eitaa logo
راض‌ِمان
2.4هزار دنبال‌کننده
139 عکس
52 ویدیو
0 فایل
خرده روایت های کوچک از اتفاقات بزرگ
مشاهده در ایتا
دانلود
22.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ائمه به مجالس ما اشراف دارند، دکان داری نکنید... ☕ @Razee_man
♦نوشته‌اند یک مردی رفت خدمت مرحوم صاحب مقامع و گفت: من دیشب خواب وحشتناکی دیدم. گفت: چه خواب دیدی؟ گفت: خواب دیدم که با این دندان های خودم گوشت های بدن امام حسین علیه‌السلام را دارم می‌کنم. این مرد عالم لرزید، سرش را پایین انداخت، یک مدتی فکر کرد، گفت: شاید تو مرثیه‌خوان هستی. گفت: بله آقا. ▪گفت: دیگر بعد از این یا اساسا مرثیه‌خوانی را ترک کن یا از کتابهای معتبر نقل کن. تو با این دروغهایت داری گوشت بدن امام حسین را با این دندانهای خودت می‌کنی. این لطف خدا بوده که لااقل در این رؤیا به تو نشان بدهد. 📚حماسه حسینی_شهید مطهری ☕ @Razee_man
نرو، بمان؛ اما خورشید نازش بیشتر از این‌ حرف‌ها بود،با من راه نمی‌آمد. گریان غرورم را شکستم و از ته‌دل ناله سر دادم: خواهش می‌کنم من از غروب می‌ترسم، می‌دانم فردا قرار است برسد اما نرو، لااقل دیرتر برو و کمی به دل من آرامش خاطر بده. اما نه این خیالی باطل بود. خورشیدِ موذی خمیازه کشان، آرام آرام در حال رفتن بود. تسلیم شدم می‌دانستم فردا چه در انتظار ماست... جگرم می‌سوخت. صدای گریه‌ی نوزاد در خیمه آتشم می‌زد خواستم بگویم تشنه‌ام ،اما نشد. راهم را کج کردم باید اندک آبی در گنجه نگه می‌داشتم تا زمانی که مشک‌ها خالی می‌شد، مرهمی بر دردی باشم. صدای ناله از گوشه و کنار این صحرا به گوش می‌رسید به دور دست نگاه کردم. با خود غریب بودم، این من را نمی‌شناختم. خودم را کوهی استوار می‌دیدم اما حالا در حال فروپاشی.. تفأل زدم که تکیه کنم بر این و آن، اما جواب آمد حسبی الله و نعم الوکیل.. چشمانم را بستم وزیرلب زمزمه کردم: " مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع"@Razee_man
ازآدم‌های شعاری بَدمان آمده بود، آدم‌هایی که با ظاهر‌ شدن روی دیگر‌شان، دنیایی‌ از بهت را در چشمان‌مان می‌ساختند...‌؛ شعار اما همیشه بد نیست وقتی با عمل همراه باشد نشان‌‌دهنده شعور یک فرد است، گاهی برای دشمنی که ادعا دارد باید شعار داد،باید رجزخواند. ۱۱ساله بود، می‌خواست در میدان‌ جنگی که لحظاتی قبل پدرش در آن آسمانی شده بود، رجزی بخواند به اطرافش نگاهی کرد حسین(علیه السلام) برای اومثل عبدالله بن حسن نبودتا اوراعموصدابزند یا مثل علی اکبر تا ... دلش درآستانه شکستن بود اما مگر می‌شد باامام نسبتی نداشته باشد؟! به میدان رفت و با‌ همان قدکوچکش با همان دل‌نازک وحساس‌ش حسین را امیرِخود خواند بهترین امیردنیا(امیری حسین ونعم الامیر) وجنگید . وقتی به زمین افتاد خود را در آغوشِ امام دید، رابطه حقیقی خود را با امام فهمیده بود؛ امام مهربان‌تر ازهر پدر و عمویی او را در آغوش گرفته بود هم‌چون همدم و رفیق، پدر مهربان، برادر، مادر دلسوز به کودک و پناهی محکم گاهی لازم است به رابطه خودمان باامام زمانمان فکرکنیم ،کنارگریه و شنیدنِ‌روضه تامل کردن را واجب بدانیم واجب @Razee_man
کادرسازی نه کادریابی! سه مولفه کادرسازی از‌ دیدگاه استاد فرج نژاد ☕ @Razee_man
به مناسبت سومین سالگرد رحلت شهادت‌گونه استاد فرج نژاد🖤 ☕ @Razee_man
به میدان بیاییم و برای انقلاب کارکنیم آفرینش داشته باشیم... ☕ @Razee_man
روایت یک راه قرار است چندروزی را شاگرد نقشه‌ی راهی باشیم که نقطه آغازش به دست او رقم خورد .این راه، راهی برای یادگیریست و اینجا نقطه‌ی آغاز است... ✍روایت یک راه ادامه دارد/یک اردو برای یادگیری ☕ @Razee_man
نشستن دیگر کافی بود خسته از روزمرگی‌ها، وابستگی‌ها و همه آنچه که حال‌مان را راکدکرده بود، ایستادیم و به‌ دنیایی سلام کردیم که رشدمان را در آن فضا از تو خواسته بودیم؛ این بار نگاهمان به اتفاقات را تغییر دادیم کمبودها را عامل رشدمان دانستیم وشعر سهراب را بانگاه دیگری خواندیم چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید ... ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
19.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با گذر زمان همه‌ چیز تغییر کرد، شاید اگر در ثانیه یکم راه ،کسی به ما از سختی و تحمل برای رشد می‌‌گفت؛ همانجا درجا می‌زدیم و بیخیال رشد می‌شدیم .اگر کوزه تحملمان را همان ابتدا سر می‌کشیدیم، دیگر حالی به جانمان نمی‌ماند. کمی که گذشت چشمانمان به راه که خورد، درجا نزدیم؛ در گذر زمان هدف را شناختیم و کوزه تحمل را از کنار سنگ ریزه های مسیر برداشتیم. تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
همه جمع شده بودند و بالاخره آماده حرکت شدیم.بی‌خوابی، تاخیر و گرما برایم اهمیتی نداشت وقتی به خودم می‌گفتم:«قرار است خوش بگذرد!» و حالا میبینم چه سطحی برای خودم انگیزه ایجاد می‌کردم... خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم خسته شدم، علتش را عوامل بیرونی می‌دانستم. اما واقعا اینطور بود؟ از اینکه مجبور به انجام این برنامه‌ها بودم کلافه شدم. با خودم دعوایم شده بود ،می‌گفتم:«اصلا من چرا اینجا هستم؟فکرمی کردم قرار است خوش بگذرد!و عجب نگاه کودکانه‌ای! زمان از حرکت ایستاده بود و به من می‌خندید... ساعت، آرام و بی‌خیال ۹:۲ دقیقه را نشان می‌داد به یاد حرف استاد زارع افتادم که گفتند:«در مواجهه با هر مساله ابتدا سه سوال را پاسخ دهید: چیست؟ چرا؟ چگونه؟ » خب این هم یک مساله بود، هرچند انکار می‌کردم اما ناخواسته علت شرکت در اردو را تفریح می‌دانستم البته نه به آن معنا؛ می‌خواستم نفسی تازه کنم... پس با خودم گفتم تفریح چیست؟ چرا و چقدر باید تفریح کرد؟ و چطور باید تفریح‌ کرد؟ من اشتباه می‌کردم تفریح ، خوش‌گذرانی مطلق نیست، انسان به تفریح نیاز دارد اما بیش از حدش تفریح نیست؛ تغافل است و صرفا سرگرمی. تفریح یعنی شادی سازنده‌ای که باک بنزین تو را پر کند. ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
شادی را باید بین همین لحظه‌ها پیدا می کردم، همین کلاس‌ها ، همین شوخی‌ها و بازی‌ها، همین تپه نوردی و همین شرایط موجود .باید خودت را با شرایط وفق بدهی نه شرایط را با خود؛ به‌علاوه این جبر ها نیستند که انسان را کلافه می‌کنند، درواقع تلاش او برای انجام ندادن آن‌هاست که او را کلافه می‌کند. آن شب بی‌نهایت باصفا بود روضه در هوای ملایم و زیر آسمان پهنی که ماه شب چهاردهم را در آغوش داشت مثل کپسول آرامش، روح آدم را زنده می‌کرد. آن‌شب غفلتم را گریه کردم... همه‌چیز مثل قبل‌ بود شرایط،آدم‌ها،برنامه‌ها... ساعت هم هنوز ۹:۲ دقیقه را نشان می‌داد فقط ،من تغییر کرده بودم. نه! نگاه من تغییر کرده بود!... هیچ‌ چیز مثل قبل نبود! عجب پدیده‌ای است این زمان! می‌دانستم قرار است خوش بگذرد اما فکر نمیکردم بازگشت اینقدر سخت باشد به ساعت نگاه کردم این‌بار عمیقاً آرزو می‌کردم ۹:۲ دقیقه باشد ای‌کاش عقربه‌ها ثابت بودند ای‌کاش می‌شد باور کرد این پایان اردو نیست! جای خالی خوراکی‌های کیفم را به خاطرات شیرین و یافته‌های تازه‌ام می‌دهم، هرچند این راه به پایان رسیده اما آغاز راهی بی انتهاست... ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
سرگرمی ما در این سه روز شده بود کلاس و مطالعه، دور هم بودن‌مان هم نمی‌گذاشت خسته شویم، انگار از دیدن همدیگر انرژی می‌گرفتیم و قوی‌تر پیش می‌رفتیم. این کارها را از مرحوم استاد فرج‌نژاد یاد گرفته بودیم، نزدیکان‌شان تعریف می‌کنند، هر وقت که دور هم جمع می‌شدیم استاد نمی‌گذاشتند دقیقه‌ای به بطالت بگذرد، بحثی می‌انداختند وسط و شروع می‌کردند نظر همه را خواستن، آنقدر بحث را شاخ و برگ می‌دادند که یادمان می‌رفت آمدیم تفریح و استراحت صدای ورق خوردن صفحه‌های کتاب، بوی کاغذ کتاب‌های نو، جلد های رنگارنگ کتاب‌ها، همه را انگار جور دیگری حس می‌کردیم. ساده‌ترین چیزها، رنگ و بوی جدیدی برای ما پیدا کرده بود، گاهی باید از روزمرگی‌ها دور شد و پای قلم و کتاب نشست، پای چیزهایی که زندگی کردن را به ما یاد می‌دهد، وگرنه نفس کشیدن را که همه بلدند... ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
انسان به همه چیز ممکن است عادت کند، جز تنهایی‌. دردی که تنهایی به انسان وارد می‌کند را نمی‌شود ترمیم کرد؛ داشتن جمعی دوست‌داشتنی که اوقات فراغت را با آنها بگذرانی یکی از نعمت‌هایی است که نصیب هرکس نمی‌شود، فکر کن صبح با صدای لذت بخش "بیدااارشو" ازاسپیکر بلند شوی و با بطری‌ گوشه‌ای وضو بگیری و بعد از نماز راهی شوی برای کوه‌نوردی. ✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
✍روایت یک راه ☕ @Razee_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت از مهمان که درمیان باشد،جنس پاسخ فرق خواهد کرد این‌بار خون‌خواهی‌ میزبان، نفسِ قدس را تازه خواهد کرد... ☕ @Razee_man
وطن، روز را آغاز کن . محبوبِ من، آوازِ روز را دوست دارد ! یوم الانتقام❤️‍🩹 ☕ @Razee_man