eitaa logo
رازچفیه
481 دنبال‌کننده
3هزار عکس
600 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹ای آنکه دلت را به خدا🌸 سپردی! دل ما را نیز برسان...!🌹
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 نمیدانم ... شایدلبخندهایتان ... تسبیح ذکرخداوندبود... که اینگونه دلنشین مانده است... 📎سلام صبحتون شهدایی🌷
شهید شدن دل می خواهد! دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود از همه تعلقات دلی که آرام،له شودزیرپایت به وقت بریدن و رفتن...... و شهدا"دلدار بی دل"بودند......
🔴تجلی واقعی عقلانیت.... علی مسجدیان از رزمندگان پر سابقه ی لشکر ۱۴ امام حسین(صلوات الله علیه) چنین روایت میکند:اواسط اردیبهشت ماه سال ۶۱،مرحله ی دوم عملیات (الی بیت المقدس)،حسین خرازی نشست ترک موتورم و گفت:(بریم یک سر به خط بزنیم).بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش میسوخت و چند بسیجی هم عرق ریزان و مضطرب،سعی میکردند با خاک و آب،شعله ها را مهار کنند.حسین آقا گفت:(اینا دارن چیکار میکنن؟وایسا بریم ببینیم چه خبره). هُرم آتش نمیگذاشت کسی بیشتر از دو-سه متر به نفربر نزدیک شود.از داخل شعله ها سر و صدای می آمد.فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد.من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو-سه متری،میپاشیدیم روی آتش.جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده،با این که داشت میسوخت اصلا ضجه و ناله نمیزد و همین پدر ما را درآورده بود.بلند بلند فریاد میزد:(خدایا!الان پاهام داره میسوزه میخوام اونور ثابت قدمم کنی.خدایا! الان سینه ام داره میسوزه،این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه.خدایا! الان دستام سوخت،میخوام تو اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستام گناه کار باشه.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمان، برای ولایت ،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.) اگر به چشمان خودم ندیده بودم،امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی،چنین حرف هایی بزند.انگار خواب میدیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود،همان طور که ذره ذره کباب میشد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میزد. آتش که به سرش رسید،گفت:(خدایا دیگه طاقت ندارم دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم.لااله الا الله،لااله الا الله،خدایا خودت شاهد باش،خودت شهادت بده آخ نگفتم). به این جا که رسید سرش با صدای تَقّی ترکید و تمام. آن لحظه که جمجمه اش ترکید،من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم.بقیه هم اوضاعشان بهم ریخت.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،یکی زانو زده و روی سرش میزد،یکی با صدای بلند گریه میکرد.سوختن آن بسیجی همه ما را سوزاند.حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:(خدایا ما جواب اینارو چجوری بدیم؟ما فرمانده ایناییم؟اینا کجا و ما کجا؟اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره،بگه جواب اینارو چی میدی ؟)حالش خیلی خراب بود.آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال میرفت.زیر بغلش رو گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم.تمام مسیر را،پشت موتور ،سرش را گذاشت روی شانه ی من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کُره ای و حتی زیرپوشم خیسِ اشک شد.دو ساعت بعد از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم سه-چهار نفر دور یه چیزی حلقه زده و نشسته اند. حسین گفت:(وایسا به اینا بگو از هم جدا بشن.یه چیزی بیاد وسطشون(خمپاره)،همه باهم تلف میشن.همون یکی بس نبود؟). نزدیکشان ترمز زدم.یکی شان بلند شد و گفت:(حسین آقا جمعش کردیما!).حسین گفت:(چی چی رو جمع کردین؟) طرف گفت:(همه ی هیکلش شد همین یه گونی). فهمیدیم،جنازه ی همان شهید را میگویدکه دو ساعت قبل داخل نفربر سوخت.دور گونی نشسته بودند و زیارت عاشورا میخواندند.حسین آقا از موتور پیاده شد و گفت:(جا بدید ماهم بشینیم،با هم بخونیم.ان شاالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم).
🍃🌸 🕊 روایت همسر شهید: شرط حسين اين بود ڪه براے دفاع از حرم بےبے جان مانع او نباشم..✖️ او هدفش دفاع بود نھ شهادت او مےخواست مدافع حرم باشد و اگر در اين راه لياقت شهادت را مےيافت حتما خواست خدا بود..💌 پس من چرا بايد در مقابل مشيت الهے مےايستادم از طرفی معتقد بودم زمان مرگ هر انسان به دست خداست..🥀 زمانش كه برسد چه در خانه باشے، چه در ميدان جنگ هيچ كس را ياراے مقابله نخواهد بود..✌🏻 پس بر خلاف تصوُر ديگران من زندگے با حسين را انتخاب ڪردم نه همسر شهيد بودن را...💔 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور میکنید روزی شهید حاج قاسم سلیمانی بخاطر پیراهن آستین کوتاه و داشتن موهای وزوزی توسط گزینش سپاه رد شده بود؟ حاج قاسم که طعمِ تلخِ قضاوتِ افراد براساس ظاهرشان را چشیده بود، به ما توصیه میکرد که با مردم درست برخورد کنیم؛ و میگفت :همون دختر کم‌حجاب دختر منه، دختر ما و شماست . 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
سال ۸۵ که رفتیم عقد کنیم دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم، داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند، من هم امضا کردم . مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت: این پسر خیلی سخت‌گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم میخواهد زندگی کند و واقعا هم زندگی با او به من مزه میداد . 🌷شهید مهدی ‌قاضی‌خانی‌🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
785356b41e5a347a0dea9aa25f6196b92400155-360p__92908-mc.m4a
4.53M
دوباره دلم تنگه براتون شهدا بازاومدم تاازشما حاجت بگیرم دلم با شماست ... شهدا رزمنده ایم
🕊 شهدا زیر باران گناه و غفلت گرفتار شده ایم... به شما پناه آورده ایم .... چرا که میدانیم زیر چتر شهدا در امان می مانیم... گام های ما در راه شماست دست ما را بگیرید...
(صدام) علیرضا رضایی‌مفرد از همرزمان علی درباره به عزا تبدیل کردن مراسم تولد صدام به فرماندهی چیت‌سازیان توضیح می‌دهد: در یک سخنرانی پیش از انجام عملیاتی علی بیان کرد که: «امشب شب تولد صدام است. عدنان خیرالله گفته که به چادر زنان بغداد قسم ظرف ۴۸ ساعت آینده، فاو را از ایرانی‌ها پس می‌گیریم.» بسیجیا! شیرینی تولد صدام رو شما باید زودتر بهش بدید. عدنان خیرالله برای صدام می‌خواد خوش رقصی کنه، اما شما برای آبروی امام زمان (عج) می‌جنگید.... شوق و شور، نیروهای آماده عملیات را گرفت. همان شب خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو بصره شکسته شد. اسم اون عملیات هم شد عملیات صاحب الزمان (عج). یاد شهدا با صلوات
‍ 🍃🌸🌾💐🌴🌻 🍁💐🍃🌸 🍂🌾💐 🌴 🌻 👈 قابل توجه دوستانی که برای شهدا کار میکنند. روز بعد از مراسم یادواره شهدا سید را دیدم و بابت مراسم خوب دیشب تشکر کردم . گفت: ما کاری نکردیم؛ زحمت کار به دوش بچه‌های مسجد و خود شهدا بود . گفتم: سید میخوام ماجرایی رو برات تعریف کنم که دیگه احساس خستگی‌‌ نکنی! سال قبل در یکی از مساجد تهران یادواره شهدای مسجد برگزار شد . مسئول فرهنگی مسجد خیلی برای هماهنگی برنامه تلاش میکرد اما کارها خوب پیش نمیرفت . تا اینکه شب قبل از مراسم، خیلی سریع همه چیز مرتب شد؛ سخنران، قاری، مداح و... مراسم از آنچه فکر ‌میکرد بهتر برگزار شد . من میگفتم و سید باتعجب گوش میکرد . مسئول فرهنگی خیلی خوشحال بود اما میدانست این اتفاق عادی نیست! همان شب یکی از 🕊شهدای مسجد را در خواب میبیند . شهید از او تشکر میکند و میگوید: فکر نکن مراسم را شما هماهنگ کردی! قرار بود ✨حضرت زهرا سلام الله علیها ✨تشریف بیاورند؛ ما هم برنامه را هماهنگ کردیم . سید عینکش را برداشت و با پشت دست اشک هایش را پاک میکرد . 📚منبع:کتاب همسفر شهدا 🌷شهید سید علیرضا مصطفوی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷
رازچفیه
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 #داستان_دنباله_دار #فرار_از_جهنم 🔥 🔵واقعی🔴 #قسمت بیست و دوم: نگاه 👁 👁 . از
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔥 🔵واقعی🔴 بیست و سوم: خانه من 🏠 . رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ... . . زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... . . هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ... . اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... . . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... . . کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... .
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔥 🔵واقعی🔴 بیست و چهارم: رمضان🌙 . زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... . . کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ... . . توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... . . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... . . بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ... . . مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... .
🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔵 🔴 🔥 🔵واقعی🔴 بیست و پنجم: بودن یا نبودن⚪️⚫️ . رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... . پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... . یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... . . به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ... . . رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... . همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ... چی هست؟ ... چی؟ ... همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ... با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ... . . .
🍃اگر مشتی پلاک و استخوان‌اند 🍃رموز هستی و جانِ جهان‌اند 🍃چو خونی در رگ هستی، روان‌اند 🍃چو جان، در جسم این امت نهان‌اند 🍃نشان صاحب زمان‌اند(عج) 🌷شادی روح و تسلای دل مادران شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 من هروقتــ دلـم تنگــ بهشتــ میشود به چشمان نگاه میڪنم... ♥️ ☘☘☘
1_249649306.mp3
11.45M
🔊نمایشنامه 9️⃣1️⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 07:52 دقیقه
قسمت 20.mp3
16.66M
🔊نمایشنامه 0⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر ⏰مدت زمان: 08:37 دقیقه
🔹هر کی برام چله بگیره تموم تلاشمو میکنم حاجتشو بگیرم . اگرم بصلاح نبود ، اون دنیا شفاعتش میکنم ✔شهید نوید صفری
و چقـ🌷ـدر ارزش دارد💚 اسیر چهـ🌹ـره‌ۍ‌ پاڪِ تو شـدن🥀 در میانِ اسارات‌ دنیایـے🕊
🌸دست نوشته ی شهید جاویدالاثر عباس_آسمیه🌸
📝 نـامـه اے بـه👈شهــــید🌹 اے شهــ ـــــید! چقدر پاک و دوست داشتنے اند لحظه هایے که شانه به شانه تو کوچه هاے داغدارے را ، که آن روزها با چراغ حسرت آذین مے بستیم ، آرام سلام گوییم و ردپایے از شقایق ها بگیریم. چقدر زیباست هم نفس خیال تو بودن ، در پرسه هاے شبانه دلتنگے راه خانه تو را گرفتن و به نفس آسمانے ات متبرک شدن. شهید عزیز.... اما افسوس کوچه ها دیگر آن کوچه هاے قدیمے نیستند و رنگے از درد و داغ ندارند . کوچه ها دیگر اخلاص تقسیم نمے کنند و طعم شهادت و آسمانے شدن را در دل و دماغ عابران خسته نمے پراکنند . پنجره ها رو به باغ گل محمدے باز نمے شوند. ردپایے از کبوتران سپید بر جاے نمانده است دیوارها نمایش مردم فریبے است در شهر ما که سهم ابوذر غریبے است اے شهید! راستے مگر سنگ شده ایم و یا طلسممان کرده اند؟ یادت هست هر شب از پشت بام چقدر ستاره مے چیدیم و بدرقه راه سینه سرخان مهاجر مے کردیم؟ یادت هست مهتاب چه صداقت معصومے را به آبے حیاط خانه مان مے پاشید؟ یادت هست تا خدا فقط یه سجده فاصله بود؟ امروز چه بگویم اے برادر؟ اهل کوچه همه رفتند ولے ما ماندیم حقمان است اگر بے کس و تنها ماندیم در به روے همه وا بود و نمے دانستیم شهر لبریز خدا بود و نمے دانستیم هیچ تقصیر کسے نیست اگر رنجوریم    روشنے هست،خدا هست ولے ماکوریم آرے همسفر روشنی هست خدا هست..... شهید عزیز! بیا دوباره پا به پاے نسیم در شبے بے ستاره غمگینانه پرسه زنیم و سپیدار پیر کوچه را بپرسیم خانه دوست کجاست ؟ بیا دوباره کوچه های قدیمے شهر را سلام کنیم و به پنجره لبخند بزنیم ، شوریده سران شبگرد شهر را سیب سرخ تعارف کنیم . تصویر لاله هاے پرپر را در قابے از شکوفه بر شانه هاے سنگے دیوار نقش کنیم . گرد از رخسار شمعدانے ها و آیینه هاے غبارگرفته بزداییم . پس بیا با تمام حنجره جار بزنیم تا شقایق هست زندگے باید کرد. در پایان اے شهید : در دلم یکسره من شوق شهادت دارم در سرم ول وله ایست ، حس سعادت دارم دلم از ماندن اینجا زار است در دلم یکسره من عشق شهادت دارم رهبرم خامنه اے (مدظله) دل تنگ است و من امشب هوس شهد شهادت دارم راه ما را چو بود خامنه اے راهبرش دل صیاد همیشه هوس صید شهادت دارد
همسࢪ خلبان شهیدبابائۍ می‌گوید: تولد من اول خࢪداد است. آخࢪین هدیہ تولد عباس براۍ من خیلی خنده داࢪ و ابتکاࢪۍ بود😂 دࢪ آن ࢪوز سلما،حسین و محمد خیلۍ خوشحال بودند. کیک تولدۍ گࢪفته بودند🎂🎊. پیش‌خودم می‌گفتم: آفتاب از کدوم طࢪف دࢪآمده پنج نفࢪه جشن گࢪفتیم. کیک تولد این گونہ بود: عباس دوࢪ تا دوࢪ یک سیب بہ اندازه سن من چوب کبࢪیت گذاشتہ بود و آن سیب مثل جوجه تیغۍ شده بود🦔. عباس کبࢪیت هاࢪا ࢪوشن کرد و گفت: حالا فوت کن🤨"• براۍ من خیلۍ عجیب و جذاب بود کہ عباس چنین ابتکاری کرده بود!
دیدم سرباز سوری رو سینش عکس حاج عمار رو چسبونده  ازش پرسیدم این کیه میشناسیش؟؟ گفت این حاج عمار خدا بیامرزه گفتم چرا عکس یه ایرانی رو روی سینت زدی گفت حاج عمار خیلی انسان درست و فرمانده شجاعی بود براش ایرانی و سوری و عراقی فرقی نداشت شب ها توی پست های شبانه  میومد پیش ما و با ما حرف می زد و ما رو تحویل می گرفت خیلی به ما احترام می گذاشت تو فرمانده ها مخصوصا فرمانده های سوری اصلا همچین رفتاری وجود نداره تا وقتی که اون بود هیچ کم و کسری نداشتیم یه بار تو عملیات یکی از بچه ها شهید شد و کسی جرأت نداشت بره جنازه شهید رو به عقب بیاره با اینکه اصلا اون شهید ایرانی نبود خودش رو به خطر انداخت و رفت تو دل دشمن و شهید ما رو به دوش انداخت و چند صد متر به عقب آورد... شهید شهدا را یاد کنیم باذکرصلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصاویری از مراسم وداع باشهید مدافع حرم در معراج شهدا با مداحی «سید امیر حسینی» ☑️انتشار مجدد به مناسبت سالگرد شهادت شهید(۱۸ آبان)