ツ↯
یاد خدا را فراموش نڪنید ...(:
و مرٺب بسم الله بگویید
و با یاد خدا ، ذڪࢪ خدا
خیلے از مطالب حل مےشود..!
#شهیدابراهیمهمت🌱
@Razeparvaz|🕊•
[• #قدردانیازمردم🙏🏻 •]
امامرضا﴿؏﴾:
کسے کہ منعمے از مخلـوق خداۍ را
سپـاس نگوید، خـداوند عزوجـل را
سپـاس نگذارده اسـت💥🙄
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثسیام
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
💞○•°
نیمه شبا کہ برای نماز بیدار میشد
برای اینکہ همسرش بدخواب نشہ
داخل سینک ظرفشویے تکہابری
میزاشت تا صدایآب همسرشرو
بیدار نکنه...!!ツ♡
#امامخمینۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
☕️....
#شهیدابراهیمهادۍ
چادر یادگار حضرت زهرا (س) است.🌱
ایمان یک زن وقتے کامل مے شود کہ حجاب را کامل رعایت کند.🧡
#شَرفالشَمس
@Razeparvaz|🕊•
🌿....
+گاهیبهخدامیگم:
محبوبممیدونےڪهبه
جزتوڪسیوندارم(:
#صرفاجهتیادآوری🌱
#شَرفالشَمس💚
@Razeparvaz|🕊•
کسے کہ بہ دنبال نور است
این نور هرچہقدر هم کوچک باشد
در قلـب او بزرگ خواهد بود . . .♥️✨
#شهیدمصطفیچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
روز نهم اردیبهشت سال 1361، وقتی هنوز ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود⛅️، فرمان آماده باش صادر شد.🔖
خیلی زود فهمیدیم انتظارها به سر آمده و با فرارِسیدن شبی که در راه است هجوم ما به مواضع دشمن آغاز خواهد شد.😎
این خبر مثل گردبادهای دشت خوزستان به همةه چادرها سرک کشید و آشوبی به پا کرد.😬🤭
دویدیم به سمت تفنگ و خشاب هایمان.🏃♂ کوله پشتی گلوله های آرپی جی را سبک و سنگین کردیم.🤨
اگر جا داشت به آن افزودیم و اگر سنگین بود دلمان نیامد از تعدادشان کم کنیم.🙁
من فقط سه گلوله داشتم که باید به موقع آن ها را به آرپی جی زن دسته مان، که حسن اسکندری بود، میدادم.😁
سه گلوله آرپی جی، دو خشاب فشنگ، یک قمقمه آب، دو نارنجک، به علاوه یک تفنگ کلاشینکف روی هم رفته برای من در آن سن و سال بار کمی نبود.😯💪
باید ساعتی قبل از غروب آفتاب به سمت خط حرکت میکردیم و هنوز تا اذان ظهر دو سه ساعتی مانده بود.🌞
این زمان صرف آماده کردن تجهیزات، امتحان کردن سلاح ها، و گرفتن عکس یادگاری شد🙂📸
قافلهای که داشت به سوی مرگ راه میافتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروساند.☺️❤️صدای آهنگران در دشت پیچیده بود:🗣
مولا اگر در کربلا نبودیم، حسین جانتا💧 یاری ات از جان مینمودیم، حسین💔 جانا کنون همه گوییم یکسر لبیک مولا✋🏼 حسین لب تشنه بی سر لبیک🖐🏼🖤
تأثیر این نوحه بیاندازه بود. بدن آدم مور مور میشد.😔
بازار شفاعت طلبی داغ بود. بعضی به قول شفاهی راضی بودند و بعضی کتباً از دوستان خود قول شفاعت میگرفتند.👋🏻📝
ماژیکی به دستم افتاد.🖍
خطم بدک نبود. در کوتاه زمان کلی مشتری پیدا کردم.😂
با لباس نوی بسیجی میایستادند جلویم و سفارش کار میدادند.
ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.💔
ـ بنویس مسافر کربلا.🚶🏻♂
ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!😄
ـ بنویس محمود محمدی، اعزامی از سپاه کرمان.✋🏼
محمود ساعتی بعد برگشت.⏰
گفت: «اوه اوه! اصلاً یادم نبود. اگه اسیر بشم🤨 و برادرای عراقی کلمه سپاه رو لباسم ببینن😨، تکه پارهام میکنن.😱 احمد جان، یه جوری که زیاد خط خوردگی پیدا نکنه این کلمه سپاه رو بردار.» 😅
به سختی «سپاه» را کردم «شهر».😖
شد محمود محمدی، اعزامی از شهر کرمان. راضی شد. یک خواسته دیگر هم داشت. 💁🏻♂
ـ پشت لباسم، خوش خط، بنویس مسافر کربلا.😍
نوشتم برایش.🖍
صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگی که مسجدمان بود پیچید توی دشت.📣
آن روز صف های نماز زودتر پر شد. بعد از نماز، فرمانده آخرین توصیه های جنگی را گوشزد کرد.🤓☝️🏼
گفت که اسیرها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم، دهانمان قرص و محکم باشد.😌✌️🏽
آیفاها راه افتادند؛ در جادهای که خورشید در انتهایشْ سرخ میدرخشید.🌝
روی جاده را پیش پای ما گازوییل یا چیزی شبیه آن پاشیده بودند که گرد و غبار برخاسته از لاستیک ماشین ها دشمن را متوجه ما نکند و عملیات لو نرود.🧐👌
حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه میرسید.🤓
ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. فکر میکردم وقتی این آفتاب کم رمق، که دارد در غبار غروب رنگ میبازد، فروبنشیند و صبحی دیگر از مشرق طلوع کند میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است.😩😔
زنده خواهم بود؟🙁
کشته خواهم شد؟☹️
عملیات پیروز می شود؟😢
شکست می خورد؟ ...😭
بالای آیفا، که از میان درختچه های اطراف جاده خاکی به سمت خورشید پیش میرفت، به این چیزها فکر می کردم.🤦🏻♂
دیگران هم شاید توی همین افکار غرق بودند.🤷🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
رسیدیم به ایستگاه آخر؛ روستایی به نام فرسیه که تازه در سیاهی شب خزیده بود😬، بیهیچسکنه و کورسوی چراغی که از یکی از آن همه خانه گلین متروکه به بیرون نفوذ کرده باشد.🤨
فرسیه، که سالی چند در سکوت زندگی کرده بود، آن شب مهمان داشت.🙄
آمده بودند دشمن را به خاک خودش و آن روستای عرب نشین را به روزهای خوش گذشتهاش برگردانند؛ روزهایی پر از هیاهوی بچه های دشداشه پوش عرب دنبال گله گاومیش ها.🙂🧡
از ماشینها پیاده شدیم؛ آرام و بیصدا، تا باد همهمه را به سه چهار کیلومتر آن طرف تر که دشمن مستقر بود نرساند.😌
یکی از هم رزمان، همین که پا بر زمین گذاشت، سیگاری گیراند تا خستگی از تن بتکاند مثلاً.😖🤦🏻♂
فرمانده یقه اش را گرفت و بیصدا بر سرش فریاد زد: «برادر!😡 می خوای همه رو به کشتن بدی؟!»🤬
جوان سیگار را از لب برداشت، بر زمین انداخت، و پایش را محکم رویش فشار داد.😨
فرمانده که رفت، خم شد و سیگارش را از زمین برداشت و آتش آن را میان دستهایش پوشاند تا همه را به کشتن ندهد!😐🤐
نخلی تا فروافتادن ماه مانده بود🌙✨[بهاندازهافتادنیکنخلتاپایانشبباقیماندهبود]
باید آن قدر انتظار میکشیدیم که از صحنه آسمان برود و دنیا تاریک شود و آن وقت به طرف دشمن حرکت کنیم.😩
تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.📿🥘👋🏻
نماز را غرق سلاح روی خاکهایفرسیه خواندیم.🙂🤲🏻
شام، که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود😯؛ چلومرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب عملیات.😋😁
معنی این کار را نفهمیدم. هنوز هم نمیفهمم.🙄🤷🏻♂
گمان میکنم مسئولان تدارکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ میدادند😒؛ به تلافی همه قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده، ناخواسته، روا داشته بودند.😕💣
غیر از این چه میتوانست باشد؟🚶🏻♂
رزمندهای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.🤦🏻♂🚫
به هر حال رسم جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است😑.نگاه ها به آسمان بود.
بعضی خدا را آن بالا میجستند و بعضی دیگر ماه را میپاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.😇🌙
دیروقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.😟 وقتش رسیده بود که مهمانهایفرسیه بلند شوند و از کنار دیوارهای گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا میداند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.🧐🚛🚚
من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه.💔
در ستونی که نه میدانستم اولش کجاست و نه آخرش به حرکت درآمدم.🤯
حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک، از میان نیزار، به ماری میماند که در علفزاری آرام پیش میرود تا سر فرصت طعمه اش را شکار کند😋✌️🏻
راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند.😎🖐🏻
کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه مینشستیم و دوباره بلند میشدیم و حرکت میکردیم. این فرمان ها را فرمانده، اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت میکرد، میفرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون میرفت.👀🤫
ساعتی، نمی دانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.🤓💣👊🏻
برای رسیدن به اولین خاکریز عراقیها باید از میدان مین رد میشدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی میگرفت.😞
اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان میرفت.🤩 این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.😍❤️
جایی که میدان مین تمام میشد فرمان رسید بیهیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بیهیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز عملیات باشیم با رمز «یا علی ابن ابی طالب».😬🤭😎
روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به خدا سپردیم.🧡✋🏽ا
کبر گفت: «اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!»💔🚶🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
○°•
حجابماننداولینخاڪریزجبهہاسٺ
ڪہدشمنبراۍتصرفسرزمینۍ
حتماًبایداول آنرابگیرد.🔖🎈
#استادشهیدمطهری🌱
@Razeparvaz|🕊•
•| شهادټ...؛
یعنے وارد شدن در حریمِ خلوتِ الهے✨
و میهمانشدن بر سرِسفرهۍِضیافتِالهے♥️
#مقاممعظمرهبرۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
بیشک شهادت زیباترین کلمه
در زندگی هرکسی میتواند باشد..:)
.
#شهید_مهدیلطفینیاسر🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین✋🏻🌱
دستـ مَنـ نیستـ ڪھ
اینـ بیتْ شدھ ورد لبـمْ
حَرمتـ قبلھ ے دلهاستـ
مَـرا همـ دریابـــ✋🏻
.🌤.
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#جوادمحمدی🌿🌻
تاریختولد:۱۳۵۶/۲/۲۶
محل ولادت:مشهدالرضا
تاریخ شهادت:۱۳۹۶/۳/۱۶
محل شهادت:سوریہ
وضعیت تأهل:متأهل
مزار شهید: درچہ-اصفهان
#روزی5صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
امـا چه باید کرد؟!
دنیا بےوفاست!💔
شھیـدان را
مࢪده مےپندارند . . .🖐🏼😕
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••
#شهـادت مرگ انسانهـای زیرك و هوشیار استــ که نمیگذارند ایـن جان، مفت از دستشان برود . . .
#حضرتآقاجانمخامنهای♥️
@Razeparvaz|🕊•
آٻا مـــعناے |آزادۍِبٻاڹ|
ایڹ اسٺ꧇دۺنامۅاهانٺــ
آڹ هم بہ چـــــــہرهۿاۍ
درخۺان ۅ مــقدس⁉️
#لبٻڪٻامحمد '🌱🌙ـصـ°
#سـٻدعلےحسٻنۍخامنـہاۍ🗣❛
#ۺاٻداسٺۅرۍ °📲°
#فُطرُس🗺
@Razeparvaz|🕊•