eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
:) ‌از‌یاورانِ‌مهدی‌بود و‌ادبیات‌درس‌میداد بہ‌خطِ‌فاصلہ‌میگفت:خط‌تیره چرا‌ڪه‌میدانست‌فاصلہ‌گرفتن از‌مهدی(عج) چقدر‌روزگارِ‌آدم‌راتیرا‌میڪند :) 🙂💔 @Razeparvaz|🕊•
چه‌قشنگ‌گفت‌حاج‌مهدی‌رسولی: . قاتل‌حـاج‌قاسم یک شخص نیست..، یک تمدن است..؛ جنگ، جنـگِ‌تمدن‌هاست..! . ♥️ 🖐🏻 @Razeparvaz|🕊•
‌ •• ‏مُضرتَر از آمریکا و تَحریماش ، اون مسئول داخِلۍ هست که فِکر میکنه آمریڪای زَمان تِرامپ اَخه و آمریڪای بَعد از ترامپ منطقۍ و خـوبه...ツ . 🤦🏻‍♂ ! @Razeparvaz|🕊•
●|📱°•. ما الانم تو جنگـیم! ولے ادواټ جنگے از توپ، تفنگ و خمپاره بھ گوشے، رادیـو و تلـویزیون تغییر شڪل داده . . .🙆🏻‍♂📻 💻 ⁉️ @Razeparvaz|🕊•
. •| ڪاش‌ماهم‌درخیل  منتظراݧ‌‌شھادت‌باشیمـ♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
.•°🔥💣|● بدانید ‌!🔔 و بدانید !📣 و بدانـید ! 🛎 کہ دشمڹ واقعے اسݪـام نابِ‌محمدۍ﴿ص﴾ و دین مرتضے علے؏ کسے نیست بہ غیر 👊🏼 کہ ذهـنِ‌جـواناݧ و گاهـے کهڹ‌سالاݧ ما را بہ غاࢪټ برده و اَسیر مَکرهاۍ خود مے‌کند . . .⛓ 🌱 💌 🖐🏻 @Razeparvaz|🕊•
••|🌙🌸🌱|•• شهیدبه‌قلبت‌نگاه‌می‌كند اگرجایى‌برایش‌گذاشته‌باشى می‌آيد.... می‌ماند.... لانه‌می‌كند تا"شهیدت"کند...!🕊✨ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
نخبہ‌علمے بود . . . 📚 بہ قدرۍ باهـوش بود کہ در ۱۳سالگے بہ راحتے انگلیسے حرف مے‌زد! 💁🏻‍♂ در جبهہ آموزش زباݧ مےداد . . .📒🔖 والفجر۸ شیمیایے شد🤕 و در۱۷سالگے به شهادټ رسید💔 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از مناره‌های مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶 بیدار شدم. همه بیدار شده بودند. با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿 آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁 خبری از صبحانه نبود.🍳😣 ولی نگهبان‌ها اجازه دادند برویم دستشویی.😪 راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰ نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔 برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀 معنای این کلمه را نمی‌دانستم.😬 به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋 وسیله‌ای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻‍♂ شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪 قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓ فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی‌ام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش می‌کردم؛ مثل چاقو.👌🏽 طوری که عراقی‌ها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾 به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐 چیزی مثل لاستیک بود.🤢 گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮 سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی می‌شود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧 ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻‍♂💧 این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻‍♂ سیب‌ها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻‍♂😕 ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقی‌ها.😣 اتوبوس‌ها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌 راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚 وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰 او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅 به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻‍♂ از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣 حسن بود.🤩 صندلی کناری‌اش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄 دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش می‌دانست.☺️♥️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاع‌های آفتاب سرخ را روی دشت تماشا می‌کرد.👀🌞 من در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان می‌گذشت و خواهد گذشت فکر می‌کردم💭؛ به مادرم و ناله‌های او برای «آخرو»ش، که من بودم😞، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود🧡، به هفت برادر مهربان، که همگی بزرگتر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من با‌خبر می‌شوند.💔⛓ با خود گفتم: «لابد آن ها حالا متوجه شده‌اند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشته‌ام.😎 چند روز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتماً موسی و یوسف راه می‌افتند توی جبهه‌ها و بیمارستان‌ها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند.☹️😢 کاش می‌توانستم همین الان آن‌ها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگی‌ام افتاده باخبر کنم.»😞😫 چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود.🧔🏻 با سری باندپیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود.😐 تکان نمی‌خورد.🤕 گمان می‌کردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام می‌کند.🤭 یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظه‌ای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: «تموم کرد!»😔💔 همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.🖤 یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلی‌اش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماند و بعد گفت: «نه بابا! نفس می کشه.»😍😃 خوشحال شدیم😁 قلب محمد هنوز می‌تپید.💞 اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز می‌گذشت.🌱🌿🚌 آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمی‌گشتند، با گاوهایی زیر بار چادرشب های بزرگ علف.🤨🐮 چقدر دلم می‌خواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.😩🤒 اما روزگار به دلخواه من نبود.⚙ اتوبوس همچنان تخته گاز می‌رفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.😇 ـ بر محمد و آل محمد صلوات.🎶 همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.🤫 یکی دیگر گفت: «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.»🤠 ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!😏😎 آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند .فضا به کلی عوض شد. روحیه‌ای تازه گرفتیم و باریکه‌ای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.💫 راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین درآورد و نوار دیگری گذاشت: «بعد تو گریه رفیقم، غم تو داده فریبم، حالا من تنها و خسته، توی این شهر غریبم.»😩🚶🏻‍♂ عجب!😐 راننده عرب چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!🥀 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. •|♥️دنبال‌بخـش‌اوݪ‌رمان‌مےگردۍ؟! =)↯ . ↻| https://eitaa.com/Razeparvaz/8410 . 📙○° .
[• 💥 •] امام‌رضا‌‌﴿؏﴾: آن کس کہ همسایہ‌اش از اذیـت و آزار او در امان نباشد..، از ما نیست . . .🤞🏼 📚عیون‌اخبارالرضا؏؛ج۲؛ص‌‌‌۲۴ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
مراصدازدے وردشدم‌نفهمیدم توخوب‌بودے ومن‌بدشدم‌نفهمیدم💔 . 🌸 . @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌿🌻 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸ محل شهادت: سوریه_بوکمال وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: گلزارشهدای بهشت‌زهرا(س)_قطعه ۵۳ ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
جَهاد،اسمش... جَهاد،رسمش... جَهاد،اندیشه‌ورویاش...🙃🌱 جَهادنا:)♥️ @Razeparvaz|🕊•
• ●| حقیقٺ مقصد وصۅل است نھ حصۅل!=)💛 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿`• چشمـاش خمـار بود! خمـار عشـق:) ما خودمون مست چشمای دیگه ای هستیـم... @Razeparvaz|🕊•
آتـش بہ اختیاࢪ یعنے↯ ..، غـم و غصه‌ی مردم را بہ دݪ ریختݧ..!✋🏼 غصہ‌ی مردم را خوࢪدݧ..!🙆🏻‍♂ غـمِ مردم را حݪ کردݧ..!♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🤣 . رفیقم مےگفت لب مرز یہ داعشےرو دستیگیر کردیم👀 . داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورم!🥘😌 . اینام لــج ڪردن ساعـت‌² کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور😂😆 . @Razeparvaz|🕊•
●|♥️🌿°•. یڪی‌ازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب زمزمہ می‌ڪرد این بود: [اَللّهُمَّ‌ولا‌تَکِلنی‌إلی‌نَفسی‌طَرفَةَ‌عَینٍ‌أبداً] خدایآحتے‌بہ‌اندازه‌ۍچشم‌برهم زدنے‌مرابه‌حآل‌خودم‌وامگذار ! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5859355390642227473.mp3
26.1M
روےدیـوار‌قلبم،داری‌یـه‌یادگاری من‌و‌سوزوندی‌حالا،کاری‌باهام‌ندارے..🥀 🎤 🎼 @Razeparvaz‌|🕊•