eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
78 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق قبل و بعد از ۱/۲۰ سیزدهم دی ماه ۹۸ حاج قاسم بعد از شهادت، منتشر شد... @raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
فرق قبل و بعد از ۱/۲۰ سیزدهم دی ماه ۹۸ حاج قاسم بعد از شهادت، منتشر شد... @raviyanfarss
🔰 برای مردِ ۱:۲۰ باید برای همگان سوال شود؟ این چه عزت و محبوبیتی است که خدا به یک انسان معمولی و غیرمعصوم داده است! به یک بچه روستایی، به کسی که از شهرت فراری بود، به کسی که در دنیای قدرت وقتی به او پیشنهاد نامزدی برای ریاست جمهوری شد، گفت: من سربازم کاندید گلوله هام! به کسی که اهل جذب فالوئر نبود، برای جذب هم تلاش نمیکرد. مخفی بود، گریزان بود، از دوربین، از خبرنگار، از شو بازی کردن... علت این نفوذ در قلوب چیست؟ عبادتش، جهادش، اخلاصش، همه و همه جای خود مهم و محترم، اما باید به این پرداخت که او در برابر ظالم در هر جای جهان که می ایستاد قطعا و بلادرنگ از مظلوم دفاع میکرد. حتی وقتی کُردهای عراق از او کمک خواستند بی درنگ به یاریشان شتافت. زنان ایزدی، کودکان سوری، کودکان یمن و‌‌‌... شما از مظلوم در برابر ظالم دفاع کنید، خدا از عزت خودش به شما بی حساب عطا می کند. بخاطر همین ظالمترین دولت جهان، یاور مظلومان را شبانه، غریبانه در ساعت ۱:۲۰ موشک باران کرد. 👤دکتر زادبر ✅ @raviyanfarss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | تشنگان وصل 🌷 رهبر انقلاب: اینکه شما می‌بینید و می‌شنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. 👈 شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستی‌ها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ ┏━━ °•🍃•°━━┓ @raviyanfarss ┗━━ °•🍃•°━━┛
34.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ 🕯️ روایت هفتم 🔺️ 🔺️پاسداشت شهدای عملیات های کربلای ۴ ، ۵ و ۸ ✔️ مکان: ، دانشکده علوم پزشکی امام جعفرصادق علیه السلام ✔️ زمان : پنجشنبه ، ۱۵ دی ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰ 🔸️شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🔹️سالروز مسافران پرواز ۷۵۲ 🔸️همراه با تکریم مادران 🔹️برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری ✔️ با حضور آحاد مردم قدرشناس ✔️@raviyanfarss ✔️@kshohadayefars
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 موشن گرافیک عقیق مقاومت (بررسی مختصری از زندگی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی) 💠 تولید واحد هنرهای تصویری حوزه هنری کهگیلویه وبویراحمد 🔹 eitta.com/artyasuj_ir
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم ا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم اعدام راوی :همسر شهید پیام تازه از امام رسیده بود؛ و خواسته بود که مردم به خیابانها بریزند و علیه رژیم تظاهرات کنند. آن روز عبدالحسین به سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و با شوق و فراوان نوار های امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد و به من گفت: من به تظاهرات می روم، اگر چنانچه دیر کردم و نیامدم، تو اینها را نگه ندار و از خانه خارج کن!. خداحافظی کرد و رفت. مردم به حرم امام رضا علیه السلام رفته بودند و آنجا تجمع و شعار می‌دادند. خبرهای بدی میرسید که ساواک مردم را کشتار کرده. حتی توی حرم تیراندازی شده بود. من هم حرص میخوردم. فکر کردم که این نوارها و این کتاب‌ها را چه کار باید بکنم. یکی دو روزی گذشت و عبدالحسین به خانه نیامد. صلاح ندیدم که بیشتر از این نوارها و کتاب ها را نگه دارم، بنابراین رساله حضرت امام را به خانه برادرش بردم و آن را در زیر یک موزاییک توی حیاط جاسازی و خاک کردیم. به خانه برگشتم. فکر میکردم نوار ها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم که پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با توکل بر خدا آنها را پیش همسایه بردم. اتفاقاً برخلاف انتظارم با روی باز از من استقبال کردند و همه را گرفتند و قول دادند که آنها را پنهان نمایند. به این ترتیب خیالم راحت شد. حدود هشت روزی گذشت بازهم خبری نشد. در این چند روز بعضی از همسایه ها که به اصطلاح شاه دوست بودند ما را حسابی اذیت کردند. می گفتند: حتماً عبدالحسین را اعدام کرده‌اند و حتی جنازه‌اش را هم دیگر به ما تحویل نخواهند داد. بالاخره روز دهم یکی به در خانه آمد و گفت: عبدالحسین زنده است. من به سختی باور کردم و با تردید پرسیدم خوب بگو الان کجاست؟. گفت: عبدالحسین در وکیل آباد زندانی است. اگر بخواهید آزاد شود یا باید یک سند خانه به عنوان وثیقه ببرید، یا باید صد هزار تومان پول نقد ببرید!. قطعاً هیچکدام برای من میسر نبود. مرد رفت و من ماندم و هزار جور فکر و خیال. فکر میکردم باید پیش چه کسی بروم و از چه کسی کمک بخواهم. آخر فکرم به جایی نرسید. در همین مخمصه بودم که یک روز در خانه را زدند. چادر به سر در را باز کردم. مرد غریبه ای بود. با دستپاچگی گفت: سلام. جوابش را دادم. گفت: ببخشید خانوم من غیاثی هستم، اوستا عبدالحسین در خانه ما کار می کردند. میخواستم ببینم این چند روز چرا سر کار نیامده؟. با گریه موضوع را به او گفتم. مرد گفت: شما ناراحت نباشید، خانه من سند دارد، خودم امروز میروم به امید خدا آزادش می کنم. خداحافظی کرد و رفت و من خیلی خوشحال شدم و دعا کردم هر چه زودتر سالم برگردد. نزدیک ظهر در کوچه سر و صدایی بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع بیرون رفتم. دیدم بقال سر کوچه یک جعبه شیرینی دستش گرفته و با خوشحالی آنرا بین مردم تقسیم می‌کند. لابلای جمعیت چشمم به عبدالحسین افتاد. خشکم زد. مات و مبهوت او را نگاه کردم. اما قیافه عبدالحسین خیلی شکسته و مسن تر از چند روز قبلش نشان می‌داد. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحال بودند. اما عبدالحسین گرفته بود و حرفی نمیزد. یک راست به خانه آمد. پشت سرش رفتم در را بستم. روبرویش ایستادم. انگار که چند سال پیرتر شده بود. خواست حرف بزند دیدم بعضی از دندان هایش هم سر جایش نیست. از ته دل آهی کشید گفت: ای کاش شهید میشدم. به داخل اتاق رفت. چند تا از فامیل ها آمده بودند. با آنها احوالپرسی کرد و به حمام رفت. آن روز تا شب هیچی نگفت. کم کم حالش بهتر شد. رفقای طلبه هم شب آمدند و آن طرف پرده با هم نشستند. من از پشت پرده حرف هایش را می شنیدم. اسم یک سروان را برد و گفت: که اسلحه رو پشت گردنم گذاشت دست و پایم را بسته بودند. یکی دائم به من سیلی میزد و میگفت: پدرسوخته بگو اسم آنهایی که باهات قبل من چیزی را اقرار نکردم. سروان عصبانی شد و با مشت دندانم را شکست. عبدالحسین از وحشی گری ساواک حرف میزد و من آرام آرام گریه میکردم. بیشتر دندان هایش را شکسته بودند. البته شکنجه های بدتر از این هم کرده بودند که از گفتنش شرم دارم. روحیه عبدالحسین خیلی قوی تر شده بود و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه هایش ادامه بدهد. ادامه دارد... صلوات
آئین رونمایی از کتاب : قطعه ۴۴ نوشته ی رواوی ارزشمند فارس برادر بهرام رزمجو همزمان با مراسم سومین سالگرد شهادت سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی درحسینیه امام خمینی ره ، شهر داراب امروز سه شنبه ۱۴۰۱/۱۰/۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍شهید حاج قاسم سلیمانی در مسئله درک مقام شهدا نباید تردید کنیم که آن‌ها مثل اولیاء ما دارای اعجازند؛ چون آن‌ها مثل قطره‌ای هستند که به دریا وصل شده‌اند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم ا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _  ١۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم اعدام راوی :همسر شهید آن روز باز تظاهرات شده بود. مردم حسابی جلوی مامورهای شاه ایستاده بودند. عبدالحسین هم در تظاهرات بود. ظهر شد که نیامد. تا شب هم خبری نشد. من دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم. حتی زندان رفتنش هم برای من عادی شده بود. شب دوستان طلبه آمدند خانه من مطمئن بودم که باز هم او را گرفته باشند. یکی از آنها پرسید: در داخل خانه سیمان دارید؟.  جایش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند اعلامیه های جدید امام را که در خانه ما بود با رساله در زیر پله ها گذاشتند  و روی آن را با دقت سیمان گرفتند. کارشان که تمام شد به من گفتند: نوارها و آن چند تا کتاب راهم که پیش شماست ببرید پیش همان همسایه که دفعه قبل برده بودید!. صبح روز بعد همه را داخل یک ساک ریختم و بهمان همسایه مراجعه نمودم. به زن همسایه گفتم: آقای برونسی را دوباره گرفته اند. از او خواستم که نوار و کتاب ها را به همان صورت قبل دوباره پنهان نمایند. زن همسایه گفت: حاج خانم راستش من دیگر جرات این کار را ندارم و درثانی الان هم شوهرم خانه نیست و من اجازه این کار را ندارم. معطل نکردم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. مردد بودم که چه کار کنم. پیش خود فکر کردم توکل بر خدا همین جا پنهانش می کنم. عبدالحسین که دیگر عشق شهادت دارد اگر اینها را ساواک پیدا کرد خوب عبدالحسین به آرزویش میرسد.  چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوار ها را گذاشتم لای یکی از آنها و آن را پیچیدم. یکی از بالش ها را باز کردم نوار های حساس را گذاشتم لای پنبه ها و سر بالش را دوباره دوختم. کتاب ها را در زیر زمین داخل چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه گذاشتم. حالا منتظر آمدن ساواکی‌ها بودم. ساعتی بعد در حالی که حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را در کنار خودم جمع کرده بودم، درب خانه را زدند. سر و کله نحس ساواکی ها پیدا شد. از در و دیوار به داخل خانه ریختند. حسن که هشت سال بیشتر نداشت زبانش بند آمد. آنها با کفش به داخل اتاق آمدند. یکیشان اسلحه را به طرف من گرفت و گفت: همونجا که نشستی بشین و از جایت تکان نخورد. در همان لحظه همون بالش را برداشتم و روی پاهایم گذاشتم و دخترم را روی آن خواباند. آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه می کردم. کافی بود یکی شان را برگردانند و نوار ها را پیدا کند. متوسل شدم به آقا امام زمان سلام الله علیه. آقا هم چشم آنها را کور کرده بود. انگار نه انگار که ما در خانه قالی داشتیم. حتی طرفش هم نرفتند. هرچی گشتند چیزی پیدا نکردند. آخرش هم دست از پا درازتر گورشان را گم کردند و رفتند. باز هم آقای قیاسی رفت سند گذاشت و عبدالحسین را آزاد کرد. عبدالحسین به همراه دو سه تا از طلبه ها به خانه آمد. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: لای قالی آنها را پیچیده ام. وقتی قالی را باز کرد، نوارها را دیدند همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب پرسیدند: یعنی ساواکیها این ها را ندیده اند؟. گفتم :اگر میدیدند که می بردند و شما هم الان به آرزویت رسیده بودی. خندید، سراغ نوارهای حساس را گرفت. من گفتم : خودتون بگردید پیدایش کنید!. کمی گشتند، ولی چیزی پیدا نکردند. گفت: حاج خانم اذیتم نکن! بگو نوارها کجاست! می خواهیم الان گوش بدهیم. بالش را آوردم سرش را باز کردم نوارها را که دیدند گفتند: یعنی اینها همینجور آمدند و این نوارها را ندیدند؟!. گفتم: تازه قسمت مهمش توی زیر زمینه. به زیر زمین رفتند و از داخل قابلمه و چراغ خوراک پزی آنها را پیدا کردند. چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین امام از پاریس آمدند. خوشبختانه ۲۲بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روز عبدالحسین به اتفاق آقای قیاسی به دنبال سند خانه ایشان رفتند. سند را به تهران فرستاده بودند. با هم به تهران رفتند. وقتی برگشتند سند را آورده بودند و چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود.  آنها را به دستم داد. پرسیدم: اینها چیست؟. همانطور که می خندید گفت: این ها حکم اعدام منه!. چشم هایم از تعجب گرد شده بود. سند را که با پرونده عبدالحسین به تهران فرستاده بودند، دادگاه در تهران حکم اعدام را برای او صادر کرده بود. طبق محاسبه آنها پرونده عبدالحسین پرونده سنگینی بود. لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم از ته دل خدا را شکر می کردم، که امام از پاریس برگشته و انقلاب پیروز شده بود، در غیر اینصورت چند روز بعد حتماً عبدالحسین را اعدام کرده بودند. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ 🕯️ روایت هفتم 🔺️ 🔺️پاسداشت شهدای عملیات های کربلای ۴ ، ۵ و ۸ ✔️ مکان: ، دانشکده علوم پزشکی امام جعفرصادق علیه السلام ✔️ زمان : پنجشنبه ، ۱۵ دی ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰ 🔸️شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🔹️سالروز مسافران پرواز ۷۵۲ 🔸️همراه با تکریم مادران 🔹️برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری ✔️ با حضور آحاد مردم قدرشناس ✔️@raviyanfarss ✔️@kshohadayefars