صمیمےترین سلاااام ✋🌷
تقدیم شما مهربانان رازخدا🌸
امید که طلوع امروز
آغازخوشےهایتان باشد🌸
روزتون بخیر و شادی
و پر از انرژی☘
#صبحتون_زیبا 🌷
🌸🍃 @razkhoda
#ظهر_اول_هفته_تون_عالی😍
خدایا🙏
این هفته دوستانم را🌷
به وجودشان سلامتی
به کارشان رونق🌺
به لحظه هایشان آرامش
به زندگیشان خیروبرکت مقدربفرما🌷
🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 84 ✅ #فصل_هفدهم 💥 مادرشوهرم روبهروی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته
🌷 #دختر_شینا – قسمت 85
✅ #فصل_هفدهم
💥 صمد مجروح شده بود. اما نمیگذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد.
خواهرش میگفت: « کتفش پانسمان شده. انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. »
با ابن حال یک جا بند نمیشد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
💥 روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبهرو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت میکشیدم و سعی میکردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچههایش نشکند.
بچهها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. میترسیدم یک بار صمد بچهها را بغل بگیرد و به آنها محبت کند. آن وقت بچههای صدیقه ببینند و غصه بخورند.
💥 عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: « دایی صمد باهات کار دارد. »
انگار برای اولین بار بود میخواستم او را ببینم. نفسم بالا نمیآمد. قلبم تاپتاپ میکرد؛ طوری که فکر میکردم الان است که از قفسهی سینهام بیرون بزند.
ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: « خوبی؟! بچهها کجا هستند؟! »
گفتم: « خوبم. بچهها خانهی خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟! »
سرش را بالا گرفت و گفت: « الهی شکر. »
دیگر چیزی نگفتم. نمیدانستم چرا خجالت میکشم. احساس گناه میکردم. با خودم میگفتم: « حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چهطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. »
💥 صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت میرفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: « بعد از شام با هم برویم بچهها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده. »
ادامه دارد...
👉 @razkhoda
🌷الهی امشب
هرچی
خوبیه وخوشبختیه
خدای مهربون
براتون رقم بزنه
🌷کلبه هاتون
ازمحبت گرم باشه
وآرامش
مهمون همیشگی
خونه هاتون باشه
#دوستان_خوب_رازخدا 🌷
#شبتون_آروم_ودرپناه_خدا ❤
❣ @razkhoda ❣
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 66 رنج مقدس ✅ طبق روایات اهل بیت (ع)، مومن کسی هست که بیشتر اهل بخشیدن هست تا
#نکات_تربیتی_خانواده 67
💢 هیچ خیری ازت ندیدم!
✅ یه موضوع خیلی مهم هست که خانم ها باید بیشتر رعایت کنن:
🔺 اگه یه خانمی بعد از چند وقتی که از ازدواجش گذشت، به شوهرش بگه من از تو هیچ خیری ندیدم!
❌ خدا به همچین زنی دیگه نگاه نمیکنه....
🚫دیگه هیچ عملی رو از اون خانم قبول نمیکنه...😒
⭕️ آخه خانم بزرگوار این چه طرز حرف زدنه؟
بالاخره بدی هایی بوده و خوبی هایی هم بوده.
این دلیل نمیشه که شما تمام خوبی های شوهرت رو زیر سوال ببری!
😒
خانم ها وقتی که عصبانی میشن باید خیلی مراقب زبانشون باشن.
@razkhoda 🌺
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 85 ✅ #فصل_هفدهم 💥 صمد مجروح شده بود. اما نمیگذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را
🌷 #دختر_شینا – قسمت86
✅ #فصل_هفدهم
💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا میدوی؟! »
گفتم: « نمیخواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه میخورد. »
آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا. »
💥 با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمیگویی شهادت لیاقت میخواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش. »
صمد سری تکان داد و گفت: « راست میگویی. به ظاهر گریه میکنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر میکنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصهی خودم را بخورم. »
💥 داشتم از درون میسوختم. برای بچههای صدیقه پرپر میزدم. اما دلم میخواست غصهی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. »
همینکه به خانهی خواهرم رسیدیم، بچهها که صمد را دیدند، مثل همیشه دورهاش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمیآمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس میکرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را میبوسیدند.
💥 به بچهها و صمد نگاه میکردم و اشک میریختم.
صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: « کاش سمیهی ستار را هم میآوردیم. طفل معصوم خیلی غصه میخورد. »
گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را میفهمد. دلم بیشتر برای او میسوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد. »
💥 صمد بچهها را یکدفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: « سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید اینطوری کمتر غصه بخورد. »
ادامه دارد...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@razkhoda