملیات فتح المبین که تمام شد، از خدا خواستم دیگر در مسائل پدافندی و نگه داشتن خط نیفتم. البته هر چه وظیفه باشه انجام می‌دهم. لحن صدایش غمگین تر شد و ادامه داد: حالا مثل اینکه خداوند دعای ما را مستجاب نفرموده. حتما صلاح نیست که ما در این منطقه خط شکن باشیم. در جبهه، همیشه مشکلترین کارها شکستن خطوط دشمن بود. و او هم همیشه سخت ترینش را انتخاب می‌کرد. بعد از صبحانه گفت: بسیجی ها و تمام کادر گردان را جمع کنید تا هم آشنا شویم و هم صحبتی برایشان بکنم. گردان را در میدان صبحگاه جمع کردیم. عبدالحسین پشت تریبون رفت و سخنرانی مفصلی هم کرد. حدود یک ساعت طول کشید. بعد از سخنرانی چند دقیقه ای میان بچه ها گشت، به سوالها یشان جواب میداد و اسم و فامیل آنها را میپرسید. بعد از انجام این کار در چادر فرماندهی گوشه ای نشستیم. عبدالحسین گفت: من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی نگفتم!. پرسیدم: درباره چی؟. گفت: درباره مسائل پدافند و این حرف ها. من گفتم: خوب چرا نگفتی؟. نفس عمیقی کشید و گفت: چون هنوز منتظرم که شاید فرجی شود و امشب برای عملیات برویم. به او گفتم: حاجی زیاد سخت نگیر ما باید امشب خط پدافندی تحویل بگیریم. انشاالله تحویل میگیریم. برای اینکه او را بیشتر بیخیال این مطلب بکنم، گفتم: از اینها گذشته، مگر خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام میدهیم!. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۶٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا در حال گفتگو در خصوص تحویل خط چذابه بودیم که یک دفعه سر و کله یک موتور از دور پیدا شد. با سرعت به طرف ما می آمد. درچه ای و مهندس امیرخانی را شناختم. به استقبالشان رفتیم. درچه ای پشت موتور نشسته بود. جلوی پای ما نگه داشت. سریع پایین آمد و گفت: آقای برونسی لطفاً نیرو ها را جمع کنید برایشان صحبت دارم. خیلی تند تند و پشت سر هم حرف میزد. معلوم بود خبر مهمی دارد. در فاصله چند دقیقه همه نیروها را جمع کردیم. درچه ای شروع به سخنرانی کرد در ابتدای صحبت گفت: شما عزیزان گردانی را تشکیل داده آید که فرمانده آن اگر اراده کند و به کوه بزند کوه را دو نیم می‌کند!. من و عبدالحسین در دو سه قدمی آن طرف تر او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت همه ما یکباره نگاهمان به طرف عبدالحسین رفت. عبدالحسین خونسرد ایستاده بود و همانجا آهسته نزدیک گوش من گفت: این آقای درچه‌ای چه حرفهایی میزند! کدام کوه را میخواهیم نصف کنیم؟! اصلاً ما را چه به این کارها!. سید هاشم درچه ای دوباره شروع به حرف زدن کرد. عبدالحسین گفت: انگار آقا سید نمی داند که ما می‌خواهیم برویم در باتلاق های چذابه خط تحویل بگیریم. درچه ای هنوز داشت از عبدالحسین تعریف می‌کرد. و حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من فکر میکردم او چه خبری برای ما آورده است، که یکباره رفت سر اصل ماجرا و گفت: خداوند به تیپ ما لطف فرموده و ماموریت ویژه از طرف قرارگاه قدس به ما داده‌اند. تا این صحبت را کرد صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد به یکباره باز شد و از هم شکفت. درچه ای ادامه داد:. قرارگاه قدس یک گردان برای ماموریت از ما خواسته. ما هم توی گردانهای تیپ که بررسی کردیم، دلخوش شدیم به گردان حر. سپس مکثی کرد و ادامه داد: انشاالله گردان شما در این عملیات بتواند آبروی تیپ را حفظ کند. من به عبدالحسین نگاه کردم اشکهایش داشت میریخت و بی اختیار گریه اش گرفته بود. من با شوق به او گفتم: حاجی دعایت مستجاب شد، باز هم خط شکن شدی!. در همان حالت گریه، خندید. از خوشحالی نمی دانست چکار کند. حال و هوای بچه های گردان هم عوض شد. درچه ای و امیرخانی بعد از ابلاغ ماموریت سوار شدند و رفتند. عبدالحسین دوباره برای بچه ها سخنرانی کرد و از بچه ها خواست که آماده حرکت شوند. باید به قرارگاه قدس میرفتیم که در حمیدیه قرار داشت و فرمانده اش عزیز جعفری بود. وقتی به قرارگاه قدس رسیدیم، متوجه شدیم که صحبت از عملیات بزرگی است؛ عملیات بیت المقدس. از من خواستند که سریع خودمان را به تیپ بیت المقدس اهواز طرف جنگل نورد و منطقه دب حردان برسانیم. شب هنگام به آنجا رسیدیم. فرمانده تیپ آقای کلاه کج به استقبال ما آمد. در واقع گردان ما جایگزین یکی از گردان های تیپ شده بود. ما همه چیز را آماده کردیم و نیروها در حالت آماده باش به استراحت پرداختند. حالا فقط منتظر دستور حمله می‌ماندیم. همه رفتیم توی سنگر ها. من در حال استراحت بودم که صدایی از بیرون شنیدم. صدای گریه بود. دقت کردم دیدم حاجی کنار خاکریز کز کرده و با سوز اشک می ریزد. پرسیدم: چی شده حاجی؟. اشک هایش را پاک کرد و گفت: دلم می‌سوزد. به خط دب حردان اشاره کرد و گفت: یادت می‌آید اول جنگ با اسلحه، ام یک و ام دو اینجا آمدیم؟. یادت می‌آید با چه زحمتی خاکریز زدیم و سنگر درست کردیم و همون وقت ها پشت این خط آب ول کردیم؟. اگر نگاه کنی هنوز همون آب ها باقی است و الان تبدیل به نیزار شده. گفتم: حالا چرا گریه می کنی؟. گفت: میدانی سید،  ناراحتم از اینکه چرا ما باید بعد از دو سال همان جای قدیم باشیم. ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم. من غصه دارم که خاک ما هنوز دست دشمن باقی مانده!. من به حال و هوای او همیشه غبطه میخوردم. این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود. بلند شد و با صدای گرفته گفت: برو بچه ها را جمع کن که دعای توسل بخوانیم!. با خنده گفتم: حاجی حواست کجاست ناسلامتی اینجا خط مقدم است. یادت رفته که با خاکریز دشمن فقط ۱۰۰ متر فاصله داری؟. اینجا که دیگر نمی شود بچه ها را جمع کرد!. دستش را روی پیشانی اش گذاشت چشمانش را بست و گفت: حواس من را ببین اصلا یادم نبود که کجا هستیم. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٧٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا به داخل سنگر رفتیم و با حضور چهار، پنج تا از بچه ها دعای توسل را برقرار کردیم. واقعاً آن شب را فراموش نمیکنم. سوز صدای عبدالحسین تا اعماق وجود آدم را می‌سوزاند. از ابتدا تا آخر دعا بشدت گریه کردیم. خیلی با شور بود در اواخر دعا برای پیروزی در عملیات دعا کردیم.  آن شب تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم. تا صبح خبری نشد. در حدود ساعت هشت صبح بود. آقای غلامپور، از پشت بیسیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را صادر کرد. بلافاصله گردان به خط دشمن حمله کرد. از لابلای نیزارها جلو رفتیم. حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمیشد. تازه وقتی پا به دژ دشمن گذاشتیم، دیدیم عراقی ها به سرعت فرار می کنند. همه ما مات ومبهوت آنها را نگاه میکردیم. برای ما سوال شده بود که چرا دشمن فرار می کند؟. عبدالحسین از گرد راه رسید فریاد زد بروید دنبال شان نگذارید فرار کند!. نیروها به دنبال دشمن دویدند. تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که امکان داشت آنها را اسیر کردیم و غنائم گرفتیم. در آنجا متوجه شدیم که کار اصلی را بچه های تیپ ۲۱ امام رضا سلام الله علیه و نیروهای دیگر کرده‌اند. آنها از سمت ایستگاه حسینیه از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند. دشمن هم منطقه پادگان حمید و مقدار زیادی از خاک ما را گذاشته و فرار کرده بود. در ایستگاه حسینیه، گردان را جمع و جور کردیم. دست اسیر ها را بستیم. در همان لحظه هاشم درچه ای با عباس شاملو و غلامپور از گرد راه رسیدند. سید هاشم، عبدالحسین را بغل کرد و گفت: چه کار بزرگی کردی برونسی!.. همه میگویند گردان شما کولاک کرده! عباس شاملو گفت: شما خط قدیمی دوب حردان و دژ عراق را بلاخره شکستید!. اما عبدالحسین خنده ای کرد و گفت: نه برادر جان گردان برونسی خط را نشکسته!.... ما وقتی رسیدیم بچه های حزب الله به حول و قوه الهی خط را شکسته بودند و زحمت ایستگاه حسینه را هم بچه های تیپ ۲۱ کشیده‌اند. درچه ای با تعجب گفت: ولی همه جا صحبت از پیروزی شماست!.... عبدالحسین گفت: دروغ می‌گویند، گردان ما کاری نکرده بچه های ما همه‌شان صحیح و سالم اینجا هستند. حتی خون از دماغشان نیامده. سپس ادامه داد الان هم من منتظر دستور هستم که شما بگویید بروم شلمچه. درچه ای لبخندی زد و گفت: شما دیگر تحت فرمان تیپ بیت المقدس هستید. باید با آقای کلاه کج صحبت کنید.!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا با کل گردان به خط جفیر و کوشک رفتیم؛ کنار دژ ایران. ما در آنجا باید  جلوی پاتک های دشمن را می‌گرفتیم. نیروها را در سنگر ها تقسیم کردیم. در این میان دل و جان همه در هوای عملیات بیت المقدس بود. اهمیت عملیات این بود که نوک حمله به طرف شلمچه و خرمشهر میرفت. عبدالحسین ساعت یازده و نیم شب از جلسه تیپ برگشت. خیلی خوشحال بود. میگفت و میخندید وضعیت گردان را از ما پرسید. خودش هم گردان را سرکشی کرد .خاطرش که جمع شد، گفت: خوب حالا یک جانشین هم باید برای گردان انتخاب کنم. من. با تعجب پرسیدم‌: جانشین برای چی؟. از همان اول حدس میزدم سری در کارش باشد، اما چیزی نمی گفت. بالاخره جانشین را خودش تعیین کرد. از او پرسیدم: مگر قرار است جایی بروی؟. گفت: بله جایی باید بروم و حداکثر تا فردا صبح برمیگردم. لحظه های بعد دیدم با یک موتور پیش من آمد. بی مقدمه گفت: سوار شو برویم!. فکر کردم شوخی می کند پرسیدم: کجا به سلامتی؟. گفت: کاریت نباشد تو فقط پشت موتور بنشین!. اثری از شوخی در چهره اش نبود و کاملاً جدی بود. پرسیدم: آخر خبری شده؟. دوباره تکرار کرد: سوار شو معطل نکن!. خواه نا خواه سوار شدم و حرکت کرد. بعد از مسافتی موتور را نگه داشت و پیاده شدیم. در تاریکی شب به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت باید برویم آنجا تجهیزات بگیریم. کلمه تجهیزات معمولاً با شرکت در عملیات همراه میشد با تعجب پرسیدم: تجهیزات برای چی؟ میخواهی چه کار کنی؟.  گفت: امشب قرار است به امید خدا کار عملیات را یکسره کنند و قضیه خرمشهر را تمام کنند ما باید در این عملیات شرکت کنیم!. انتظار شنیدن این چیزها را نداشتم. به اعتراض گفتم: شما فرمانده گردان حر هستی، خط، تحویل گردان داده اند، اون هم یک خط حساس نزدیک دشمن هر آن امکان پاتکش هست، نیروها مشکل دارند هزار و یک مسئله داره، فردا نمی توانیم جواب بدهیم، اصلاً کار تو شرعی نیست!. به قول معروف عبدالحسین شده بود کاسه داغتر از آش. گفت: این حرفا چیست که میزنی؟ کی گفته شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب توی خط مستقر شده و من فرمانده هم بالای سرش قرار داده ام. همه نیروها را توجیه کردیم فقط من و شما آمده ایم اینجا که اگر توفیقی شود،  سهمی در آزادی خرمشهر داشته باشیم. من قانع نمیشدم ولی هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات گرفتیم. گفت: حالا باید آقای آهنی را پیدا کنیم!. آهنی را پیدا کردیم. به او گفت: ما دو نفر را به عنوان (تک ور)  همراه رزمنده ها به خط بفرست.!. آهنی خندید و گفت: مگر می‌شود شما تک ور باشی! . شما بایدبیایی کنار خودم و مرا کمک و راهنمایی کنی! . عبدالحسین گفت: من دوست دارم در تاریخ زندگیم ثبت شود که در آزادی خرمشهر، به عنوان یک رزمنده ساده سهمی داشتم.  آهنی موافق نبود. لاکن عبدالحسین هم زیر بار نمی‌رفت. بلاخره بعد از هماهنگی لازم با آهنی از او جدا شدیم به سمت نیروهای رزمنده رفتیم تا با آنها ادغام شویم. من دستش را گرفتم و گفتم حاجی یک لحظه صبر کن کارت دارم!. گفتم: اگر توی این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد، وضعیت گردان خودمان چطور می‌شود؟ شما که به کسی چیزی نگفتی ما کجا میرویم؟!. عبدالحسین گفت: خاطر جمع باش من به آنهایی که لازم بود موضوع را گفته‌ام سید جان! تو که خوب میدانی من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاری نمیکنم. گفتم: با چه کسی همآهنگی کردی به من بگو که خاطرجمع بشوم والا من نمی آیم!. گفت: من با خود فرمانده تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم، البته او در ابتدا قبول نکرد ولی وقتی اصرار و خواهش مرا دید بلاخره اجازه داد. من در صدد بودم اجازه شش نفر را از گردان خودمان برای این کار بگیرم ولی او فقط با آمدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو شد. بنابراین ما الان داریم با مجوز شرعی می رویم. من نفس راحتی کشیدم و گفتم: خوب این را شما از اول میگفتی! حالا دیگر خیالم راحت شد. عبدالحسین لبخند معنی داری زد و دیگر چیزی نگفت. هر دو راه افتادیم همراه نیروهای دیگر شدیم و مانند آنها منتظر دستور حمله شدیم. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا هوا گرگ و میش بود نزدیک صبح،  درگیری شدید شده بود و حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید. با کارد و سرنیزه گاهی هم با نارنجک، نیروهای دشمن را به درک می فرستادیم. سنگر به سنگر جلو میرفتیم . در آن گیر و دار سعی میکردم عبدالحسین را گم نکنم. تا کنار اروندرود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم، آخرین سنگر های دشمن را پشت سر گذاشتیم. عراقی‌ها با خفت و خواری فرار می‌کردند،  و یا تسلیم می شدند. اوج درگیری نزدیک شهر بود. هیچ چیز جلودار بچه ها نبود. همه سنگر های عراقیها سقوط کرد. خورشید که طلوع کرد خرمشهر آزاد شده بود. هوا لطافت عجیبی داشت. من هم مثل تمام رزمنده ها حال خود را نمی فهمیدم. خیلی ها همان جا به خاک سجده افتادند و خدا را شکر کردند. بچه ها برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردند. مسجد جامع با همه رنجهایش همچنان پابرجا بود. من دوست داشتم در آنجا نماز شکر بخوانم. خون شهدا ثمر داده بود. چشم همه اشک آلود بود. عبدالحسین هم سراز پا نمی‌شناخت. رزمنده‌ها بی پروا به طرف شهر می دویدند. من هم بنای دویدن را گذاشتم. یک دفعه کسی از پشت سر دست مرا گرفت. برگشتم با حیرت عبدالحسین را دیدم. پرسید: با این عجله کجا می‌روی؟. گفتم: به داخل شهر. خونسردانه گفت: باشد برای بعد! چون الان باید سریع به گردان برگردیم!. من گفتم: مگر شوخیت گرفته؟ حالا چه عجله ای داری؟ باشد دو ساعت دیگه به گردان برمیگردیم، به قول خودت از گردان که خیالت راحته. مثل معلمی که بخواهد شاگرد را نصیحت کند گفت: من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تمام شدن عملیات در اولین فرصت خودم را به گردان برسانم. یعنی از این لحظه به بعد شرعاً دیگر اجازه نداریم بیشتر اینجا بمانیم. با ناراحتی گفتم : حالا آقای کلاه کج چیزی نمی گوید اگر ما یک ساعت هم دیرتر برگردیم. در جواب گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه خود را باید انجام بدهیم. من هم خودم خیلی دوست دارم بروم داخل شهر  ولی باشه برای بعد!. با یک موتور کنارم ایستاد و گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه!. با حسرت به شهر نگاهی کردم، پیش خود گفتم آرزو داشتم حداقل مسجدجامع را از نزدیک ببینم. سوار شدم و با هزار جور فکر و خیال حرکت کردیم. وقتی به گردان رسیدیم هنوز رادیو خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود. عبدالحسین هم بیکار ننشست، به تک تک سنگر های گردان رفت و خبر خوشحالی را به همه داد. ادامه دارد... صلوات
سردار شهید عبدالحسین برونسی
1_3815603990.mp3
2.01M
عاشقانه های شهدایی - کاری از سایت شهدای اسلام. www.shahedweb.ir شهید حبیب سیاوش شهدای فارس