eitaa logo
هسته راویان نور بسیج دانشجویی
196 دنبال‌کننده
320 عکس
10 ویدیو
4 فایل
راه ارتباطی با مجموعه @aber_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✅معرفی کتاب مشابه کتاب خانم مربی کتاب «مربای گل‌محمدی» و مرور فعالیت معلمان پرورشی می‌گوید. انقلابیهای دهه۶۰ برای دانش‌آموزان از آینده‌ دینی و عادلانه رویاسازی می‌کردند. در این‌کتاب، چالش نیروی انسانی انقلاب اسلامی را برای ایجاد انگیزش و شکستن ترس نیروها برای ایستادن مقابل گروهک‌ها، درگیری بین دانش‌آموزان، معلمان ناهمراه انقلاب و نحوه برخورد مربیان پرورشی به‌مثابه نماینده انقلاب اسلامی در مدارس و راهکارهای آن‌ها را می‌بینیم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
( ) ♦️ روایت👇 مادر شهید ♦️ راوی : خواهر 🍃 با معرفی کتاب ؛ 🌟مادر شهید معماریان مهمان ویژه برنامه هستند و صحبت می‌کنند🌟 🗓 پنج شنبه ۱۸ خرداد ماه ۱۴۰۲ 🕰 ساعت ۱۰ صبح 🔸 خواهران، ۵ دقیقه قبل از شروع روایتگری با ذکر صلوات وارد شوند👇 https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/raviyan 🔸 نشانی بالا را داخل کروم، فایرفاکس یا موزیلا قرار دهید و یا اسکای روم را از بازار نصب کنید. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
« » کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر است که در انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. ♦️شاید خاطرات مادران شهدا و عاشقانه‌های آنها یکی از جذاب‌ترین و دلنشین‌‌ترین آثار در حوزه دفاع مقدس باشد. زیرا مربوط به مادرانی است که در جنگی ۸ ساله سهم داشتند سهمی که بدون هیچ چشم‌داشتی آن را بخشیدند و سالیان سال بی‌صدا در سوگ عزیزشان گریه کردند. حالا که چهل سال از آن سال‌ها می‌گذرد این خاطرات بازهم خواندنی است. در این کتاب تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و فرمانبری و ولایت‌پذیری زنی را می‌خوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد. اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت. بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظری در قم و تهران می‌پردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می‌دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیت‌های این مادر پس از جنگ و مشارکت‌های سازنده‌اش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی. کتاب را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/96144 شادی روح شهدا صلوات🌷 هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
(۱) شبی که عقد کردیم حبیب لبش به خنده باز شد و گفت: «میدونی چیه اشرف سادات؟ من قبل از اینکه بیام خواستگاریت، رفته بودم حرم امام رضا. از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه. توی بالا و پایین باهام بمونه، حتی از آقا خواستم سیده باشه. من هر چی توی زندگی دارم و به دست بیارم، برای خانوادمه. ان‌شاءالله وضعم بهتر میشه، ولی خب هرچی باشه مهریه زن ، دینه. به گردنمه. من فقط حرفم این بود زیر قرضی نرم که می‌دونم از عهده برنمیام. حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی. تا حالا هر چقدر می‌خواستمت، از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی.» ته دلم غنج رفت. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
(۲) حبیب شوهرم، به حلال و حرام و احکام شرع مقید بود. او یک نماز قضا هم نداشت. از نوجوانی که سرکار رفته بود، سال خمسی‌اش معلوم‌ بود. وقتی می‌گفت مهریه زنم بر من واجب است و من اینقدر ندارم، ادا نبود. من هم نمی‌خواستم با پافشاری پدرم بر مهریه، حبیب زیر بار دِین بماند. این شد که بعد از عقد به او گفتم؛ مهریه‌ام را بخشیدم. سال ۱۳۴۶ بود. جشن عروسی مثل عقد مفصل نبود؛ ما یک مجلس کوچک خانه پدرم داشتیم، یک مراسم مختصر هم خانه داماد بود. آخر شب آمدند دنبال من و با سلام و صلوات بردندم خانه بخت؛ همین قدر ساده. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
(۳) بعد از یک شبانه روز که محمد توی دستگاه بود دکتر گفت: بچه شما مننژیت مغزی است. برای زنده ماندنش باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه زنده می‌ماند، ولی فلج می‌شود. شما رضایت‌نامه را امضا کن. بند دلم را پاره کرد. می‌توانست کمی ملاحظه دل منِ مادر را بکند. به زور خودم را سرپا نگه داشته بودم. با این حال ایستادم روبه روی دکتر و گفتم: «اجازه نمی‌دهم. محاله بذارم به کمر بچه دست بزنین.» هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
(۴) همسایه‌مان ماه منیر وقتی حال و روزم را دید، حیرت زده نگاهم کرد و پرسید؛ اشرف سادات این چه وضعیه واسه خودت و اینا درست کردی؟ سرد و بی روح نگاهش کردم. عزیز همیشه می‌گفت که او دلسوخته است؛ ولی هیچ وقت نپرسیدم چرا. یک غمی توی چشمهایش موج می‌زد. من فقط می‌دانستم شوهرش زمین‌گیر است و همیشه توی رختخواب می‌خوابد. روبه رویم ایستاد. به چشمهایم زل زد و گفت: بچه‌ت رو دوباره ازشون بخواه. با یقین بخواه. دست خالی ردت نمیکنن. بعدش هم نماز حضرت رسول (صل الله علیه وآله) را یادم داد و رفت. بالای پشت بام رفتم و نماز را خواندم. یک ساعت گذشت. خواب و بیداری یا رویا بود یا ضعف کرده بودم، نمی‌دانم. یک سوار سفیدپوش آمد و با اسب، دور من و جانمازم دور زد. یک آن به خودم آمدم. همان طور که روی جانمازم مچاله افتاده بودم، سعی کردم خودم را تکان بدهم و بنشینم. توان جسمی نداشتم، ولی امید در دلم جان گرفته بود. مطمئن بودم یک خبری می شود. ته دلم گرم شد و جان دوباره گرفتم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
(۵) پدر شوهرم خدابیامرز یک‌ پارچه نور بود. اگر نماز شبش قضا می‌شد، صبح با چشم گریان قضایش را می‌خواند. هرکسی از فامیل فوت می‌کرد، یک سال نماز و روزه قضا برایش به جا می‌آورد. نشد آب بخورد و موقع سلام به سیدالشهدا (علیه السلام)، اشک از چشمش سرازیر نشود. اگر روزی سه بار هم آب دستش می‌دادم زمزمه می‌کرد؛ حسین جان آب مهریه مادرت بود و تو رو تشنه کشتند و شانه هایش تکان می‌خورد. او کنار من و محمد نشست. دستش را گذاشت روی پیشانی محمد و‌ گفت: «باباجون، سوره حمد، مرده رو زنده می‌کنه. من می‌خونم شما هم بخون. هرچی نباشه، تو مادری، نفست و سوز دلت تو این احوال تا عرش خدا بالا می ره. الهی دست خالی برت نگردونن.» هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۴ تیر ۱۴۰۲
(۶) صبح محمد و پرونده پزشکی اش را با خود برداشته و راهی بیمارستان شدم دعا می کردم که او را پیدا کنم. همان دکتری که دستور داده بود محمد را از دستگاه جدا کنند، تا مرا دید شناخت و گفت: باز که اومدی همین که گفتم بچه ماندنی نیست. بماند هم فلج می شود. محمد را گذاشتم روی میز و پتوی دورش را باز کردم بچه دست و پا زد و سرش را تکان داد. دکتر چشم هایش گرد شد و بچه را گرفت و کشید سمت خودش پایش را صاف کرد، کمرش را معاینه کرد و گفت: آزمایش هایش را بده ببینم. برگه ها را هی بالا پایین کرد و آخرسر تسلیم شد و گفت این بچه سالمه. جواب دادم: بله رسول الله شفایش داد. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۴ تیر ۱۴۰۲
(۷) سر مریم که باردار بودم اتفاقی با صورت زمین خوردم شکمم ضربه خورد، همین کار دستمان داد . دکتر گفت: «کمر بچه شکسته و بد جوش خورده باید به اتاق عمل برود، استخوان را بشکنند و دوباره جا بیندازند. آن هم نه یک بار چهار بار». انگار این بار، نوبت این طفلک بود. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۵ تیر ۱۴۰۲
(۸) وضعیت بچه ها که بهتر شد تا آمدم نفسی چاق کنم مریضی خودم عود کرد. انگار روزهای سختی تمامی نداشته باشد. فاصله غش کردن هایم کمتر شده بود .روزی چند بار از حال می رفتم .حاجی ما را برداشت و سمت قم راه افتادیم . گفت هم حال و هوای مان عوض می‌شود هم می‌رویم زیارت از بی بی شفا طلب می‌کنیم. قبل از زیارت خدمت آقای مرعشی نجفی رفتیم. با اوستا حبیب که توی آن اتاق ساده نشستم، خیلی آرام بودم. آقا با محبت حالم را پرسیدند. صدایم لرزید گفتم: «خوب نیستم با دوتا بچه کوچک اعتباری به هشیار بودن و نبودنم نیست. سر هیچ و پوچ بی علت، غش می‌کنم و از حال می‌روم.» ایشان دست کشید روی محاسنش و گفت «الله اکبر». کمی با اوستا حبیب حرف زد. دلداری مان داد بعدش هم گفت: بابا جان، امید داشته باش. برو مشهد. امام رضا کسی رو دست خالی برنمیگردونن. برو و بهشون بگو من از طرف خواهرتون اومدم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۸ تیر ۱۴۰۲
(۹) ماه روزه بود. دیدم اوستا حبیب ساک به ‌دست دنبال لباس می گردد و وسیله جمع می کند. گفتم : خیر باشد کار جدید گرفتی؟ همیشه این همه وسیله نمی بردی. من و منی کرد و گفت: « می خواهم بروم مکه». ادامه داد: « کاروانی راهی هستند یک نفر هم جا دارند، می‌آیی؟» گفتم یهویی؟ وقتی خدا دعوت کرده و صدا زده چرا من لبیک نگویم». فقط یک روز وقت داشتم تا مهیای سفر پر از نور شوم. قرار شد فاطمه و محمد بمانند پیش خواهرم و مریم را با خود به مکه ببریم. فقط به اندازه رفع نیازهای ضروری برای خودم و مریم وسیله برداشتم. هسته راویان نور بسیج دانشجویی https://eitaa.com/ravyanenoor 🍃🕊@ravyanenoor🕊🍃
۱۸ تیر ۱۴۰۲