eitaa logo
رزن نامــــــــہ
715 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
921 ویدیو
29 فایل
خداحافظ رفیق را شهدا ب مامی‌گویند ن ماب شهدا خداحافظ رفیق یعنی خداماراخریدوبرد وخدا شمارادر بلایای دنیاحفظ کند میزبان شماهستیم در #رسانه #فرهنگی #اجتماعی #تحلیلی #سیاسی #رفیق_خوشبخت_ما #حاج_علی_خاوری جهت ارتباط باما 👇 @Modafeharam2 @ @
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شيميايي بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آن‌ها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدت‌ها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچه‌ها حسابی از فراق دوستان‌شان گریه میکردند، علی هم به‌شدت منقلب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشه‌ای قرار داد. بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست. ما قبل از این‌که متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همان‌جا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد. * سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقه‌ی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعه‌ای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیه‌ی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچه‌ها بود را جمع آوری و بین مردم جنگ‌زده ‌ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم هم‌چون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به هم‌نوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقت‌ها با این‌که غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم می‌خوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را می‌خریدند و توزیع می‌کردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه می‌داد و این مسائل بیان می‌شد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت می‌کردند. من خیلی پرخوری میکردم و سهمیه‌ی غذا هم زیاد نبود. علی‌آقا خیلی وقت‌ها بدون این‌که کسی متوجه شود با این‌که خودش جثه‌ای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما می‌شد، نصف غذایش را به من می‌داد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و می‌گفت: "تا آن دانه‌ی آخر برنج را هم بخورید، این‌ها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش می‌آمد که علی آقا خودش پیشنهاد می‌داد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچه‌ها را می‌کشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمه‌شب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش می‌انداخت و می‌رفت گوشه‌ی پشت بام نماز شب می‌خواند و خلوت می‌کرد. همیشه به‌خاطر جاماندن از شهدا حسرت می‌خورد. مدتی را در یک کارخانه‌ی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصله‌ی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی می‌کرد و آب حمام را داغ نگه می‌داشت. خیلی وقت‌ها علی‌آقا داوطلبانه این کار را انجام می‌داد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علی‌آقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، این‌همه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیه‌ی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیه‌اش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آن‌ها بازی می‌کرد، صحبت می‌کرد و شوخی داشت. آن‌جا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمی‌شد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمی‌شد، بعد از پست‌های سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمی‌زد. * چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچه‌قدرگشتم لباس‌هایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علی‌آقا افتاد که لباس‌های من را برداشته و به سمت تانکر آب می‌برد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمنده‌م نکن خودم می‌شورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت می‌دم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباس‌های یک رزمنده‌ی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". این‌قدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباس‌های خاکی من پنجه می‌زد. لباس‌ها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی هم‌نفس با این انسان وارسته شده بودم. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپ‌های غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلوله‌ها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشه‌ای نشسته بودیم که پشت بی‌سیم صدای الله اکبر دیده‌بان بلند شد. دیده‌بان پس از اصابت گلوله‌ها گزارش را به خدمه‌ی توپ می‌داد و می‌گفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم. مستندی که تهیه نشد و... شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچه‌ها آب میپاشید و شوخي مي كرد و می‌گفت: "من نمی‌ذارم این‌ها بخوابند". بچه‌ها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد. محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیه‌ی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچه‌ها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت می‌خورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیری‌ها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد. در منطقه علی‌آقا مدام به من می‌گفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبهه‌ها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریت‌مان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدت‌ها از خانواده دور بودیم و همه‌ی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علی‌آقا خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: "من حالاحالاها این‌جا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم. *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari
هعی 🌹 عزیزم روح پاکت با اولیاء الله محشور گردد ان شاالله ما رو هم کنار حضرت زهرا سلام الله علیها یاد کن رفیق 🌹
884350722_1140458082.mp3
7.42M
. ای کاش به زودی شب جمعه ای این مناجات رو توی حرم سیدالشهدا بخونیم و اشک بریزیم😭 ‌ التماس دعا ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل یعقوب (ع) و ایوب (ع) صبور باش در بیمارستان که بود هروقت با قرآن استخاره می‌گرفتیم سوره‌ی یوسف یا داستان حضرت ایوب (ع) می‌آمد. مدام دعوت به صبر بود. آخرین‌بار آیه‌ی مربوط به حضرت ایوب (ع) آمد، خیلی آرام شدم. از خدا خواستم تا در این امتحان بزرگ سربلند باشم. حتی بعد از رفتنش یکی از بزرگ‌های محل، خواب علی را دیده بود و میگفت علی به او گفته: "به بابام بگو صبر کنه". از شدت درد خوابش نمی‌برد و حالش خیلی بد بود. زنگ زدم تلفن گویای حرم امام حسین (ع)، علی خیلی گریه کرد، می‌گفت: "آقاجان فقط خوب‌ها رو نخر، ما رو هم با خوب‌ها قاطی بخر". بچه که بود میگفتم: "علی‌جان چه آرزویی داری؟" میگفت: "دوست دارم آقا جانم حضرت ابوالفضل (ع) رو بغل کنم؛ دست به دامن آقا باشم". سال‌ها گذشت... در بیمارستان که بودیم موقع بدحالی فقط خانم حضرت ام‌البنین (س) را صدا می‌کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. علی جانم جلوی چشمم ذره‌ذره آب می‌شد. دیدن این صحنه‌ها طاقتم را تمام کرد، با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم: "علی دیگه حق نداری اسم حضرت زینب (س) رو بیاری، دیگه حق نداری بگی نوکر حضرت زینب (س) هستی. این‌همه صداش کردی پس چرا جوابت رو نمی‌دن؟ چرا هوای تو رو ندارن؟". حرف‌هام که تمام شد بلند سرم داد کشید و گفت: "دیگه نمی‌خوام یک لحظه هم این‌جا بمونی، همین الان ماشین بگیر برگرد همدان! من افتخارم اینه که نوکر این خانواده باشم، دوست دارم هرطور که می‌خوان من رو امتحان کنند، دوست دارم درد و زجرم دو برابر بشه اما این حرف‌ها رو نشنوم!". خیلی زود از حرف‌های نسنجیده‌ای که زده بودم پشیمان شدم، گفتم: "بی‌بی (ع) جان ما خانواده‌مون همه فدای یک کاشی حرم شما"، از علی هم معذرت‌خواهی کردم و صورتش را بوسیدم تا آتش علی هم خوابید. چند شب آخر حال عجیبی داشت. دائم به درِ اتاق خیره می‌شد، می‌گفتم: "علی جان منتظر کسی هستی؟ بگم مامان یا بابا بیاد؟". می‌گفت: "من منتظر هستم! منتظر کسی که سال‌ها نوکری‌شون رو کردم. دوست دارم این لحظات آخر آقام قمر بنی هاشم (ع) یا خانم حضرت زینب (س) بیان بالای سرم، ان‌شاءالله که به این آرزوم برسم، می‌دونم رو سیاهم اما آرزو دارم خدا ان‌شاءالله روی من رو زمین نندازه". همین‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش مثل مروارید روی صورتش میغلطید و با همین حال هم خوابش برد. ساعت یازده شب بود و تسبیح به دست بالای سر علی نشسته بودم. یک‌دفعه علی از خواب بیدار شد و به حالت احترام نشست؛ به سمت قبله خیره شده بود و می‌خندید. اصلاً حواسش به من نبود، تعجب کردم و گفتم: "علی جان حالت خوبه؟ کجا رو داری نگاه می‌کنی؟". هيجان زده گفت: "مگه نمی‌بینی خانم اومده بالا سرم؟" سلام و احترام داد و من از بهُت اصلاً هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. تقریباً بیست ثانیه همین‌طور علی لبخند بر لب، داشت نگاه میکرد و دوباره بدون این‌که حرفی بزند روی تخت افتاد و خوابید. من هم مات و مبهوت مانده بودم... کنار تخت علی پیرمرد حدودا هفتاد ساله‌ای بود که در حالت کما به سر می‌برد؛ در همان حالت میگفت: " مشروب رو با هرچیزی نخور، سعی کن خوب قاطی بشه". پیرمرد در حال کما داشت از لذتِ خوردنِ مشروب می‌گفت و بچه‌هایش هم بالای سرش ایستاده بودند و می‌خندیدند! خیلی دلم سوخت، چه‌طور می‌شود که یک انسان حتی در آخرین لحظات هم به فکر گناه باشد؟ کسی که سال‌ها زندگی‌اش با گناه گره خورده باشد، رفتنش هم همین‌طور خواهد بود. درست در همان لحظات، حالات علی اما کاملاً متفاوت بود؛ علی در حالت بی‌هوشی و دردِ شدیدی که داشت می‌گفت: "مُحرم داره نزدیک می‌شه، پیرهن مشکی‌م رو بیارید بپوشم، مگه اربعین نیست؟ گذرنامه‌ام رو آماده کنید و مدارکم رو بیارید، می‌خوام برم پیاده‌روی اربعین". سال‌ها علی با عشق به این مسائل بزرگ شده بود و باید هم در آن لحظات این‌ها برایش ملکه می‌شدند. یکی از دوستان علی برای عیادتش آمد. با هم از خاطرات عملیات‌های سوریه و شهدایی که در کنارشان به شهادت رسیده بودند صحبت کردند؛ علی خیلی حسرت می‌خورد که در بستر افتاده و می‌گفت: "خودم رو برای نبردهای بزرگ‌تر آماده کرده بودم، ما باید زمینه‌ساز ظهور آقامون باشیم، از الان باید آمادگی‌مون رو برای روزهای سخت بالا ببریم". به دوستش گفت: "سید جان برو روی تابلو بنویس: " سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک"، بیار بزنم بالای تختم، می‌خوام نوکری و عشقم به خانم رو به همه نشون بدم". بعد با بغض و گریه گفت: "یا امام حسین (ع) کمک کن تو بستر نمیرم". روز آخر که در بیمارستان تهران بودیم، مامان از همدان آمد به علی سر بزند، هوشیاریاش خیلی پایین بود. مامان خم شد و دم‌پاییش را جفت کرد. علی خیلی خجالت کشید، قسمش داد که دیگر این کار را نکند. بعداً گریه میکرد و میگفت: "ای کاش می‌مُردم و این‌طوری نمی‌شد که مادر به زحمت بیفته". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
من نمی‌خواستم که مامان، علی را در این حالت ببیند، به همین خاطر چند ساعتی در بیمارستان بود و بعد با اصرار زیاد او را راهی همدان کردیم. مامان تازه از بیمارستان رفته بود که علی هوشیاریش برگشت و کمی حالش بهتر شد. تا به خودش آمد گفت: "مامان کجاست؟". وقتی فهمید راهی همدان شده گفت: "زنگ بزن از او معذرت خواهی کنم". تا مامان گوشی را برداشت علی گریه‌اش گرفت، زار می‌زد و میگفت: "مامان من رو سیاه شدم، تورو خدا حلالم کن که نتونستم جلوی پای شما بایستم، مامان جان شرمنده‌ام، من تو حال خودم نبودم و نتونستم باهات حرف بزنم". به من گفت: "آبجی تورو خدا شما پیش من بمون، من نمیتونم ببینم که مامان بیاد پایین تختم و برام کفش جفت کنه. من اون روز باید بمیرم که مامان برای من دم‌پایی جفت کنه". فقط هم به فکر بابا و مامان بود، مدام میگفت: "بعد از من چی کار می‌کنن؟ چه‌طور تحمل میکنن؟". خیلی غصه‌ی بابا و مامان رو میخورد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باسلام وادب گرامی می داریم یاد وخاطر کسانی را که روز مرد نداشتند !!! اما روزها را مردانه ساختند ... تنها جورابشان سوراخ نبود ، بلکه پیکری سوراخ شده از گلوله های دشمن برتن داشتند !!! مردانه ایستادند ، رفتند تا ما بمانیم ... گرامی می داریم یاد مردان بی ادعای سرزمینمان را که با اهدای خون سرخ خویش آرامش و امنیت را برای ما به ارمغان آوردند ... سالروز ولادت مولی الموحدین علی (ع) و روز پدر (دردانه هستی) مبارک باد . 🍃⃟🖤← 🍃⃟🖤← 🍃⃟🖤← 📌به ما بپیوندید جهت پیوستن به ما رو لینک بزن 👇👇👇👇 @razan_nameh