eitaa logo
رازچفیه
481 دنبال‌کننده
3هزار عکس
600 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 جبریل اَمین،گل به زمین می ریزد مولانا علی اِبنِ الحسین می آید  السلام اے نگین عرش برین                  سروِ بالا بلند لیـــــلا 💙💠💙 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️ نمازشب‌یازدهم‌ماه‌شعبان‌👇 : 💛رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند : کسی که در شب یازدهم از ماه شعبان ✨هشت رکعت✨ *نماز بگذارد که درهر رکعتی سوره حمد را یک بار و سوره جحد ( کافرون ) را ده بار بخواند ⚡بسم اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم⚡ قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ ﴿١﴾ لا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ ﴿٢﴾ وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿٣﴾ وَلا أَنَا عَابِدٌ مَاعَبَدْتُمْ ﴿٤﴾ وَلا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ﴿٥﴾ لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ ﴿٦﴾ 🎗️ به خدایی که مرا به راستی به پیامبری برانگیخت این نماز را به جز مومن دارای ایمان کامل نمی گزارده و خداوند به او برای هر رکعتی باغی از باغ های بهشت عنایت می کند منبع : اقبال الاعمال ص ۲۰۶ 🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️ @razechafieh
رازچفیه
🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️💛🌹🎗️ نمازشب‌یازدهم‌ماه‌شعبان‌👇 : 💛رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند : کسی که در شب ی
. پرسش : آیا نماز مستحبی بیش از دو رکعت نیز داریم؟ پاسخ :تمام نمازهای مستحبی دو تا دو تا انجام می‌شود به‌استثنای نمازی که به نام نماز اعرابی است و به‌صورت چهار رکعت ادا می‌شود. @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚عید میلاد علے اڪبرِ لیلاستــــــــــ✨ 💛سهم شما 5 صلواتـــــ هدیه به حضرت علے‌اڪبر علیه‌السلام🕊🌹✨ @razechafieh
بنام نویسنده همه تقدیرها داستان من و سرنوشت 127 القصه ...... با اشک چشم محمد رو بدرقه کردیم ولی به عکس همه بتول آرامش تو چهرش موج می زد . چون نمی خواست علی نگران بشه . بتول برا همه عزیز بود و حالا با این حرکت بزرگوارانه بیشتر از قبل همه بهش احترام خواصی می گذاشتن . جالبه که بتول اصلا و ابدا بین بچه خودش با بچه های علی فرق نمی گذاره . یک روز مامان دم ظهر غذا درست کرده بود گفت : مامان جون یا برو بتول رو بگو بیاد یا ما هم بریم پیشش . در واحد محمد رو زدم ولی جواب نشنیدم دلواپس شدم رفتم تو منظره عجیبی بود وسط سالن بتول از خستگی خواب رفته و احمد و راضیه و محدثه رو سینه اش بازی می کردن . بغض گلوم رو گرفت دلم بحال بتول سوخت . محدثه رو برداشتم که بتول بیدار شد وحشت زده گفت : چی شده ؟؟ گفتم : آبجی نترس منم اومدم دنبالت بریم نهار . بتول : شما احمد و محدثه رو ببر من راضیه رو با مرتضی میارم . و راضیه رو بغل کرد و آروم گفت : مامان فدات بشم عزیزم . و دست مرتضی رو گرفت و آروم اومدیم پایین . مامان اومد جلو تا راضیه رو از بتول گرفت راضیه مثل این که غریبی کنه بنا کرد گریه کردن . بتول : نمی‌دونم چند روزه دخترم نق می زنه .چرا شو نمی دونم . مامان : الهی قربون دختر گلم بشم مامان من نمی دونم چطور باید زحمتهای تو رو جبران کنم . بتول با دلخوری گفت : مامان دلم رو شکستید من بچه ها رو با جون و دل پذیرفتم منتی ندارم مامان . با هر جمله که می گفت من هزار بار تو دلم دعاش می کردم . یعنی این دختر تازه چهار ساله عروسی کرده عاشق و معشوق محمد چطور می شه شوهرش رو به خاطر علی فرستاده دیار غربت ؟؟ ولی بتول محکم تر از این حرفها است . علی از پادگان برگشته و دوتا فسقلی رو بتول شیر داده و پوشک عوض کرده دوتا لباس خیلی قشنگ تنشون کرده به همراه محدثه و مرتضی آورد تو خونه که علی بلند داد زد : فرشته ترو خدا نگذار زن داداش تنهایی اینقدر اذیت بشه و دوید جلو محدثه رو از بتول گرفت و رو زمین دراز کشید و با محدثه که الان چهار ماهه است شروع به بازی کرد . بتول یکم با دلخوری گفت : علی جان راضیه و احمد دلخور می شن ها . علی : آبجی ببخشید چشم و احمد و راضیه رو گرفت و با سه تا بچه مشغول بازی شد ولی در حین بازی اشک از چشماش سرازیر شد . بتول : علی آقا یه کاری نکن بچه ها برنجن خدا سمیه خانم رو بیامرزه این بچه ها نیاز به آرامش دارن ترو خدا نگذارید دلشون بسوزه . علی صورتش رو پاک کرد و گفت : چشم آبجی . روزها می گذشت و این بچه ها بزرگتر و بزرگتر می شدن و بتول هم انصافا براشون عین یه مادر حتی تو لباس هم محدثه و راضیه مثل هم احمد و مرتضی رو مثل هم جوری که اگه کسی نمی دونست نمی فهمید که این ها بچه جاری بتولن..... ادامه داستان ....
🌴✨ در زمستانِ اصفهان که یک شب هوا خیلی سرد بود بیدار شدم دیدم زینب در جایش نخوابیده، آرام بلند شدم و دیدم رفته در اتاق خالی در آن سرما مشغول خواندن نماز شب است! بعد از نماز وقتی مرا دید با بغض به من نگاه کرد، دلش نمی‌خواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم، من در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نمازخواندن آنقدر لذت ببرد! ♥️🕊 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
✍🏻برمیگردم وقتی بیایی در شب عملیات فتح المبین وقتی در دشت گم شدیم ✨تنها پناه ما در آن بیابان توسل به صاحب الزمان و درخواست از او بود✨ دقایقی سجده کردیم و نتیجه آن توسل شکست سنگین دشمن در پناه انواع تجهیزاتشان بود....⚙ 🔖روایتی از زندگی پهلوان شهید ابراهیم هادی🎖 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
عیدانه👇
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای ☕️را آماده می کرد.😁 به شوخی می گفت: هر خطی که چایی🫖 در آن درست شود، سقوط نمی کند.😄😎 پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود…🥰 به حدی چای دوست بود که در عملیات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش🪖 جاسازی کرده بود.😟🤯   و در آن سوی رودخانه 🌊که باور نداشتیم عمرا دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش🔥 بساط چای☕️ را فراهم کرد…😆😅 یه بار که هواپیماهای🚀 دشمن ما را بمباران کردند از بخت بد چایخانه حاجی هم مورد اصابت💥 قرار گرفت و زیر و رو شد...😰🤦‍♂ مدتی بعد حاجی به سختی از زیر خاک و خول ها بیرون آمد.🥴 و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه 🫖☕️سرپاست....😁😂 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪐 نمــاز شــب دوازدهم مـاه شعبان برای آمرزش گناهان و درک شب قدر پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: 🔹 هركس در شب دوازدهم ماه شعبان دوازده ركعت نماز بخواند در هر ركعت حمد یکبار و سوره‌ى «أَلْهاكُمُ اَلتَّكاثُرُ» را ده مرتبه بخواند،  🔹خداوند متعال گناهان چهل ساله‌ى او را مى‌آمرزد و چهل درجه او را بالا مى‌برد 🔹و چهل هزار فرشته براى او طلب آمرزش مى‌كنند 🔹و نيز ثواب كسى كه شب قدر را درك كرده، خواهد داشت. 📚 اقبال الاعمال ص ۶۹۰ 🔆 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾ ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾ کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾ ________ @razechafieh
بنام نویسنده همه تقدیرها داستان من و سرنوشت 128 القصه ...... شش ماه است که همه خانواده جای خالی سمیه را تحمل می کنیم و بسیار هم سخت . پدر سمیه امروز پنجشنبه به بابا اطلاع داده که شب میان منزل ما . نزدیکی غروب بود که مهندس و خانواده تشریف آوردن ولی ظاهر مهندس و خانمش دیگه اصلا به عزا دار نمی خورد . علی که چهارتا بچه به سر و کولش بالا می رفتن و هیچ کسی اگه از بیرون میومد نمی تونست تشخیص بده این بچه ها پسر عمو دختر عمو هستند یا برادر و خواهر . از بسه شباهت زیادی بهم دارند . مهندس : خوب آقا جواد من شش ماه صبر کردم بچه ها رو هم بتول خانم منت سر ما گذاشتن و دارن زحمتشون رو می کشند ولی آخه اون هم گناه داره اومدیم امشب که یه فکر اساسی برا علی آقا بکنیم . بابا : نمی دونم والا من صاحب اختیار نیستم که بخوام در مورد زندگی علی آقا تصمیم بگیرم . علی یکمی غر زد ولی کسی دل بدلش نداد خانم مهندس گفت : علی مادر تو نباید عذب بمونی خدا هم راضی نیست . علی : آخه ببینید من دوتا بچه کوچک دارم و کسی اصلا حاضر نیست بیاد با من ازدواج کنه . خانم مهندس رو به بابا و مامان آقا جواد : زهرا خانم اجازه می فرمایید من پیشنهاد بدم ؟؟ مامان : بفرمایید آبجی صاحب اختیارید. خانم مهندس : من یه دختر رو می شناسم که هنوز هم ازدواج نکرده و به شرایط علی آقا هم آگاهه و قبول هم می کنه . علی : خوب پس شما فکر همه جاشو کردید ؟؟ مهندس با لبخند : یه جورایی . مامان : خوب بفرمایید این خانم کی هست ؟ مهندس : من یه دختر برادر دارم که شما هم دیدینش دختر بسیار کامل امسال از دانشگاه فارق شده رشته معماری خونده . و احتمال زیاد رو به دوستی صمیمانه ای که با سمیه خدابیامرز داشته می دونم قبول می کنه . بابا : خوب بسم الله. علی : چیو بسم الله بابا اون دختر رو من می شناسم شاید صدتا خواستگار داره خودتون رو سنگ رو یخ نکنید . فاطمه دختر برادر مهندس دختر بسیار زیبایی بود که از همه نظر با کمالات بود و تعجب داشت که ازدواج با علی رو قبول کنه. خانم مهندس : علی آقا من با خودش و پدر و مادرش صحبت کردم و اوکی گرفتم . علی : اوووووو پس شما کار رو تمام کردید ؟؟ مهندس : علی آقا تو پسر ما هستی و من نمی تونم ببینم که با این همه استعداد زندگیت بخواد تباه بشه حق بده به من سمیه عمرش به دنیا نبود تو که نباید پای قبر اون جون بدی خدا راضی نیست . البته می دونم چقدر به سمیه علاقه داشتی و عاشق هم بودید . علی که دلش نرم شده اما هنوز دودله گفت : پس صبر کنید حدود ده روز دیگه دادا محمد از آلمان بیاد بعداً تصمیم بگیریم . بابا : خیلی هم خوبه ولی آقا مهندس شما رایزنی هاتون رو بکنید . مامان که بعد شش ماه ما خنده به لبش دیدیم با لبخندی گفت : انشالله که به مبارکی علی آقا هم دیگه از عزا بیرون بیاد . مهندس : در ضمن علی آقا من دارم کارهای اداری رو انجام می دم که تمام شرکت رو به راضیه و احمد صلح کنم چون تنها وارثهای ما هستند و در ضمن باید یه پشت گرمی داشته باشند که منم خوشحال باشم . علی : عمو این کار رو نکنید چون من می ترسم خدای ناکرده براتون مشکل درست بشه در ضمن من هم که آدم این کارها نیستم . مهندس لبخندی زد و گفت : دختر برادرم چی؟؟اونم نمی تونه ؟؟ تازه فهمیدیم که این کار مهندس یه تیر و دو نشون هست . کم کم همه سر میز شام نشسته و اون فضای سنگین چند ماه پیش دیگه از خونه ما رخت بسته و اگه خدا بخواد داره وضع علی آقا عوض می شه ..... ادامه داستان ...
♥️🌙 🌸 دشمن‌در‌۲۱‌فروردین‌ماه‌بھ‌ماحمله‌کرد‌و‌از‌آنجاکھ‌تازه رسیده‌بودیم،محمود‌رادمھر‌فرصتۍبراۍ‌دفاع‌دقیق نداشت،ولۍتاده‌روزبعدکھ‌حمله‌مجدد‌دشمن‌بود شھید‌رادمھر‌نقطه‌بھ‌نقطه‌مکانھایۍ‌را‌کھ‌فکر‌می‌کرد احتمال‌حمله‌از‌آن‌محدوده‌است‌را‌شناسایۍکرد. ‌در‌۳۱‌فروردین‌ماه‌محمودرادمھردشمن‌رازمین‌گیر‌کرد ومجال‌نزدیک‌شدن‌تکفیرۍها‌رابھ‌مدافعان‌نداد. همچنین‌بھ‌خاطر‌دارم‌کھ‌یکۍ‌ازدوستان‌بعد‌از‌خواندن نماز‌ظھر‌مۍخواست‌بھ‌بالاۍساختمان‌برود. محمود‌رادمھردستش‌را‌گرفت‌وگفت:«هنوزنماز‌عصر را‌نخوانده‌اۍ.‌این‌من‌و‌شمانیستیم‌کھ‌کار‌هاۍ‌جنگ‌را‌ پیش‌مۍبریم؟خدایۍ‌کھ‌ماراتااینجاآورده‌جنگ‌را نیز‌پیش‌خواهدبرد.» با‌شنیدن‌این‌صحبت‌فردۍکھ‌مخاطب‌رادمھر‌بود نماز‌عصر‌خود‌راخواند،‌دقایقۍازرفتن‌مرد‌بھ‌پستش نگذشته‌بود‌کھ‌مورداصابت‌خمپاره‌قرار‌گرفت‌و‌مرد مجروح‌شد. آن‌روزبیش‌از‌سیصد‌زخمۍوکشته‌از‌دشمن‌گرفتیم و‌در‌غروب‌هم‌با‌عقب‌نشینۍ‌دشمن،‌شھیدرادمھربا بۍ‌‌سیم‌بچه‌هاۍ‌خط‌عمار،‌مالک،‌حمزه‌ویاسرراصدا کرد‌وگفت‌بھ‌شکرانه‌پیروزۍکھ‌نصیب‌ماکرد،زمان اذان‌مغرب،همه‌بھ‌پشت‌خاکریز‌بیایندواذان‌والله‌اکبر بگویندو‌بھ‌کورۍ‌چشم‌دشمن‌[اَشْھَدُاَنَّ‌علیاً‌ولیُ‌الله] را‌بلندتر‌بگویید. 🧡
کوچکترین شهید دفاع مقدس... نامش حسین بود،اهل شهرستان جم،استان بوشهر"... در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را مے گیرد و بہ محل اعزام مے برد تا رضایت دهد براے رفتن حسین... عملیات بیت المقدس،حسین را بہ آرزویش رساند... شب عملیات بهش گفتند:حسین تو نیا... حسین گفت:من براے سقایے با شما مے آیم... حسین،تیربارچے را بہ هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد... رزمنده اے آب خواست... حسین آب آورد... سر حسین بالا آمد و خمپاره اے... و اینگونه بود کہ حسین،حسینے شد... "شهید حسین صافے" 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطراتی از عبادت شهدا🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹تا راحت نماز صبحامون قضا نشه🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ نماز بسیار ساده شب سیزدهم ماه شعبان رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس شب سیزدهم ماه شعبان، ۲ رکعت نماز بخواند؛ در هر رکعت یک بار سوره حمد و یک بار سوره «التّین»؛ 🔴 همچون روزی که مادرش وی را به دنیا آورد از گناهان بیرون می آید، و گویا صد بنده از فرزندان حضرت اسماعیل را آزاد نموده است، و دوری از نفاق به وی داده می شود، و همچنین هم نشینی با رسول خدا صلّی الله علیه وآله و حضرت ابراهیم علیه السلام نصیب وی می گردد. 📚(البلدالأمين، ص۱۷۲) بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ ﴿١﴾ وَطُورِ سِینِینَ ﴿٢﴾ وَهَذَا الْبَلَدِ الأمِینِ ﴿٣﴾ لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسَانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ ﴿٤﴾ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِینَ ﴿٥﴾ إِلا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنُونٍ ﴿٦﴾ فَمَا یُکَذِّبُکَ بَعْدُ بِالدِّینِ ﴿٧﴾ أَلَیْسَ اللَّهُ بِأَحْکَمِ الْحَاکِمِینَ ﴿٨﴾ ❇️وقت خواندن این نماز در کل شب است یعنی بعد از خواندن نماز مغرب تا اذان صبح وقت هست که این نماز را بخوانیم ❇️کسانی که سوره ی تین را از حفظ نیستند می توانند از روی قرآن یا موبایل بخوانند یا کسی بخواند و او هم تکرار کند ❇️از خداوند متعال می خواهیم توفیق خواندن این نماز را به همه ما عنایت فرماید ان شاء الله ❇️نشر این پیام صدقه ی جاریه است @razechafieh
بنام نویسنده همه تقدیرها داستان من و سرنوشت 129 القصه ...... امروز قراره محمد از سفر بیاد و همه در تلاش خاله معصومه گفته : امشب همه فامیل مهمان من مامان : آبجی محمد الان که بیاد خسته است بگذار یکی دو روز دیگه خاله : آبجی وقتی من یه حرفی می زنم جان من نه نیار آخه دلم برا محمد یه ذره شده . مامان : باشه هرجور صلاح می دونی به خاطر اومدن محمد همه فامیل خونه خاله جمع شدن . محمد و علی اصلا تو جمع نیستن و با بچه ها بازی می کنند . فهیمه : محمد آقای دکتر حاجی اگه ما رو قابل می دونید یکمی هم بیاین پیش ما . بتول که از خوشحالی سر از پا نمی شناسه با لبخند گفت : آبجی فهیمه بگذار یکم با بچه ها باشه طفلک شش ماهه بچه هاشو ندیده . ولی فهیمه ول کن نیست گفت : من نمی دونم فقط بیا بین ما امشب همه شادن از اومدن محمد بابا : راستی آقا محمد قراره یه کارایی برا علی بکنیم . محمد : انشالله به مبارکی مامان یه چیزایی بهم گفته . حالا طرف کی هست ؟؟ مهندس گفت : دختر داداشمه من پیشنهاد دادم و حقا دختر خوبیه می‌تونه زندگی علی آقا رو جمع و جور کنه . علی هم هی عرق پیشونی پاک می کرد . فاطمه : بمیرم دادا علی خجالت کشید. و همه زدند زیر خنده چند روز بعد از اومدن محمد رفتیم برا خواستگاری تو مراسم مهندس و خانمش هم بودن که صحبت های اولیه شد . مهندس : داداش می دونی دختر من عمرش به دنیا نبود دلم می خواد بچه هاشو به کسی بسپارم که می دونم خانم خوبیه .البته بتول خانم تا الان کم زحمت نکشیده که هیچ عمری ما رو مدیون خودش کرده . مصطفی پدر فاطمه : داداش من حرف ندارم ولی اصل خود فاطمه است . مهندس : اگه علی آقا پسر سر برای نبود من این کار رو نمی کردم تقریبا هم خودت می شناسیش. ولی انصافا علی جای پسر نداشته منه. مادر فاطمه : شما اجازه بدید اول حرف دل فاطمه رو بشنویم و بعد موضوعات دیگه رو مطرح کنیم . مصطفی : بابا فاطمه جون می دونی علی آقا دوتا بچه داره از سمیه خدا بیامر فکرات رو بکن بعد جواب بده . فاطمه : بابا من با بچه های سمیه مشکلی ندارم و اگه بتونم خدمتی بکنم کوتاهی نمی کنم ولی علی آقا شما حاضرید منو به عنوان همسر در جایگاه سمیه خدا بیامرز بپذیرید ؟؟ سوال مشکلیه و محمد پیش دستی کرد :ببینید خانم طباطبایی علی آقا یکبار درد فراغ کشیده پس الان می طلبه شما علی آقا رو از این خلا نجات بدین . این حرف محمد علی رو به زبون آورد. : بله سمیه که جایگاه خودش رو داشت توقلب من و داره ولی من می دونم که سمیه رفته و ما الان باید به فکر زندگی باشیم . فاطمه جواب مثبت داد و این ازدواج سر گرفت .... ادامه داستان ....
• . پشت ترک موتورش بودم. رسیدیم به یک چهار راهِ خلوت ، پشت چراغ‌ قرمز ایستاد بهش گفتم : امید چرا نمیری؟! ماشین که اطرافت نیست .. بهم گفت : رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی‌ و رانندگی خلاف شرعه ! پس اگه رد بشم گناهه داداش من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه :) 🌱° 🔥 تل آویو بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇 https://eitaa.com/razechafieh https://t.me/razechafieeh