eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
922 ویدیو
78 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
شهید حق نگهدار درسال ۱۳۳۶ در شهر مقدس شیراز متولد شدند. حاج حسن، خالصانه به مولا و مقتدای خویش، آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) عشق می‌ورزید. وی فردی لایق و كارآمد و فعال بود كه علیرغم تمام مشكلاتی كه در حیطه مسئولیت با آن درگیر بود، لحظه‌ای گُلِ خنده از لبانش جدا نمی‌شد و با همین شوخ طبعی و اخلاق نیكو به نیروهای خستگی ناپذیر تحت امر خود ، روحیه می‌داد. .......... برای شنیدن گوشه ای از رشادت های این سردار بزرگ و شاد شدن دلهاتون به کانال شهید حق نگهدار سر بزنید مطمئنم که ماندگار میشوید.☺️ به دوستانتون هم این کانال رو پیشنهاد کنید.👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
برگی از خاطرات شهید حسن حق نگهدار : داستان مجروحیتش را این گونه برایم تعریف می‌کرد: «بعد از اینکه چند ترکش پی‌درپی بر تنم نشست، داشتم کم‌کم از حال می‌رفتم که شنیدم اطرافیان می‌گویند: «این شهید شدنیه، نمی‌شه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی می‌شنیدم و نه دردی حس می‌کردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس می‌کردم از زمین جدا می‌شوم و بالا و بالاتر می‌روم. جنازه خودم را در میان رمل‌ها، روی زمین می‌دیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. می‌گفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خسته‌ام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود می‌کشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا می‌کشید و از مهلکه دور می کرد.من دیگر چیزی نفهمیدم.» تلویزیون اسامی شهدایی که فردا در شهر تشییع می‌شدند را همراه با عکس‌هایشان نشان می‌داد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی 15 یا 16 ساله. اسمش حبیب‌اله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.» آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی می‌کرد. راوی :همسر شهید ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... ازدواج ( ۱ ) خواهرجانم ، نمی خوای ازدواج کنی؟ غافلگیرم شدم. سرخ شدم و دوباره سفید! زبانم بند آمد. سرم را پایین انداختم. آب دهانم را سخت قورت دادم تا راه دهنم باز شد و به علی اصغر گفتم: «ازدواج ...! من؟!» لبخند زد و ریش های نرم و بور تازه تنجه زده توی صورتش را خاراند و گفت: «تعجب کردی خواهر؟» گفتم: «برادر من! حرف حسابت چیه؟» لبخند زد. ـ خواهر من! حرف من، حرف خدا ، اسلام و پیامبرِ! النکاح و سنتی...! ـ علی اصغر! خوابی رو دیدی تعریف کن! ـ حالا شد...یه دوست پاسدار دارم، مثل خودم! حُسن و خلقش۲۰ ! اسمش حسنِ! حسن حق نگهدار ! گفتم: «خُب که چی؟!» ـ خُب، یه زن خوب می خواد. به شوخی گفتم: «عالی می شه! بعد شهادت غلامحسن! این جور که پیش بره، بعدش نوبته توهه! و بعد هم لابد نوبت همین دوست پاسدارت!» علی اصغر انگار بچه ها که بستنی توی گرمای تابستان به دهن آن ها خوشمزه آمده باشد، گفت: «به...! به...! اون وقت می شی خواهر دو شهید و همسرشهید ! بهشتت ، تضنمینِ تضمین!» مردد شدم ، به نظرم ازدواج ، فعالیت های فرهنگی ، مذهبی ام را در اتحادیه انجمن های اسلامی شیراز محدود می کرد... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... ازدواج ( ۲ ) گفتم: «علی اصغر ، ازدواج دست و پایم رو می بنده توی اتحادیه انجمن اسلامی ...! خودت بهتر می دونی!» ـ خود دانی خواهر جون! روش فکر کن ، می تونی کنار حسن عاقبت به خیر بشی. اگه حسن رو بشناسی، به خاطر بسپاری، همراهش باشی، اما بندی بر دست و پاش نباش، می تونی در جهاد و جنگ اون ، سهم داشته باشی! ـ نمی دونم تو برادر منی یا وکیل حسن!؟ سِحر کلمات علی اصغر شدم ، دل به سپردم و تا چشم به هم زدم ، توی مراسم خواستگاری و بله و برون دو خانواده افتادم! صورت گرد و خندان حسن ، توی لباس گشاد سبز زیتونی سپاه که بُلیز نظامی روی شلوارش افتاده بود، تو دلم نشست! انگار مادرزادی خنده را کاشته بودند توی صورتش. آخر مراسم نشستیم تا حرف اول و آخرمان را بزنیم. حسن گفت: « خانم ! باید واقعیتی رو بگم و با چشم و گوش باز ، انتخاب کنی ، راه من مشخصه! انقلاب ، اسلام ...من با جنگ و جبهه عهدی دارم ناگستنی! راحت بگم، اول جبهه و جهاد، بعد زندگی !» جوابش را با آیه ی از قرآن دادم: «آنان که با جان و مال فرزندانشان در راه خدا جهاد کردند، همانا رستگارند!» لبخند زد و گفت: « می تونی با سختی ها کنار بیایی؟» گفتم: «حسن آقا، ان معالعسر یسری ! دلم می خواد از دور ، من هم دستی به آتش داشته باشم تا روح و جسمم صیقل یابد و به خود باوری و خودشناسی برسم!» مراسم عقد ساده ما همراه شد ، با روز شهادت شهید محمد صادق استعجاب ، دوست صمیمی برادرم... راوی: همسر بزرگوار https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
شهید حق نگهدار درسال ۱۳۳۶ در شهر مقدس شیراز متولد شدند. حاج حسن، خالصانه به مولا و مقتدای خویش، آقا اباعبدالله الحسین (علیه السلام) عشق می‌ورزید. وی فردی لایق و كارآمد و فعال بود كه علیرغم تمام مشكلاتی كه در حیطه مسئولیت با آن درگیر بود، لحظه‌ای گُلِ خنده از لبانش جدا نمی‌شد و با همین شوخ طبعی و اخلاق نیكو به نیروهای خستگی ناپذیر تحت امر خود ، روحیه می‌داد. .......... برای شنیدن گوشه ای از رشادت های این سردار بزرگ و شاد شدن دلهاتون به کانال شهید حق نگهدار سر بزنید مطمئنم که ماندگار میشوید.☺️ به دوستانتون هم این کانال رو پیشنهاد کنید.👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
برگی از خاطرات شهید حسن حق نگهدار : داستان مجروحیتش را این گونه برایم تعریف می‌کرد: «بعد از اینکه چند ترکش پی‌درپی بر تنم نشست، داشتم کم‌کم از حال می‌رفتم که شنیدم اطرافیان می‌گویند: «این شهید شدنیه، نمی‌شه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی می‌شنیدم و نه دردی حس می‌کردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس می‌کردم از زمین جدا می‌شوم و بالا و بالاتر می‌روم. جنازه خودم را در میان رمل‌ها، روی زمین می‌دیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. می‌گفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خسته‌ام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود می‌کشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا می‌کشید و از مهلکه دور می کرد.من دیگر چیزی نفهمیدم.» تلویزیون اسامی شهدایی که فردا در شهر تشییع می‌شدند را همراه با عکس‌هایشان نشان می‌داد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی 15 یا 16 ساله. اسمش حبیب‌اله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.» آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی می‌کرد. راوی :همسر شهید ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4