eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
440 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 42 💢 ریشۀ بد حجابی 🔹ریشۀ بسیاری از مشکلات اجتماعی، نبود خانواده های قوی هست.
43 "بی حجابی دختران" 💢 توی خانواده ای که به پدر احترام گذاشته نمیشه، معلومه دختر اون خانواده بی بند و بار خواهد شد... ⛔️ خصوصا اگه خانمی اهل توهین و بی احترامی به شوهرش باشه ناخودآگاه بچه های خودش رو خراب کرده. 😒 🔶 یه مادری مدیر مدرسه بود، اتفاقا خیلی خوب کار فرهنگی میکرد. 🔹 دانش آموزانی که توی مدرسه ایشون درس میخوندن همگی مؤدب و نمونه بودن ولی ایشون دو تا دختر داشت که فوق العادی بی ادب و بی بند و بار بودن. 🔶 ایشون از این وضعیت خیلی ناراحت بود و هر چی فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید. 🔹بهش گفتم برخورد شما با شوهرتون چطوره؟ آیا بهش احترام میذارید و اقتدار مرد رو توی خونه حفظ میکنید؟☺️ 🔶 ایشون گفتن خیر! شوهرم یه کارگر ساده هست و خیلی وقتا حرفای بیخود میزنه؛ برای همین ضرورتی نداره که من بخوام بهش احترام بذارم!😤 🔶گفتم تنها دلیلی که دخترات اینطوری شدن همینه که به شوهرت توی خونه و خصوصا جلوی بچه ها احترام نمیذاری... 🔞🔞🔞 ⛔️ تو هر چقدر هم که پول خرج کنی آخرش فایده ای نداره. 🔺 هرچقدر کلاس قرآن و هیئت و بسیج بفرستی هیچ اتفاقی نمی افته. آخرش باید رفتارت رو نسبت به شوهرت اصلاح کنی.... 🌷 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 39 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #مدیریت_رنج_ها 38 🔹 چرا یکی از با فضیلت ترین کارها، پیاد
* .... * 40 💕◈•══•💞•══•◈🌷 39 🔹یه نگاهی به دلت بنداز!☺️ 💢 اگه خواستی بفهمی که چقدر عاشق خدایی نگاه کن ببین چقدر دوست داری برای خدا رنج بکشی.✅ ⭕️ اگه دیدی زیاد نمیخوای که برای خدا رنج بکشی ناراحت شو. با خودت بگو آخه من چرا اینطوری شدم؟!😞 🔶 سعی کن از کم شروع کنی و برای خدا کار کنی. ✅ مثلا اگه دستت میرسه هزار تومن هم که شده به زلزله زده ها کمک بده. به فقرا رسیدگی کن. 🌺 ببین چقدر نورانی میشی. این مهم ترین تمرین زندگی تو هست.✔️💖 ✅ حواست هست که تو قراره یه روزی با خداوند متعال ملاقات کنی؟! ✔️ هرچقدر علاقه ی به رنج کشیدن در راه خدا رو تمرین کرده باشی موقع ملاقات با خدا بیشتر لذت میبری... آروم آروم تمرین کن.... 🔸 مثلا حجاب داشتن برات سخته؟ ✅ تمرین کن این سختی رو برای خدا بپذیری... با لبخند و رضایت...😌💗😊 یه فرشته خواهی شد...💖 ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
💥 #دوستان_خوب_رازخدا 👌یادمان باشد خدا میهمان #قــلبهای وسیع است.. 💕قلبت را از نفرت و کینه پاک کن تا سهم بیشتری از حضور خــدا در قلبت داشته بـاشۍ! 🚫 #نـفرت‌ڪینه‌مـــمنوع 🚫 🌸🍃 @razkhoda
🌷 – قسمت 6⃣5⃣ ✅ 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد...🔰 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷 – قسمت 7⃣5⃣ ✅ 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔰ادامه دارد...🔰 🔰🔰🔰🔰🔰 🔰 http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌺خداوند اگر 🌹آرزویی در تو قرار داده 🌺بدون که توانایی اونو در تو دیده 🌹به امید رسیدن به آرزوهاتون 🌺صبحتون_پر_از_دلگرمی @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 40 💕◈•══•💞•══•◈🌷 #مدیریت_رنج_ها 39 🔹یه نگاهی به دلت بنداز!☺️ 💢 اگه خواستی
* .... * 41 💕◈•══•💞•══•◈🌷 40 "ارتباط رنج با عشق به خدا" 🔹 تحمل سختی ها و رنج های زندگی چه ارتباطی با عشق به خداوند متعال داره؟ 🔶 برای پاسخ به این سؤال باید یه مفهوم اساسی رو به طور خلاصه معرفی کنیم. ✅ حقیقت وجودی ما انسان ها اینه که به عنوان "عبد" آفریده شدیم. 🌺 هویت اصلی یک انسان اینه که عبدِ خدا بشه و «عبد، بالاترین مقامی هست که یه انسان میتونه بهش دست پیدا کنه». 💓 خداوند متعال هم مولای ماست. ✅ رابطۀ درست ما با خدا اینه که او دستور میده و ما اطاعت میکنیم و رشد میکنیم. 💖 این دستور دادن و چشم گفتن، یه محبت عمیق بین عبد و مولا ایجاد میکنه که با هیچ محبت دیگه ای قابل مقایسه نیست... 🔹اگه کسی دنبال محبت عمیق و دائمی میگرده به جای اینکه این محبت رو از همسر و اطرافیانش درخواست کنه توی رابطه ی با خدا به این محبت برسه... ╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda ╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
این هم یه جام جهانی دیگه و این هم یه کودک کشی جدید/مگه میشه جام جهانی باشه و یکی به یه مظلوم حمله نکنه/ عربستان به همراه امارات و فرانسه و انگلیس و امرکا و اسرائیل 2روزه که الحدیده رو محاصره و قتل عام راه انداختن 😔 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 43 "بی حجابی دختران" 💢 توی خانواده ای که به پدر احترام گذاشته نمیشه، معلومه د
44 ⭕️ محبت های خیابونی ⭕️ 🔶 پدر خانواده هم نقش مهمی در تربیت فرزندانش داره؛ 🚸 مثلاً وقتی پدر یه خانواده به دخترش محبت نکنه، اون دختر برای جبران کمبود محبتش حتماً سراغ محبت های خیابونی خواهد رفت... 🔞⭕️🔞 🔶 یه پدر خوب باید برای فرزندان خودش وقت بذاره و اونا رو با محبت زیادی رشد بده. 🌷 مدام نوازش کنه تا همۀ علاقۀ دختر به سمت پدرش بره.💖💞 ⛔️ در مقابلش، توی خانواده ای که مادر محبوب نباشه معلومه پسر خانواده اهل هرزگی خواهد شد. 💢 پسری که توی یه خانوادۀ آروم و با شخصیت بزرگ شده باشه اصلا هرزگی نخواهد کرد. 🌷 @razkhoda
سلام بر همراهان راز خدا این وظیفه همه ی انقلابی هاست که نگذارند دلال های متصل به غربگراها دست تو جیب مردم کنند ما هم همراه با تمام کانال های انقلابی دیگه به این کمپین پیوستیم