6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#تنها_گریه_کن
(۲۹)
مادر شهید مدتها پس از شهادت فرزندش در ماه محرم پایش آسیب میبیند با توسل به شهید در عالم خواب و بیداری میبیند که در مسجد محل دسته عزاداری هست که چند نفر را میشناسد ولی متوجه میشود که اینها شهید شدند. پسرش محمد را هم میبیند . او میگوید مادر ما رفته بودیم کربلا پیش امام حسین علیه السلام و این سال سبز رنگ را برای شما از آنجا آوردم . شال را به پای مادر میبندد تا خوب شود در عالم بیداری شال سبز رنگ به پای مادر شهید بود که توسط آیت الله گلپایگانی با تطبیق بوی تربت اصل که داشتند تایید شد و توصیه کردند که از آن مراقبت کنند. مقداری از پارچه به ایشان داده شد و کمی از تربت اصل کربلا به مادر شهید هدیه دادند و درخواست کردند کمی از تربت و پارچه را داخل آب بگذارند و از آن برای شفا به مردم بدهند.
مقداری از آن پارچه باقیمانده بود که بعد از چاپ کتاب تنها گریه کن به رویت حضرت امام خامنهای هم رسید .
در دیدار گروه راویان نور این شیشه حاوی همان مقدار پارچه میباشد. با بویی شگفت انگیز.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#چهارپایه #روایتگری
#چهارپایه_روایتگری۳
( #ویژه_خواهران)
♦️ #روایت_نهم
روایت👇
#خاطرات پشتیبانی #زنان_ملارد از دفاع مقدس تا کرونا
♦️ راوی: خواهر #باباشاه
🍃 با معرفی کتاب ؛ #ماهم_جنگیدیم
🗓 پنج شنبه ۲۲ تیر ماه ۱۴۰۲
🕰 ساعت ۱۰ صبح
🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇
https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan
🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱)
هر گوشه از ملارد شده بود سنگر!
زنان روستا که هیچوقت اسمشان و حضورشان در تاریخ ثبت نشده بود، به یکباره تبدیل شدند به قهرمانان جنگی نابرابر.
بعضی از خانهها شده بود سنگر پخت نان و درست کردن ماست و ترشی و مربا و...
مسجد از محل عبادت صرف، تبدیل شده بود به محل عبادت و مجاهدت زنها که گوشهای از مسجد مشغول خشک کردن نان بودند یا ماست درست کردن.
از راههای جلب کمکهای مردمی، سخنرانی بعضی از خانمها بود. مثلاً وقتی شمسی خانم به جلسهای در محمد آباد کرج میرفت، با استفاده از آیات و روایات، به بقیه زنان میگفت چقدر به حضورشان در پشت جبهه نیاز است؛ در همین جلسه یکی از زنان میگوید که آنها مزرعه هندوانه دارند و یک کامیون هندوانه به جبهه کمک میکند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۲)
مربی یک نسل
به روایت شمسی کندری
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی جلسات قرآن مهمترین هسته برای آگاه سازی بانوان روستا بود. دختران طلبه جوان که برای تحصیل به قم رفته بودند را برای سخنرانی دعوت میکردیم. حتی یکبار ساواک به دنبال یکی از آنها کل خانه را زیر و رو کرد.
اولین راهپیمایی ملارد را بانوان به راه انداختند و به دنبال این حرکت جسورانه، مردها نیز وارد راهپیماییها شدند.
با همدیگر خانه را تبدیل کرده بودیم به کلاس. تخته سیاه بزرگی هم گذاشته بودیم گوشه یکی از اتاقها با گچهای رنگی حروف قرآنی را مینوشتم. بعد صداها را به وسیله حروف درس میدادم. آخر هم ترکیب حروف را مینوشتم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن نشده بود که یک دفعه سروکله ده بیست تا بچه توی خانه مان پیدا میشد.
به خیلی از بچههای ملارد قرآن درس دادم؛ بچههای پاک و نان حلال خوردهای که چند تاییشان بعدها رفتند جبهه و شهید شدند؛ از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوار، که روزی بهای درس قرآنم را با شفاعتشان بهم بدهند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۳)
خبر خوش
به روایت مهین خمیس آبادی
از اینکه توی این وانفسا که پارههای تنمان جانشان را گرفتهاند کف دستشان و جلوی توپ و تانک ایستادهاند و فکر میکردیم از خانمها کاری ساخته نیست، همیشه غصه میخوردیم و گاهی اشک میریختیم.
یک روز خبر رسید که چند نفر از جنگ زدهها را که هیچ سرپناهی ندارند، از خرمشهر به منطقه مارلیک اطراف ملارد آوردهاند. ما رفتیم و ماجرا را به شمسی خانم گفتیم. با شمسی و دوسه تا از خانمها جمع شدیم. جنگ زده ها را در مدرسه اسکان داده بودند. چند تکه ظرف و کمی خرده ریزه برایشان بردیم. چند روز بعد شمسی خانم با خوشحالی آمد در خانهمان و گفت: «برایتان کار پیدا شده».
با تعجب پرسیدیم چه کاری؟
گفت: «برادرهای پشتیبانی جنگ دیروز خونهمون بودن. کمک هامون به جنگ زدهها رو که دیدن، گفتن با خانومهای روستا جمع شین و برای جبهه نون بپزین!»
از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. بی معطلی دست به کار شدیم که تنورهای خانه مان را روشن کنیم و آماده شویم برای کمک به جبهه.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۴)
خدا پسر داده که...
به روایت خدیجه اسکندری
ابراهیم قبل از انقلاب کارگر بود و بعد از انقلاب الحمدلله وضعمان خوب شد و خودمان هم توانستیم باغ بخریم.
آن سال وقتی خبر حمله عراق به ایران را شنید، ده تُن میوه باغمان را با ماشین به جبهه فرستاد. گاهی هم برای کارهای جهاد میآمد کمک. بعد پسرهایمان را فرستاد جبهه، هم عبدالله و هم اسدالله را. مسئولها گفته بودند نمیشود دو تا پسر از یک خانواده توی جبهه باشند! برای همین اسدالله را برگرداندند. از این حرکت مسئولان خیلی تعجب کردم و گفتم: «خدا پسر داده که برن و کشور رو نگه دارن. باید برن جبهه.» برگرداندندشان؛ ولی خیلی زود موعد سربازیشان شد و باز هم یکی یکی عازم جبهه شدند.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۵)
خودم راهیاش کردم
به روایت گلچین حسین آبادی
باید زودتر میرسیدم خانه شمسی خانم. حال عباس پسر بزرگم را خوب میفهمیدم. از وقتی که پدرشان به رحمت خدا رفته بود، او شده بود مرد خانه. وقتی برادرهای کوچکش علی اصغر و علی مراد هم دور از چشم ما رفتند دیگر طاقتش طاق شده بود. التماس برادرش را میکرد و میگفت: «اکبر! داداش تو نرو علی اصغر و علی مراد رفته اند. بسه! تو دیگه نرو! به من میگفت: «مامان! اکبر هنوز پشت لبش سبز نشده. یه وقت قبول نکنی بره جبهه.» آن روز انگار دلش شور افتاده باشد، دائم سراغش را میگرفت و میپرسید: اکبر کجاست؟
خودم یواشکی از پنجره ساک اکبر را انداخته بودم توی حیاط و راهی اش کرده بودم! اما برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «نگران نباش مادر رفته یه سر بیرون.» به خانه شمسی خانم که رسیدم اشکهایم را پاک کردم و آرام نشستم پای تنور.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۶)
فرش آردی
به روایت رقیه چراغی
ظاهرش به نظر خشن میرسید، اما دل مهربانی داشت. اصلا زن و مرد لنگه هم بودند! هردو دلشان دریا بود و زندگیشان وقف جهاد.
کیسه کیسه از طرف جهاد آرد میآوردند توی خانه و برای همین همیشه فرشهای خانهشان آردی بود! شمسی خانم اما هیچ وقت به روی خودش نمیآورد.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۷)
یک روز برفی بامزه
به روایت مهین خمیس آبادی
بلند شدم و خودم را جمع و جور کردم همانطور که دستم را به سرم گرفته بودم رفتم خانه شمسی خانم ستاره و شمسی تا مرا دیدند زدند زیر خنده. اولش خیلی بهم برخورد گفتم: «چرا میخندین؟ خب خوردهام زمین! زمین خوردن هم خنده داره؟»
گفتند: « آخه قبل تو ما هم زمین خوردیم؛ ولی بهت نگفتیم.»
نگو اول شمسی خانم خودش برای سرکشی تنورها میرود و خیلی بد زمین میخورد برای همین بلند میشود و به خانهاش بر میگردد. بعد که ستاره میآید او را میفرستد برای سرزدن به تنورها ستاره هم بین راه زمین میخورد و به خانه شمسی خانم برمیگردد. ماجرا را که از زبان شمسی و ستاره شنیدم کلی خندیدم.
شمسی خانم لبخند زد و گفت: «عزیز دلم کار رو که با همدیگه میکنیم زمین خوردنهامون هم باید با هم باشه.»
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۸)
یک هلیکوپتر نان
به روایت شمسی کندری
گفت: «حاج خانوم اگه میشه بیشتر نون بپزین، این هفته نون بیشتری احتیاج داریم. قراره برای بردنشون هلیکوپتر بیاد!»
همیشه از طرف جهاد میآمدند به مسجد و کمکها را میبردند به شهریار و از آنجا با ماشین به جبهه؛ اما حالا تصمیم گرفته بودند مستقیم هلیکوپتر بفرستند به شهریار برای بردن نانها.
خانمها حسابی خسته شده بودند. فکری به ذهنم رسید. کار را دو شیفته کردم گفتم یک شیفت از صبح تا غروب و شیفت بعدی هم از غروب تا وقت نماز صبح بیایند.
شب و روز و پشت سرهم کار میکردیم. خمیری را که میخواستیم صبح بپزیم، شب میگرفتیم. وقتهایی هم که شب میخواستیم پخت کنیم، صبح خمیر میگرفتیم خمیرها می ماند و ور می آمد تا نانها خوب در بیاید.
با این برنامهریزی و تلاش شبانه روزی خانمها، آن هفته یک هلیکوپتر نان پختیم و فرستادیم به جبهه.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۹)
جان سخت
به روایت شمسی کندری
تازه از کار جهادی رسیده بودم خانه و با خستگی داشتم ناهار بار میگذاشتم صدای یکی از خانمها از بیرون بلند شد: «شمسی خانوم بیا فاطمه سلطان ضربه مغزی شده!»
بدو با اکبر آقا رفتیم سمت خانه میرزا رفیع. حال و روز فاطمه سلطان را که دیدم یک لحظه دست و پایم شل شد و تکیه دادم به چهارچوب در؛ میخ تا نیمه فرورفته بود و صحنه خیلی دل خراشی بود.
روز قبل تنور سوخته بود و آتشش زبانه کشیده بود تا سقف. سقف خانه میرزا رفیع هم که چوبی بود، سوخته بود. آن روز که فاطمه سلطان آنجا مشغول نان پختن بوده، یکی از الوارها با میخ میافتد روی سرش. رنگش مثل گچ سفید شده بود و و خون فواره میزد.
فاطمه سلطان که شیرزنی بود برای خودش، تا دید دستپاچه شدهام. با خنده گفت: «نترس شمسی خانوم جون! خون هست دیگه از سر آدم میره؛ خودش خوب میشه.»
بردنش درمانگاه و بیست و سه تا بخیه خورد! چند روز بعد هم، سریع آمد نشست پای تنور! آن قدر این خانم ها جان سخت بودند برای جبهه که حساب نداشت واقعاً با جان و دل می آمدند پای کار.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
#زنان_ملارد
#ماهم_جنگیدیم
(۱۰)
پختن کوکه
به روایت رقیه چراغی
ورزدادن خمیر کوکه قلقی داشت که فقط مردها میدانستند. کوکه نان شیرینی شبیه کلوچه بود و تهیه کردنش با لواشهای معمولی فرق داشت. خمیر کوکه با خمیر لواش زمین تا آسمان فرقش بود. کنده کوکه ها را کوچک درست میکردیم؛ قد یک ملاقه؛ یکی نقشه میزد و یکی مرتب دایرههای خمیری را توی مجمع میچید و پای تنورها میبردیم. توفیرش با خمیر لواش هم این بود که بی نهایت سفت و زمخت بود؛ جوری که ما زنها هیچ جوره از پسش برنمیآمدیم. هر دفعه شاید پنج تا لنگه آرد را خمیر میکردیم و بعد از اینکه مردها با همه زورشان خوب لگد میزدند، مینشستیم به کوکه پختن!
با اینکه پختن کوکه خیلی زحمت داشت، خوبیاش این بود که بی دوام نبود و در فاصله فرستادن به جبهه کپک نمیزد.
برای نقش زدن روی خمیر کوکه هم دختر بچهها را جمع میکردیم و آنها هم با کلی ذوق، با شانه و استکان، طرح قلب و گل میانداختند روی کُندهها.
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
https://eitaa.com/ravyanenoor
🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃