قالَ الرسول (ص): کُن بارّا واقتَصِر عَلی الجَنّه
امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) میفرمودند:
نسبت به پدر و مادرت نيكوكار باش تا پاداش تو
بهشت باشد...
اصول کافی. ج. ۲. ص ۳۴۸
#خاطرهای_از_یک_شهید
ناراحتی من، برایش خیلی مهم
بود؛ اما وقتی پای پدر و مادرش
به میان میآمد، همهی سعیاش
این بود احترام هر دو آنها، کاملا
حفظ شود.
یکبار که برای موضوعی ناراحت
شده بودم، از مهدی خواستم که
مسأله را، با خانوادهاش در میان
بگذارد؛ اما او قبول نکرد
گفت: میترسم پدر و مادرم حتی
برای یک لحظه، ناراحت شوند...
#یادش_گرامی
❣شهید سید مهدی حسینی
📙 ردپای گل سرخ، روایتی از سبک زندگی مدافعان حرم. صفحه ۲۱
🤚 در حرم باشید❣️
❤️کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 razavi_aqr_ir
قالَ الرسول (ص): کُن بارّا واقتَصِر عَلی الجَنّه
امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) میفرمودند:
نسبت به پدر و مادرت نيكوكار باش تا پاداش تو
بهشت باشد...
اصول کافی. ج. ۲. ص ۳۴۸
#خاطرهای_از_یک_شهید
با اینکه خانه ما از مادر ایشان دور بود
و حدود یک ساعت زمان می برد
از سر کار و ماموریت که می آمد
با وجود چشم انتظاری ما خبر می داد
که اول سری به مادر می زنم
همه این احترام ها بخاطر این بود
که رسیدگی به پدر و مادر را
عامل موفقیت در کارها می دانست.
#یادش_گرامی
❣ شهید رضا خرمی
📙 ردپای گل سرخ، روایتی از سبک زندگی مدافعان حرم. صفحه ۲۰
🤚 در حرم باشید❣️
❤️کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
زانوهای او همیشه خاکی بود.
همیشۀ خدا.
روزی راز این زانوهای خاکی را از سیدمجتبی پرسیدم.
چیزی نگفت. اصرار هم که کردم فایده نداشت.
مجبور شدم خودم تحقیق کنم🤔 و ببینم چرا زانوهای سید همیشه خاکی است.
بعد از چند روز تحقیق متوجه شدم که او هر روز صبح، مُصِر است در برابر پدرش زانو بزند
و دست های او را ببوسد.
این کار راهم آنقدر با طول و تفصیل
انجام می داد که زانوهایش خاکی میشد.
عجیب احترام پدر و مادر✨ را داشت.
در خانه ، دیگر از آن چریک مبارز خبری نبود.
آنجا دیگر سراسر جاذبه می شد.آخرِ مهربانی....
#شهید سید مجتبی هاشمی
#یادش_گرامی 💐💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
صداقت و اخلاص و وفای او راهمه میدانند.
او یک شخصیت از همه نظر ممتاز بود و من احساس میکنم برادر عزیز و گرانبهایی را که قلباً و روحاً به
او خیلی متکی بودم و همواره به او دلخوش و امیدوار بودم از دست داده ام.
🖋بیانات رهبر انقلاب درباره #شهید هاشمی نژاد 💐💐
📚کتاب طلایه داران نور، انتشارات آستان قدس رضوی
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
میدانستم روح حاجی بزرگوارتر از این حرفهاست که از من نگذرد؛
ولی خودم حاضر نبودم از گناه خودم بگذرم.😔
همیشه توی فکر و خیالم،
خانهی آقای حسینی را با فرشهای مجلل و مبلمان گران قیمت و تشکیلات آنچنانی تصور میکردم.
برای تصور این زندگی اشرافی، توجیه هم داشتم، میگفتم:« بالاخره فرماندۀ تیپ است، آن هم تیپی که موقعیتش از لشکرهای عملیاتی هم حساستر✨ است!
معاون اطلاعات عملیات قرارگاه هم که هست!»
آن روز، خیلی گریه کردم؛ اما نمیدانم چقدر طول کشید.
بنا شده بود وسایل شهید را من بفرستم مشهد.🍃
فرشهای مجللش، چندتا پتو بود.
وسایل اشرافی و آنچنانیاش هم یخچالی کوچک بود و گازی رنگ و رو رفته و کمی ظرف و ظروف.
دو سه تا صندوق خالی مهمات هم کمد وسایلش بود!
📕کتاب طلایه داران نور، انتشارات آستان قدس رضوی
#شهید سید علی حسینی
#یادش_گرامی 💐💐
📸امیرحسین قاسمزاده
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
یادم هست در یکی از سفرهایی که
به روستاها میرفت، همراهش بودم داخل ماشین هدیهای به من داد.🎁
اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج
نکرده بودیم.
خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش کردم.
دیدم روسری است.
یک روسری قرمز با گلهای درشت.
جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:
بچهها دوست دارند شما را با رو با روسری
بببنند.
از آن وقت روسری گذاشتم.
او مرا مثل بچه ای کوچک قدم به قدم جلو برد و به سمت اسلام آورد.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید مصطفی چمران
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
در همان زمان که به جبهه رفت و آمد می کرد،
درصدد ازدواج برآمد و موضوع را در میان گذاشت،
ولی ما گفتیم:
«ازدواج را به بعد از جنگ موکول کن.»
گفت: « برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم.»
می خواست از خانواده ای زن بگیرد که عفت و حیا
و حجاب را به درستی مراعات می کنند.
در نوزده سالگی ازدواج کرد.
برخوردش با همسر و خانواده ی همسر،
بسیار خوب و با مهربانی و احترام کامل بود.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید حسین زارع کاریزی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
انگار نه انگار از جبهه رسیده است. از در که وارد شد آستینها را زد بالا و نشست کنار تشت لباسها.
گفتم: « کار شما نیست.کار من است.»
خیلی جدی گفت: «یعنی می خواهی بگویی این قدر دست و پا چلفتیام؟»
گفتم: « نه بابا! می گویم این وظیفه من است»
زُل زد توی چشم هایم:
« خانم جان! اسیر که نیاورده ام توی خانه ام.
حالا بگذار این دو تکه رخت را هم ما بشوییم.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋️خاطره ای از #شهید حاج رضا شکری پور
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
شبها که خانه بود، کاغذی را دست میگرفت و علامت میزد.
شبی صدایم زد و گفت:
«عیال، این کاغذ را دیدهای؟»
گفتم: «نه. چه هست؟»
گفت: «نامهٔ عملم است. حساب و کتاب کارهایم!
میخواهم بدانم هر روز، دل چند نفر را شکستهام.
با چند نفر خوب بودهام و چه کارهایی کردهام.
همهٔ اینها را مینویسم. گفتم نشان تو هم بدهم؛ شاید دوست داشتی برای خودت درست کنی.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطرهای از #شهید محمد علی خورشاهی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
هیچ وقت یادم نمی رود:
روزی کفش های خودشان را که واکس می زدند،
کفش های مهدی، پسر ارشدمان را هم واکس زدند.
گفتم: «چرا این کار را کردید؟»
گفت: « من نمی توانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده، چون جوان است و امکان دارد به او بَربخورد.
میخواهم کفش هایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از شهید صیاد شیرازی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
شاید علاقهاش را زیاد به من نمیگفت،
ولی در عمل خیلی به من توجه میکرد،
با همین کارهایش غصه دوری از خانوادهام یادم می رفت.
حقوق که می گرفت، می آمد خانه و تمام پولش را میگذاشت توی کمد من.
میگفت: « هر طور خودت دوست داری خرج کن.»
خرید خانه با من بود.
اگر خودش پول لازم داشت میآمد و از من میگرفت.
هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ میشد آزاد بودم.
یکی دو هفته بروم اصفهان اصلا سخت نمیگرفت.
از اصفهان هم که برمیگشتم میدیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است لباس هایش را خودش میشست و آشپزخانه را مرتب میکرد.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید یوسف کلاهدوز
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
تمام کسانی که به خانه ما رفت و آمد داشتند
میدیدند که او در خانه چقدر به من کمک میکند.
وقتی مهمانی داشتیم پا به پای من در آشپزخانه
کار میکرد. اعتقاد داشت که مرد باید در خانه
به زنش کمک کند،
و همیشه به دوستانش توصیه میکرد
که در خانه به همسرانشان کمک کند.
چه در ظرف شستن، چه در جارو کردن و پاک کردن سبزی و....
📕کتاب طلایهداران نور
🖋️خاطرهای از #شهید حاج محمد جعفر نصر اصفهانی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
بالاخره مادرم راضی شد و او مرا با خودش برد.
بعدها دوستانش گفتند:
آقا عبدالله چه راحت خانمش را بدون سور فقط با گز و شیرینی برداشت و رفت...
شیراز که رسیدیم رفتیم مهمانسرایی که عدهای از روحانیان دیگر هم با خانوادههایشان آنجا بودند.
زندگیمان با یک اتاق کوچک که دستشویی و حمام داشت بدون آشپزخانه شروع شد.
وقتی رسیدیم وسایل اتاق را کمی جابجا کردم.
ریخت و پاشها که جمع شد، گفت:
«زن داشتن عجب چیز خوبی است! من اصلا فکر نمیکردم همین وسایل را اگر جور دیگری بچینیم بهتر میشود.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید عبدالله میثمی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
هرچه سختی بود. با یک نگاهش می رفت!
همین که جلوی همه می گفت:
« یک موی خانم را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم.»
خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پششتم ایستاده است.
هیچ وقت بودنِ با منوچهر برایم عادت نشد.
گاهی یادمان می رفت چه وضعیتی داریم.
بدترین روزها را باهم خوش بودیم. از خنده و شوخی، اتاق را می گذاشتیم روی سرمان!
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید منوچهر مُدِق
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
دفترچهای داشت که آخرِ شب، اعمال خوب و بدش را در آن یادداشت میکرد و نفس را به محکمۀ وجدان میبرد.
شبی دیدم که در مقابل گناه چشم، علامت مثبت گذاشت.
گفتم: « کِی و کجا چشم تو مرتکب گناه شد؟» بعد هم به شوخی ادامه دادم: «حتماً به کلاغها نگاه کردی که آن هم گناه کبیره است!»
سرش را زیر انداخت و گفت: «نه خانم! ما ظاهرمان از باطنمان بهتر است.امروز که آمدم محل کارِ تو، یکی از همکارانت جلو آمد و احوالپرسی کرد که برای لحظهای چشمم افتاد توی چشمش.»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید حمیدرضا شریف الحسینی
💐 #یادش_گرامی 💐
🔰 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
به زحمت جارو را از دستش گرفتم.
داشت محوطه را آب و جارو میکرد.
کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت: «بگذار
خودم جارو کنم. اینطوری
بدیهای درونم هم جارو میشوند!»
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید محمدابراهیم همت
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
کاغذی توی دستش بود. به نوشتۀ روی کاغذ که نگاه میکرد،
گاهی غمگین میشد و گاهی خوشحال.
نتوانستم طاقت بیاورم.
پرسیدم: آقا رشید! چه توی آن کاغذ هست که اینقدر حالت را دگرگون میکند؟
گفت: حساب کارم است.
هر کاری از صبح انجام میدهم، مینویسم.
گفتم: عجب حوصلهای داری!
مگر سن تو چقدر است که باید حساب کار خوب و بدت را داشته باشی؟!
جواب داد: اگر بدانیم داریم چه کار میکنیم، کمتر گناه میکنیم.
📕کتاب طلایهداران نور
🖋خاطره ای از #شهید رشید جعفری
▫️ #یادش_گرامی ▫️
🖤 کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
مادر حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند،
پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم
گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک
برویم.
با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا
حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان
را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه
میخوانند. بعد از سلام و احوال پرسی، به ما گفت:
«من به منزل میروم. شما هم فاتحه بخوانید و
بیایید.»
بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم....
گفت: « همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را
ببوسم ولی نمیدانم چرا توفیق نصیبم نمیشد.
آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم بالاخره
سعادت پیدا کردم....
با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق
داد و این حاجتم برآورده شد.»
سردار درحالی که اشک جاری شده بر گونههایش
را پاک میکرد، گفت: «نمیدانستم دیگر این
پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.»
📚 رد پای گل سرخ، ص18 ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید قاسم سلیمانی
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
♦️دیده بوسی
از مأموریت که برمیگشت، مستقیم میآمد خانهی ما.
میدانست خانم و بچههایش چشم انتظار دیدنش هستند؛
ولی در حد چند دقیقه هم که شده بود، سری میزد.
جلوی رواق خانه، احوالپرسی و دیده بوسی میکردیم.
بعد هم خداحافظی میکرد و میرفت خانه خودشان.
بعد دوباره با خانم و بچههایش میآمد و سری بِهمان میزد.
قبـل از رسـیدن بـه خانـه، چندبـار بین راه تمـاس میگرفت تا
ببینید اگر چیزی نیاز داریم، بخرد؛ مثلاً زنگ میزد و میگفت:
ببیند ا گر چیزی نیاز داریم، بخرد؛ مثلاً
«من میدان امام هستم...،
من نزدیک بازار هستم، چیزی نمیخواهید؟»
📚 رد پای گل سرخ، ص۱۹ ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید محمود رادمهر
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
🤝پایه رفاقت
محمدرضا پایه رفاقت بود و هر وقت با بچهها برای رفتن بـه هیئت یا تفریح برنامهریزی میکردیم، با ما همراه میشد.
تنها جایی که قید همراهی با ما را میزد، زمانی بود که خانوادهاش چیز دیگری میگفتند.
دعوت ما را رد میکرد و با آنها میرفت.
به شدت مطیع حرف پدر و مادرش بود.
هرچه آنها میگفتند، در اولویت بود؛ درصورتیکه هر کدام از ما،
ممکن بود به خاطر همراهی با رفقا،
برنامههای خانوادگیمان را کنسل کنیم؛
ولی محمدرضا از این اخلاقها نداشت.
📚 رد پای گل سرخ، ص۱۹ ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید محمدرضا دهقان امیری
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
♦️خیاطی
خیاطی که میکردم، محمود کنارم مینشست و کمکم میکرد.
بقیه بچهها هم آرام آرام میآمدند و تا دیر وقت مینشستند به کمک کردن، دکمه میزدند، نخ میچیدند، لباسها را میبردند اتوشویی و خلاصه هر کاری از دستشان برمیآمد، انجام میدادند.
موقع کار خیلی مراقبم بودند؛
انگار که من بچه آنها هستم.
تمام این کارها را میکردند که مبادا من به سختی بیفتم.
📚 رد پای گل سرخ، ص۲۰ ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید محمود رادمهر
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
♦️پایان نامه
مدرک کارشناسی ارشد، رشتۀ اطلاعات استراتژیک،
از دانشگاه امام حسین(ع) را داشت؛
ولی به دلیل علاقه اش بهِ رشـتۀ علوم سیاسی و کسب مدارج عالی، کتابهای تست کنکور را تهیه کرده بود و با خودش برده بود سوریه.
بهمن ۱۳۹۱ بود که به تهران برگشت و در آزمون سراسری شرکت کرد.
نتایج اولیه اعلام شـد و چـون رتبـۀ خوبی به دست آورده بود،
رشتۀ علوم سیاسی و روابط بین الملل در دانشگاههای مطرح
تهـران را در لیست انتخاب رشـتهاش قرار داد.
برنامهریزی کرده بود که وقتی نتایج نهایی انتخاب رشـته اعلام
شـد، برای ثبت نام بـه تهران بیاید، ثبتنام کند و ترم اول را مرخصی
بگیرد و به سوریه برگردد.
میگفت: «آنجا سرمان شلوغ است.»
نتایج نهایی آزمون ۵اردیبهشت۱۳۹۲ ، پنج روز بعد از شـهادتش اعلام شـد؛
زمانیکه اسماعیل در دانشگاه عشق، تحت نظارت و راهنمای استادش عباس(ع) با پایاننامۀ «دفاع از حرم»،
رتبۀ برتر را کسب کرده بود!
📚 رد پای گل سرخ، ص37 ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید اسماعیل حیدری
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
📸اسکن
گاهی اوقات کـه موفق به درس خواندن نمیشد،
آخر شب مینشست و فقط به صفحههای کتاب نگاه عمیقی میانداخت صفحه را بـه ذهن میسپرد و کل سؤال که میپرسیدیم، جواب را میدانست،
بدون آنکه تمام متن کتاب را مطالعه کرده باشد
میگفت: «من صفحات کتاب را در ذهنم اسکن میکنم، اینجوری مطالب کتاب در ذهنم باقی میماند.»
📚 رد پای گل سرخ، ص35 ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید محمود رادمهر
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
#خاطرهای_از_یک_شهید 🌹
💠حوزۀ علمیه
بعد از کلی کارکردن در بازار، حالا بـه فکر ادامه تحصیل افتاده بود و شبانه دیپلمش را گرفته بود.
برای ادامۀ کار آمده بود با من مشورت کند، گفتم: «توی کنکور دانشگاه شرکت کن.»
گفت: «حقیقتش نمیخواهم بروم دانشگاه به دو دلیل: اول اینکه مگر چقدر دکتر و مهندس و متخصص میخواهیم؟ اینهمه فارغ التحصیل داریم...؛ دوم اینکه دکتر و مهندس را میشود از خارج وارد کرد؛ ولی اگر امثال شهید مطهری را نداشته باشیم، باید چهکار کنیم؟!
کلی برایش توضیح دادم و به قول معروف با او حجت تمام کردم ،از وضع مالی ضعیف طلبهها گفتم و از سختی دروس حوزه.
همه را به دقت گوش داد؛
ولی انگار مال دنیا و مدرک دانشگاهی برایش اهمیتی نداشت. به همین دلیل هم، با ارادۀ قوی وارد حوزۀ علمیه شد.
📚 رد پای گل سرخ، ص۳۶ ؛ انتشارات زائر رضوی
🖋خاطره ای از #شهید محمدهادی ذوالفقاری
▫️ #یادش_گرامی ▫️
❣️ همراه کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) باشید👇
🆔 @razavi_aqr_ir