#عبور_از_لذتهای_پست 1
⭕️نفس فریبکار⭕️
↪️ در بخش های قبلی گفته شد که تنها مسیرِ ما برای رسیدن به کمال و بالاترین لذتها ↓
"مخالفت با هوای نفس" هست✅
🌀اینکه با دوست داشتنی هامون مخالفت کنیم ؛
البته نه همه دوست داشتنی ها👌
بلکه
"بعضی از دوست داشتنی ها" رو باید ارضاء کرد و پاسخ داد....
➖نکته مهم اینه که
"تمام مفاهیمِ دینی" هرکدوم به نوعی با مبارزه با هوای نفس ارتباط دارن
که ان شاء الله در آینده این ارتباط رو بیشتر بررسی خواهیم کرد
♨️💫➖💢
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
♥♥راز خدا♥♥
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه میپرسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفرهی کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقابها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت.
بچهها که گرسنه بودند، با ولع نان و تنماهی میخوردند.
💥 بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانیها افتاده بود، نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و دربارهی عملیاتها حرف میزد که انگار آنها آدم بزرگاند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدهاند.
💥 موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم: « صمد! بیا برگردیم. »
گفت: « میترسی؟! »
گفتم: « نه. اما خیلی ناراحتم. یکدفعه دلم برای حاجآقایم تنگ شد. »
💥 پسربچهای چهارده پانزدهساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه میکرد. دلم برایش سوخت. گفتم: « مادر بیچارهاش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلیها توی این تاریکی چهکار میکنند؟! »
محکم جوابم را داد: « میجنگند. »
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: « بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. »
حوصله نداشتم. گفتم: « ول کن حالا. »
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچهها گرفت و گفت: « چرا اینقدر ناراحتی؟! »
گفتم: « دلم برای این بچهها، این جوانها، این رزمندهها میسوزد. »
گفت: « جنگ سخت است دیگر. ما وظیفهمان این است، دفاع. شما زنها هم وظیفهی دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوانها. اگر شما زنهای خوب نبودید که این بچههای شجاع به این خوبی تربیت نمیشدند. »
گفتم: « از جنگ بدم میآید. دلم میخواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. »
گفت: « خدا کند امام زمان (عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. »
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپارهها و توپها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: « اینها بچههای من هستند. همهی فکرم پیش اینهاست. دلم میخواهد هر کاری از دستم برمیآید، برایشان انجام بدهم. »
💥 تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت میکردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم میگفتم: « حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چهطور نگهبانی میدهد و چهطور شب را به صبح میرساند. »
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب میماندم تا صمد نمازش را میخواند و میرفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم.
💥 بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم: « کاش میشد مثل روزهای اول برای ناهار میآمدی. »
خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندهام گرفت. گفت: « نکند دلت برای حاجآقایت تنگ شده... . »
گفتم: « دلم برای حاجآقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی، کمتر دلتنگ میشوم. »
💥 در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: « قدم خانم! باز داری لوس میشویها. » چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانمهای دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچهها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکانها را شستم و بچهها را فرستادم طبقهی پایین بازی کنند.
💥 در طبقهی اول، اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبههها میفرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری میشد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف میرسید. بچهها از آنها بالا میرفتند. سر میخوردند و اینطوری بازی میکردند. این تنها سرگرمی بچهها بود.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 51 🔹 فرق مؤمن و منافق🔻 🌺 پیامبر اکرم (ص) فرمود: «مومن به میل خانوادش غذا میخ
#نکات_تربیتی_خانواده 52
🔶 واقعا اسلام برای خانواده و "خواسته های اهل خونه" ارزش قائل شده.
🔹البته این به این معنا نیست که حتی یه دفعه هم مؤمن به میل خودش غذا نخوره! 😊
💢بلکه به این معنا هست که آدم این روحیۀ تکبر و دلم میخواد گفتن رو کنار بذاره.
✅🌺 آدم خودساخته و سالم کسی هست که سعی میکنه
✔️✔️✔️ با انواع روش ها به خانوادش آرامش و لذت بده.😊😌
خب حالا هر کدوم از شما ببینید که چقدر مومن هستید!
@razkhoda 💖
هدایت شده از 🌷رازخـــــدا 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پروانه ای شبیه به برگ که از این ویژگی برای استتار بهره می برد
امام على عليه السلام:👌
سپاس خدايى راكه به وسيله آفرينش خود،براى آفريدگانش متجلّى شده
نهج البلاغه،قسمتی ازخطبه108
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 50 💕◈•══•🔹💢🔶🌺 #مدیریت_رنج_ها 49 "علت رنج هام چیه؟" 💢 یکی از سؤالات رایج د
* #لذت_آغوش_خدا.... * 51
💕◈•══•🔹💢🔶🌺
#مدیریت_رنج_ها 50
"رابطۀ رنج و ایمان"
🔶یکی از مسائل مهم در مورد رنج اینه که
«ببینیم رنج با چه چیزهایی مرتبط هست».
✅ مثلاً رنجِ رسیدنِ به «عشق الهی» با «صبوری کردن ما» مرتبط هست.
اما یکی از موضوعات مهم، ارتباط رنج با ایمان هست.
👆💢🌺👆
✔️ رسول خدا ص میفرماید: «کسی که اکثر همّ و تلاشش رسیدن به خوشیها و شهوات باشد، از قلبش حلاوت ایمان زدوده میشود و ایمان دیگر برای او شیرین نیست...؛
مَنْ کَانَ أَکْثَرُ هَمِّهِ نَیْلَ الشَّهَوَاتِ، نَزَعَ مِنْ قَلْبِهِ حَلَاوَةَ الْإِیمَانِ».
⭕️ علت اینکه میبینید خیلی از مذهبی های ما، از دینداریشون لذّت نمیبرن، اینه که «خیلی دنبال لذّت های نفسانی هستن»....
⛔️ کسی که مدام دنبال لذّت های نفسانی باشه، لذّت ایمان رو نمیچشه...
این پیام خیلی مهمه...
خیلی...👆👆👆
#رابطه_رنج_و_ایمان
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝
#حدیث_رازخدا 🌹
🔺️زود قضاوت نکن صبور باش
❤️امام علی (علیه السلام):
💠هرگاه سخنی از شخصی سر زد و تو می توانی برای آن توجیه خوبی بیابی به آن گمان بد مبر🍃
📖نهج البلاغه ، حکمت ۳۶۰
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 رزمندههای کمسن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که ب
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خودم هم لباسهای کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یکدفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند.همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچهها از ترس جیغ میکشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره. قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود.خانمها سر و صدا میکردند و به اینطرف و آنطرف میدویدند. نمیدانستم چهکار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران میشد.
💥 خواستم بروم دنبال بچهها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد،پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج میرفت؛اما به فکر بچهها بودم.تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدوبدو دویدم طبقهی اول.
سمیه ترسیده بود.گریه میکرد و آرام نمیشد. بچهها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی میکردند.آنقدر سرگرم بودند که متوجهی صدای بمب نشده بودند. خانمهای دیگر هم سراسیمه پایین آمدند.
بچهها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند.این بار بچهها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند.
💥 یکی از خانمها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقهی اول. ده پانزدهنفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشتتایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود.بچهها گریه میکردند. ما نگران مردها بودیم. یکی از خانمها گفت:«تا خط خیلی فاصله نداریم.اگر پادگان سقوط کند،ما اسیر میشویم.»
💥 با شنیدن این حرف دلهرهی عجیبی گرفتم.فکر اسارت خودم و بچهها بدجوری مرا ترسانده بود.وقتی اوضاع کمی آرام شد،دوباره به طبقهی بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادیم و ردّ دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یکدفعه یکی از خانمها فریاد زد:«نگاه کنید آنجا را،یا امام هشتم!»
💥 چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمبهایشان را هم دیدیم.تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمیآمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین.دستها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم. فریاد میزدیم:«بچهها! دستها را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.»
💥 خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمیزدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپگرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر میکردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه میمیریم. یکربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکییکی سرها را از روی زمین بلند کردیم.
💥 دود اتاق را برداشته بود. شیشهها خرد شده بود،اما چسبهایی که روی شیشهها بود، نگذاشته بود شیشهها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لابهلای چسبها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده.
💥 صداهای مبهم و جورواجوری از بیرون میآمد. یکی از خانمها گفت:«بیایید برویم بیرون. اینجا امن نیست.» بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمیِمان را میدیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم.
یکی از خانمها گفت:«چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاجآقای ما خانه بود. گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید. بروید توی درههای اطراف.»
💥 بعد از خانههای سازمانی،سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانمها میرفتیم پیادهروی،از آنجا عبور میکردیم؛اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیمخاردار و چالهچولهها سخت بود. بچهها راه نمیآمدند. نق میزدند و بهانه میگرفتند.
💥 نیمساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانهی خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.
💥 هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی میتوانستیم خلبانهایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبانها هم ما را میدیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود. میگفت:«اگر خلبانها ما را ببینند، همینجا فرود میآیند و ما را اسیر میکنند.»
💥 هر چه برایش توضیح میدادیم که روی این زمینها هواپیما نمیتواند فرود بیاید، قبول نمیکرد و باز حرف خودش را میزد و بقیه را میترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی میکردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریفهایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ولکن نبودند. تقریباً هر نیمساعت هفت هشتتایی میآمدند و پادگان را بمباران میکردند.
🔰ادامه دارد...🔰
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷:
🔆بیایید "با خدا" زندگی کنیم، نه اینکه گاهی به او سر بزنیم...!!!
🔆تا با کسی "زندگی" نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او "انس" بگیری....
🔆 اگر مدتی "شب و روز با کسی زندگی کنی" به او "انس" خواهی گرفت..
اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی..!!!
خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد.
💎استاد پناهیان💎
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#عبور_از_لذتهای_پست 1 ⭕️نفس فریبکار⭕️ ↪️ در بخش های قبلی گفته شد که تنها مسیرِ ما برای رسیدن به کم
#عبور_از_لذتهای_پست 2
🔰مسیرِ اصلی ما
"مبارزه با هوای نفسه"
و ما میتونیم با نگاه کردن به این مسیر،
پراکندگی های ذهن خودمون رو کنار بذاریم👌
🌏و برنامه ریزی زندگی خودمون رو در این مسیر قرار بدیم ؛
به قول معروف حالا دیگه میدونیم سر چه کسی رو باید بتراشیم...☺️
✅🔹🌺
اینجوری دیگه فکر و عملمون
⬅️ مبارزه با هوای نفس میشه ؛
و این "انسجامِ فکری"
خیلی میتونه به رشد انسان کمک کنه🕊
✔️👆👆
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 52 🔶 واقعا اسلام برای خانواده و "خواسته های اهل خونه" ارزش قائل شده. 🔹البته ا
#نکات_تربیتی_خانواده 53
✅ نگاه صحیح به ازدواج
🔹قبل از پرداختن به جزئیات زندگی، باید نگاه انسان به خانواده اصلاح بشه.
🔶 خیلی فرق میکنه بین این دو نگاه:
🔞 یه نفر دنبال این هست که همسرش توی زندگی بهش آرامش بده و خدمت کنه.
😒
💖🌺 اما یه نفرم هست که ازدواج میکنه فقط برای اینکه "بتونه به یه نفر دیگه خدمت کنه" و بهش آرامش بده.
✔️✅💖✅✔️
💞 مثلاً توی انتخاب همسر نگاه سالم و زیبا اینه که یه جوان نگاه کنه ببینه «چه کسی لیاقت داره که من یه عمر بهش خدمت کنم؟».
👆👆👆💖
🎁💗 اگه یه جوانی با این نگاه ازدواج کنه، غرق در نورانیت میشه و توی هر لحظه از زندگیش لذت میبره.
@razkhoda 💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب ترین کلیپ ایرانی 😳😳
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
🆔. @razkhoda
┗━✨⚜️ ⚜✨━
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣6⃣ ✅ #فصل_شانزدهم 💥 بعد از رفتن بچهها،شیر سمیه را دادم و او را خواباندم.خود
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣6⃣
✅ #فصل_شانزدهم
💥 دیگر ظهر شده بود. نه آبی همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچهها گرسنه بودند. بهانه میگرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمیدانند ما کجاییم.
یکی از خانمها، که دعاهای زیادی را از حفظ بود، شروع کرد به خواندن دعای توسل. ما هم با او تکرار میکردیم. بچهها نق میزدند و گریه میکردند. کلافه شده بودیم.
💥 یکی از خانمها که این وضع را دید، بلند شد و گفت: « اینطوری نمیشود. هم بچهها گرسنهاند و هم خودمان. من میروم چیزی میآورم، بخوریم. » دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: « ما هم با تو میآییم. » میدانستیم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده، رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
💥با رفتن خانمها دلهرهی عجیبی گرفتیم که البته بیمورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. اینبار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال میگذشت؛ تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند میآیند. میدویدند و زیگزاکی میآمدند. بالاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچهها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکیها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
💥 هر چه به عصر نزدیکتر میشدیم، نگرانی ما هم بیشتر میشد. نمیدانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی میگذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. به خانه برگردیم، یا همانجا بمانیم. چارهای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم.
در آن لحظات تنها چیزی که آراممان میکرد، صدای نرم و حزنانگیز خانمی بود که خوب دعا میخواند و اینبار ختم « اَمّن یجیب » گرفته بود.
💥 نزدیکی خانههای سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم میزنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛ با چهرهای خسته و خاکآلوده.
بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلیها شهید و مجروح شده بودند.
💥 چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « همدان. »
کمک کرد بچهها سوار ماشین شدند. گفتم: « وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم. »
نشست پشت فرمان و گفت: « اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم. »
همان طور که سوار ماشین میشدم، گفتم: « اقلاً بگذار لباسهای سمیه را بیاورم. چادرم... »
معلوم بود کلافه و عصبانی است. گفت: « سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود. »
💥 در ماشین را بستم و پرسیدم: « چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟! »
همانطور که تندتند دندهها را عوض میکرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: « اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقیها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند. به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکییکی بچهها را از زیر سیمخاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از درههای اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالماند؛ اما گردانهای دیگر شهید و زخمی دادند. کاش میتوانستم گردانهای دیگر را هم نجات بدهم. »
💥 شب شده بود و ما توی جادهای خلوت و تاریک جلو میرفتیم. یکدفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: « صمد الان بچههایت کجا هستند؟! چیزی دارند بخورند. شب کجا میخوابند؟! »
او داشت به روبهرو، به جادهی تاریک نگاه میکرد. سرش را تکان داد و گفت: « توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند. »
دلم برایشان سوخت، گفتم: « کاش تو بمانی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « پس شما را کی ببرد؟! »
گفتم: « کسی از همکارهایت نیست؟! میشود با خانوادههای دیگر برویم؟! »
توی تاریکی چشمهایش را میدیدم که آب انداخته بود. گفت: « نمیشود، نه. ماشینها کوچکاند. جا ندارند. همه تا آنجا که میتوانستند خانوادههای دیگر را هم با خودشان بردند؛ و گرنه من که از خدایم است بمانم. چاهای نیست، باید خودم ببرمتان. »
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #لذت_آغوش_خدا.... * 51 💕◈•══•🔹💢🔶🌺 #مدیریت_رنج_ها 50 "رابطۀ رنج و ایمان" 🔶یکی از مسائل مهم در
* #لذت_آغوش_خدا.... * 52
💕◈•══•🔹💢🔶🌺
#مدیریت_رنج_ها 51
🔹 گاهی وقتا از یه نفر آدم مذهبی میپرسی: آقا یا خانم! شما لذّت ایمان رو میچشی؟
- میگه لذّت ایمان چیه؟!
* عزیزم شما راحت باش. ما با شما نبودیم!
😒
⭕️ بعضیا واقعا از این معارف عمیق، دور هستن.
طبیعتاً جا انداختن مفهوم حلاوت ایمان برای چنین افرادی خیلی سخت خواهد بود.
✅ امام صادق (ع) میفرماید: «چشیدن حلاوت ایمان بر دلهاى شما حرام گشته مگر آنگاه که دلهایتان در دنیا زهد پیشه کنند؛
حرامٌ على قلوبِکُم أنْ تعرِفَ حَلاوةَ الإیمانِ حتّى تَزهَدَ فی الدّنیا».
🔶 این شیرینی ایمان دقیقا چیه؟...⁉️
چطور میتونیم شیرینی ایمان رو بچشیم؟
🌷 تو رو خدا تا طعم شیرین ایمان رو نچشیدید دست از تلاش برندارید...
🎁 لذت ایمان، شیرین ترین لذت دنیاست...
💞 اون چیزی که زندگی آدم رو گرم میکنه "ایمان" هست.
با حرارت و گرمای ایمان زندگی کن...🌺💖
╔››═:":══💖══:":═‹‹╗ @razkhoda
╚››═:":══🌷══:":═‹‹╝