eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆📿|°• و نفرین به دنیا و تعلقاتش که ما را دیر به قافله ی عشق رساند ما تشنه ی دنیا بودیم همین شد که میان "خدا و "علقمه به تردید افتادیم و ... دین و عقبی را باختیم...! @Razeparvaz|🕊️•
ツ♡ •●|شهیدی که به خواب مادرش آمد و نام فرزندش را انتخاب کرد|•● ♥️ @Razeparvaz|🕊•
♥️|●• بِدانید کہ شهادټ مَرگ نیست ࢪسالت است...‌! ࢪفتن نیست جاودانہ ماندن است...! جان دادن نیست بلکہ جان یافتن است...! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🧿 همه جا برای یه حزب‌اللهی سنگر برای دفاع از دینِ! @Razeparvaz|🕊️•
. نگذارید شیطان باعث جداییِ ما بشود ... :) . 🌱 📄 @Razeparvaz|🕊•
•🌱💚• آقــا؛ رداے سبز امامٺ مبارڪٺ پوشیـدن ݪـباس خلافٺ مبارڪٺ :)🌿 @Razeparvaz‌|🕊•
°•|👀📚|•° حضـرت‌علـی"ع" فرمودند⇣ به‌اندازه‌ای‌‌که‌طاقت‌عذاب‌داری،گناه‌کن 🔥🌸 @Razeparvaz|🕊•
『💫🌈🌿』 آغـاز امامٺ صاحِبَـ‌الـزَمـٰانْ حضرٺ مَهْـدێ ؏ج مبارڪ باد(: @Razeparvaz|🕊•
ولی خودمونیما چقدر سخته واسه کسی جشن بگیریم که بینمون نیست :) ان‌شاءالله یه سالی هم بیاد بریم از خودشون عیدی بگیریم ...
+تو را ندیدن و مردن فقط به این معناست _به باد رفته تمامی عمر کوتاهم...
ما که آقا رو نمیبینیم.... ولی اقا تو که ما رو میبینی... موی سفید ما رو میبینی.. بیا و به دل پر‌غم ما رحمی کن😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 〖بہ‌عالمےنفروشـم‌دمےزِحـالم‌را〗 〖ڪہ‌انٺظـارفرج‌قیمتےٺرین‌چیزاست〗 @Razeparvaz|🕊•
°•●(": ماهنرشهادت‌روهم ڪہ‌ندآشته‌باشیم.. هنرعمل‌بہ‌وصیت‌نامہ‌شهدا روُبایدداشتہ‌باشیم :)🔖 خَلاص! @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 قطار در پیچ و خم کوه های لرستان از تونلی درمی‌آمد و به تونلی دیگر می‌خزید.😯🚌 این مسیر دیدنی جایی است که می توانی سوار قطار باشی و در عین حال، سر پیچ ها، همه واگن های قطاری را که در آن هستی ببینی.😁😍🚂 در راهروی قطار سرم را از پنجره بیرون برده بودم تا باد بهاری، که عطر گیاهان کوهی را با خود داشت، به صورتم بخورد و خزیدن لوکوموتیو در حفره سیاه تونل ها را تماشا کنم.😇 در این حال از کوپه پشت سر صدایی به گوشم رسید.🤨 برگشتم. در کوپه باز بود. آقای روحانی، پاسدار جوانی که کمی بعد فهمیدم اهل بهشهر است، با یکی از ساکنان کوپه بحث می‌کرد؛ بحثی یک طرفه.😑🗣👥 روحانی، که فرمانده نیروهای زاهدانی بود، با صدای بلند یکی از بچه هایی را که روی تخت بالایی کوپه نشسته بود نصیحت می‌کرد.☝️🏻🤓 کنجکاو شدم. نیم قدم که برداشتم، از کنار پنجره رسیدم جلوی در کوپه.😬👀 روحانی بینی و صورتی کشیده داشت. تهرانی حرف میزد؛ اما ته لهجه شمالی‌اش کاملاً قابل تشخیص بود.😄 بحث بر سر سیگاری بود که فرمانده پاسدار در دست یکی از بچه ها دیده بود.😱 داشت به او می‌گفت: «برادر عزیز، تو الان یه رزمنده‌ای. باید الگوی جوونای کشور باشی. تو داری به سرزمین جهاد و شهادت نزدیک میشی. اصلاً درست نیست کار خلاف شرع انجام بدی!»😡😒😖 جوانک، که فرصت نکرده بود از بالای تخت پایین بیاید، در حالی که سیگار مچاله شده هنوز توی دستش بود، گفت:«برادر چه خلاف شرعی؟ من فقط یه نخ سیگار کشیدم. مگه سیگار کشیدن گناهه؟ کجای رساله نوشته که سیگار حرومه؟»😫🙄😒 فرمانده، وقتی حاضرجوابی او را دید، گفت: «بیا پایین.»🤬 جوان از بلندی پایین آمد. پاسدار گفت: «ببین برادر، هر چیزی که برای سلامتی مضر باشه حرومه.»😄 پاسدار جوان به اتکای بضاعت فقهی خودش فتوا صادر میکرد. ادامه داد: «تو حق نداری به جسم و جان خودت آسیب برسونی. این وجود قراره در خدمت اسلام و مملکت عزیزمون باشه.»😅✌️🏻 جوانک به فرماندهی که فرمانده او نبود جواب داد: «اگه سیگار کشیدن خلاف شرع و به قول شما حرومه، پس چرا بعضی از آدمای مهم توی جبهه سیگار می‌کشن؟😑یکی از برادرا توی لباس روحانیت سیگار می‌کشید.😏خودم دیدم؛ با همین دو تا چشمام.»😄 فرمانده جا خورد.😟🤕 نتوانست پاسخی قانع کننده برای جوان سیگاری پیدا کند. بنابراین، با لحنی ملایم تر گفت: «ببین برادر من، اشتباه دیگران مجوزی برای اشتباه تو نیست.😶شما الان یه نظامی هستی و باید تابع مقررات باشی. من، به عنوان فرمانده و مسئول این قطار، به تو میگم نباید سیگار بکشی.🙂💁🏻‍♂ اصلاً زشت نیست؟🤦🏻‍♂تو که می‌خوای با صدام و اون همه لشکرش بجنگی نمی‌تونی با این سیگار چند سانتی بجنگی؟🙄نه، واقعاً زشت نیست؟» وقتی فرمانده دستور نظامی داد، جوان، که بسیار شنیده بود «اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است»😁، از جیب بغل شلوارش بسته‌ای سیگار و از جیب دیگرش قوطی کبریتی بیرون آورد و هر دو را روی هم گذاشت. بعد پنجره قطار را به داخل کشید. باد پیچید توی کوپه. سیگار و کبریت را پرت کرد میان سنگستان کوه های لرستان و برگشت به طرف فرمانده.😯 دستش را به احترام کنار گوشش گرفت و پایش را محکم چسباند به پای دیگر و گفت: «اطاعت می شود فرمانده!»😀✋ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال 1361 تمام بشود که جابه جایی نیروها شروع شد.🚌🚎🚛🚚 زود تفنگ هایمان را از اسلحه خانه گرفتیم.😎 لباس های خاکی را پوشیدیم😌 کوله پشتی‌ها را حمایل کردیم و در صف نشستیم.🤓 ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس، از شهر اهواز بیرون زدیم و در جاده بستان پیش رفتیم.🚌 مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود.💢 طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان های چهار طبقه پادگان دشت آزادگان.🏢 آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. در آن اتاق با مجید و علی ضیغمی، حسین قاضی زاده، محمدرضا اشرف، علی محمدی، و محمود محمدی آشنا شدم.🤠🤝👱🏽‍♂🧔🏻👨🏻👱🏻‍♂ این پنج نفر از بچه های کرمان بودند و با لهجه غلیظ کرمانی با هم حرف می‌زدند.😁 سرم درد گرفته بود؛ نه از خستگی راه، که راهی نبود، بلکه به دلیل اعتیاد شدیدی که به چای داشتم.😐🤦🏻‍♂ به حسن اسکندری گفتم: «باور کن حسن، اگه الان یه استکان چای گیر بیاد، حاضرم به هر قیمتی بخرم.»😫 حسن گفت: «من هم سردرد دارم. ولی اینجا خبری از آشپزخونه و چای نیست.»🤷🏻‍♂ اکبر گفت: «حالا صبر کنید. شاید وقت شام چای هم دادن.»😋 محمدرضا اشرف، که هنوز درست و حسابی با هم آشنا نشده بودیم، داشت به حرف‌های‌ما گوش می‌داد.🧐 وقتی اشتیاق بیش از حد مرا برای نوشیدن یک لیوان چای داغ را دید، به حرف آمد و این طور باب آشنایی را باز کرد:«حالا راس راستی چقدر میدی برا یه لیوان چای؟»😂 اشرف قدی کشیده داشت و اندامی لاغر و استخوانی و جفتی چشم درشت که مهربان به نظرم آمدند در آن لحظه.🙂😍 گفتم: «پنجاه تومن!»😩💸 قم زیادی بود برای یک لیوان چای. اشرف گفت: «روی حرفت هستی؟»😏 گفتم: «هستم.»😎🙄 به همین زودی با هم دوست شدیم. کوله پشتی اش را از کنار دیوار پیش کشید و دستش را تا آرنج کرد داخلش.🤨 پنجه هایش داخل کوله دنبال چیزی می گشت که به دست نیاورد.😛 خالی‌اش کرد.🧐 هر چه فکر کنی ریخت روی زمین؛ شانه، آینه، قیچی، قرص، لیوان، سوزن، قرقره، کمپوت، جوراب، دمپایی.😐 اما اشرف دنبال چیز دیگری بود؛ چیزی که به درد سر من بخورد، همان که هر چه بیشتر می‌گشت کمتر می‌یافتش.😟 کوله پشتی را چپه کرد و در هوا تکاندش.🤯 چیزهای دیگری روی زمین ریخت. اما اشرف هنوز دنبال چیزی می گشت؛ همان که بالاخره در یکی از جیب های کوله پشتی پیدایش کرد، پلاستیک کوچکی که یک عدد چای کیسه‌ای و سه حبه قند داخلش دیده میشد.😳🤩 پلاستیک را برداشت و لبخند فاتحانه‌ای زد. وسایل کوله را به غیر از پلاستیک قند و چای برگرداند سر جایش. پلاستیک کوچک را برداشت و از اتاق خارج شد. توی محوطه چند تکه چوب پیدا کرد و آتشی روشن کرد. یغلاوی‌اش را از آب قمقمه اش پر کرد و چند دقیقه بعد با یک لیوان چای داغ به اتاق برگشت.😋☕️ لیوان چای را دوستانه به طرف من گرفت و گفت: «من هم، اگه چای نخورم، مث تو سردرد می شم. حالا به جای پنجاه تومان پنجاه تا صلوات بفرست!»😁😌 این کار اشرف بنای دوستی من و حسن و اکبر را با او و همشهری هایش، مجید و رسول و علی، محکم تر کرد.👌🏻 فقط دو سه روز در دشت آزادگان ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی می‌گذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.😩 رفت و برگشتش خیلی خسته‌مان می‌کرد. اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خس خس خستگی را در نفس های بریده مان می‌دید، فریاد می‌زد: «کی خسته است؟»😤🤨 ما تمام توانمان را جمع می‌کردیم و بلند جواب می دادیم: «دشمن!»🤣 عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازه ای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر می‌کرد.😁✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
. ولی خودمونیما چند وقت از اون نماز شبی که خوندی میگذره رفیق؟!🚶🏻‍♂ . ؟ . . .😓 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم