『 🌿 』
دل ها شب جمعه
رو به ڪرب و بلاست ...
و چشم ها دوخته به راه
در #انتظار_یار
و پاها منتظر قیام
ڪه پشت به پشت
امام زمان عج بایستند ....
و پرچم خون خواهی حسین را
بر افراشته ڪنند...
#دوڪلامحرفحساب 🌱🔗
.
ازروزیکهفهمیدتوجهنامحرم
روبهتیپوظاهرشجلبکرده
بایهتغییراز اینرو بهاونرو شد..!
#شهیدابراهیمهادی ومیگماا...
.
+ مجازیوحقیقینداره..!
ماهااینروزا چیکارمیکنیم؟!!
.
#تلنگر
↭ پایان فعالیتمون🌻
↭شبخوش🌱
↭وضویادٺوݩنره💕
↭ماروهمدعاڪنید🌪
↭ڪمڪارےهاےامروزوببخشید😢🤭
↭ترڪنڪنیدڪانالـۅ😉👀
↭اعمال قبل خواب یادتون نره🥰
رْاٰیِحِْــ♥ــهـ
ʝơıŋ➘
|❥ @rayehe_f ツ
#پارت۳۰
#دختࢪبسیجے
برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن ناز ی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روزی نبینمش.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقا ی رحیمی مسؤول خرید مواد اولی ه ی شرکت پشت می ز کا رم نشستم
ولی به جای برداشتن گوش ی تلفن ناخواسته کامپی وتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که رو ی می ز نشسته بود و حرف می زد
نشستم و ناز ی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه ای که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصی ه رو به آرام داد.
بر خالف انتظارم که فکر م ی کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو تو ی هم کشید و
لبخند تلخی به رو ی نازی زد و چی زی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه.
معنی اخمش رو نمی فهمیدم من بیشتر از اون چی زی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود!
با صدای پرهام که با کنای ه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر
برداشتم که پرهام کالفه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جا ی چکی که برای خرید جنس به فروشنده
داده بود یم گله کرد.
به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از ب ی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپی دم: پرهام تو
چه غلطی می کن ی که جای چکا همیشه خالیه؟
پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟
_امروز روزه سر رسیده چکه پاشو تا این سعیدی به بابام گزارش نداده جاش رو پر کن
کالفه از جاش برخواست و با برداشتن کتش از روی صندلی ش مشغول پوش یدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو
به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلوی در وایستاده بودم چشم تو ی چشم شد.
خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآور ی کنم جای چکی که برای امروزه خالی ه.
من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو االن باید یادآور ی کن ی؟
با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اوال اینکه اصال وظی فه ی من نیست که یادآوری کنم و
آقای مد یر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری
کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزا ی دیگه گرم بود و توجهی نکردن.
پرهام رو اگه کارد م ی زدی خونش در نمی اومد و از عصبان یت رگ گردنش باال اومده بود با برداشتن سوئیچش از رو ی میز به
آرام زل زد و وقتی کنارم رس ی د جوری که آرام نشنوه غرید : بالخره ی ه روز من حساب ای ن دختره رو م ی
رسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حال ی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رس ید تلو تلو
خوران دستش رو روی دیوار کنار در گذاشت و با قدی خمیده وایستاد
بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست د یگه اش رو روی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزدی ک شدم و رو
بهش پرس یدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی روی زمین نشست.
وقتی رنگ پریده و بی حالی ش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم : ب یا ببین این دختره یهو
چش شد؟
نازی خودکار توی دستش رو رو ی می ز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رس ید، متوجهی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و
جلوش نشست و ازش پرس ید : آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم س یاهی می ره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من ناز ی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بی رون اومده بود با عجل ه خودش رو بهمون
رسوند و با دیدن رنگ پریده ی آرام رو به ناز ی پرس ید : چ ی شده؟
نازی رو ی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمی دونم! میگه سرش گیج می ره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده ی لیوان اب قند براش بیار