#تلنگر :)
ازیاورانِمهدیبود
وادبیاتدرسمیداد
بہخطِفاصلہمیگفت:خطتیره
چراڪهمیدانستفاصلہگرفتن
ازمهدی(عج)
چقدرروزگارِآدمراتیرامیڪند :)
#امامزمانیباشیم🙂💔
@Razeparvaz|🕊•
چهقشنگگفتحاجمهدیرسولی:
.
قاتلحـاجقاسم یک شخص نیست..،
یک تمدن است..؛
جنگ، جنـگِتمدنهاست..!
.
#حاجقاسم♥️
#آمریکای_آشفته🖐🏻
@Razeparvaz|🕊•
•• مُضرتَر از آمریکا و تَحریماش ،
اون مسئول داخِلۍ هست که فِکر
میکنه آمریڪای زَمان تِرامپ اَخه
و آمریڪای بَعد از ترامپ منطقۍ
و خـوبه...ツ
.
#چهلسالتحریم🤦🏻♂
#شیطانبزرگ!
@Razeparvaz|🕊•
●|📱°•.
ما الانم تو جنگـیم!
ولے ادواټ جنگے از توپ،
تفنگ و خمپاره بھ گوشے،
رادیـو و تلـویزیون تغییر
شڪل داده . . .🙆🏻♂📻
#جنگرسانههاست💻
#حواسمون_هست⁉️
@Razeparvaz|🕊•
.
•| ڪاشماهمدرخیل
منتظراݧشھادتباشیمـ♥️
.
#شهیدآوینۍ🌱
@Razeparvaz|🕊•
.•°🔥💣|●
بدانید !🔔
و بدانید !📣
و بدانـید ! 🛎
کہ دشمڹ واقعے اسݪـام
نابِمحمدۍ﴿ص﴾ و دین
مرتضے علے؏ کسے نیست
بہ غیر #آمریکایفریبکار👊🏼
کہ ذهـنِجـواناݧ و گاهـے
کهڹسالاݧ ما را بہ غاࢪټ برده
و اَسیر مَکرهاۍ خود مےکند . . .⛓
#شهیدنویدصفری🌱
#وصیتنامه💌
#سالروزشهادت🖐🏻
@Razeparvaz|🕊•
••|🌙🌸🌱|••
شهیدبهقلبتنگاهمیكند
اگرجایىبرایشگذاشتهباشى
میآيد....
میماند....
لانهمیكند
تا"شهیدت"کند...!🕊✨
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
نخبہعلمے بود . . . 📚
بہ قدرۍ باهـوش بود
کہ در ۱۳سالگے بہ راحتے
انگلیسے حرف مےزد! 💁🏻♂
در جبهہ آموزش زباݧ مےداد . . .📒🔖
والفجر۸ شیمیایے شد🤕
و در۱۷سالگے به شهادټ رسید💔
#معلمکوچکجبههها✨
#شھیدمحمودتاجالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هفت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از منارههای مسجدی در آن حوالی صدای اذان صبح بلند بود.📣🎶
بیدار شدم. همه بیدار شده بودند.
با تیمم به نماز ایستادیم؛ این بار اما نه به جماعت.🤲🏻📿
آفتاب که بالا آمد احساس گرسنگی کردم.🙁
خبری از صبحانه نبود.🍳😣
ولی نگهبانها اجازه دادند برویم دستشویی.😪
راحت شدیم.ساعت حدود ده بود.⏰
نشسته بودم زیر پنجره ای که آن طرفش سربازان عراقی در رفت و آمد بودند. روی لبه پنجره قوطی آبی رنگ کوچکی دیدم که سربسته بود.🤨🤔
برش داشتم. رویش نوشته شده بود: «جبن».👀
معنای این کلمه را نمیدانستم.😬
به امید آنکه جبن یک جور خوراکی خوشمزه باشد، خواستم بازش کنم.🤩😋
وسیلهای نداشتم. هیچ کس نداشت.🤦🏻♂
شب قبل، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند تا چه برسد به چاقو و تیزی.😫🔪
قوطی را گذاشتم سر جایش. اما نیم ساعت بعد، که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.☹️⛓
فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناساییام را شب قبل ندیده بودند.🤩 هنوز توی گردنم بود. پلاک را از زنجیرش جدا کردم. لبه هایش کُند و گرد بود. باید تیزش میکردم؛ مثل چاقو.👌🏽
طوری که عراقیها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو.🤓✌️🏾
به راحتی قوطی را باز کردم. داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم.😐
چیزی مثل لاستیک بود.🤢
گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.🤮
سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم پنیر به عربی میشود،«جبن»؛ اولین کلمه عربی که در اسارت یاد گرفتم.🤒🤧
ظهر، سربازی داخل شد، با یک گونی نان و سطلی آب.💁🏻♂💧
این بار سیبی در کار نبود.🍎🤷🏻♂
سیبها فقط برای فیلم برداری بود.🤦🏻♂😕
ناهار خوردیم و نماز خواندیم و دوباره همهمه حرکت افتاد توی عراقیها.😣
اتوبوسها را از پشت پنجره دیدم که به انتظار ایستاده بودند.🚎🚌
راننده هایشان لباس نظامی به تن داشتند. از کنار حسن دور نمی شدم، مبادا از او جدا بیفتم.😨💚
وقتی اسم او را قبل از من خواندند دلم هُری ریخت پایین.😰
او رفت و من تنها شدم. اما چند دقیقه بعد اسم مرا هم خواندند😍تا با مشخصات جدید و البته عربی خودم آشنا بشوم: «احمد، محمد، یوسف، یوسف زاده».😅
به سرعت به سمت اتوبوسی که سرباز عراقی نشانم داد دویدم.🏃🏻♂
از پله بالا رفتم. داخل اتوبوس صدایی شنیدم که گفت: «احمد!»🗣
حسن بود.🤩
صندلی کناریاش خالی بود. رفتم و آنجا نشستم و خدا را شکر کردم.🤲🏻😄
دم غروب بود که از بصره بیرون زدیم؛ با دست های بسته.🤕 حضور حسن در کنارم مایه آرامش بود. شده بود تکیه گاهم در آن غروب غریب؛ مثل برادری بزرگ تر که همه جا مراقبت از من را وظیفه خودش میدانست.☺️♥️
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_پنجاه_و_هشت
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسن داشت ساکت و غمناک از پنجره اتوبوس آخرین شعاعهای آفتاب سرخ را روی دشت تماشا میکرد.👀🌞
من در آن لحظه داشتم به آنچه آن روز و روزهای بعد بر خانه و خانواده مان میگذشت و خواهد گذشت فکر میکردم💭؛ به مادرم و نالههای او برای «آخرو»ش، که من بودم😞، به یگانه خواهرم، فاطمه، که به تنهایی غمخوار همه خانواده بود🧡، به هفت برادر مهربان، که همگی بزرگتر از من بودند، و به اینکه چه وقت و چگونه از اسارت من باخبر میشوند.💔⛓
با خود گفتم: «لابد آن ها حالا متوجه شدهاند که در جبهه جنوب عملیات بزرگی صورت گرفته و من هم در آن شرکت داشتهام.😎 چند روز دیگر که بگذرد و من به خانه برنگردم حتماً موسی و یوسف راه میافتند توی جبههها و بیمارستانها و ستادهای معراج تا نشانی از من بگیرند.☹️😢
کاش میتوانستم همین الان آنها را از سرنوشت سنگینی که بر شانزده سالگیام افتاده باخبر کنم.»😞😫
چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های کرمان عازم جبهه شده بود.🧔🏻
با سری باندپیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود.😐
تکان نمیخورد.🤕
گمان میکردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام میکند.🤭
یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظهای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: «تموم کرد!»😔💔
همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.🖤
یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلیاش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیر خوزستانی. کمی ساکت ماند و بعد گفت: «نه بابا! نفس می کشه.»😍😃
خوشحال شدیم😁
قلب محمد هنوز میتپید.💞
اتوبوس از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز میگذشت.🌱🌿🚌
آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمیگشتند، با گاوهایی زیر بار چادرشب های بزرگ علف.🤨🐮
چقدر دلم میخواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.😩🤒
اما روزگار به دلخواه من نبود.⚙
اتوبوس همچنان تخته گاز میرفت که یکی از اسرا افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.😇
ـ بر محمد و آل محمد صلوات.🎶
همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.🤫
یکی دیگر گفت: «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.»🤠
ـ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!😏😎
آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند .فضا به کلی عوض شد. روحیهای تازه گرفتیم و باریکهای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.💫
راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین درآورد و نوار دیگری گذاشت: «بعد تو گریه رفیقم، غم تو داده فریبم، حالا من تنها و خسته، توی این شهر غریبم.»😩🚶🏻♂
عجب!😐
راننده عرب چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!🥀
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
.
•|♥️دنبالبخـشاوݪرمانمےگردۍ؟! =)↯
.
↻| https://eitaa.com/Razeparvaz/8410
.
#کتابآنبیستوسهنفر📙○°
.
[• #همسایهآزاری💥 •]
امامرضا﴿؏﴾:
آن کس کہ همسایہاش از
اذیـت و آزار او در امان نباشد..،
از ما نیست . . .🤞🏼
📚عیوناخبارالرضا؏؛ج۲؛ص۲۴
#حدیثسیونهم
#چهلحدیثزندگےساز
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
مراصدازدے
وردشدمنفهمیدم
توخوببودے
ومنبدشدمنفهمیدم💔
.
#یااباالشهداء🌸
.
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید
#نوید_صفری🌿🌻
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۴/۱۶
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸
محل شهادت: سوریه_بوکمال
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: گلزارشهدای بهشتزهرا(س)_قطعه ۵۳
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
جَهاد،اسمش...
جَهاد،رسمش...
جَهاد،اندیشهورویاش...🙃🌱
جَهادنا:)♥️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿`•
چشمـاش خمـار بود!
خمـار عشـق:)
ما خودمون مست چشمای دیگه ای هستیـم...
#التماس_تفکر
@Razeparvaz|🕊•
آتـش بہ اختیاࢪ یعنے↯
#بہاختیـار..،
غـم و غصهی مردم را بہ دݪ ریختݧ..!✋🏼
غصہی مردم را خوࢪدݧ..!🙆🏻♂
غـمِ مردم را حݪ کردݧ..!♥️
#حاجحسینیکـتا🌱
@Razeparvaz|🕊•
#طنزجبهه🤣
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
.
@Razeparvaz|🕊•
●|♥️🌿°•.
یڪیازذڪرهایۍڪه مُدآم زیر لب
زمزمہ میڪرد این بود:
[اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً]
خدایآحتےبہاندازهۍچشمبرهم
زدنےمرابهحآلخودموامگذار !
#شھیدمهدیزینالدین🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5859355390642227473.mp3
26.1M
روےدیـوارقلبم،دارییـهیادگاری
منوسوزوندیحالا،کاریباهامندارے..🥀
#حسینطاهری🎤
#مداحی🎼
@Razeparvaz|🕊•