🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 22 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 21 "از بین بردن خودخواهی ها" 👈 از اینجای ب
* # راز_خــــدا.... * 23
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 22
"مهربانی خدا"
🔹 اگه رنج رو نپذیرفته باشی، مهربانی و رحم خدا رو هم نمیبینی؛
فرصتها و نعمتها رو نمیبینی.
💖 تا حالا اشک یه مادر رو وقتی به بچهاش آمپول میزنند، دیدید؟!
اگرچه بچه رنج میکشه، ولی آمپول برای اون مفید هست.
✅ با اینکه مادر میدونه که «این رنج برای بچهاش لازم هست»
ولی نمیتونه تحمل کنه و آروم آروم اشک میریزه.... 😭
⭕️در این حال، بچهای که فقط رنج خودش رو میبینه و «اشک مادر رو نمیبینه»،
ممکن هست دو تا حرف بد هم به مادرش بزنه!😤
🔰 اگه خودخواه نباشی، مهربانی و دلسوزی خاص خدا رو در پشت همۀ رنجهایی که به تو داده، میبینی. 💓
💖مهربانی خدا رو در اوج گرسنگی و تشنگی خودت در اثر روزه داری، میبینی...
🔶 اینکه نقل شده بوی بد دهان روزهدار نزد خدا محبوب هست،
در واقع نشون دهندۀ همون مهربانی و دلسوزی خاص خداست.
(لَخُلُوفُ فَمِ الصَّائِمِ أَطْیَبُ عِنْدِی مِنْ رِیحِ الْمِسْک) .
💝 وقتی خداوند مهربان میفرماید بوی بد دهان روزه دار برای من چقدر با ارزشه این یعنی «اشکِ خدا برای بنده هاش...»
💟 وقتی نگاه مهربان و دلسوزانۀ خدا رو در رنج روزه داریت ببینی،
آرزو میکنی که هر سال ماه رمضان در تابستان باشه. 😌❤️
با روزه گرفتن توی گرما عشق میکنی...❣️😭
#زیبایی_های_رنج
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۶ 🔹اخلاق یعنی چه؟ 🔸شما به چه آدمی میگید با اخلاق؟ ☺️ ✅ اخلاق یعنی "هنر آرام
#نکات_تربیتی_خانواده 27
"اولین نیاز"
🔶 یادتون باشه همسری انتخاب کنید که مایۀ آرامشتون باشه. 😌
✅ راه آرامش دادن به شما رو بلد باشه.
شما هم باید تلاش کنید تا استعداد آرامش دادن رو در خودتون تقویت کنید.
✔️✅🌺
این مهم ترین پیش نیاز برای ازدواج هست.
خداوند متعال خیلی قشنگ جملات رو به ترتیب بیان فرمودن:
لِتَسکُنوا اِلَیها وَ جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّهََ وَ رَحمَه...
✅ اول آرامش بدید به همدیگه بعدش قربون صدقۀ همدیگه برید! 😊
⭕️ تا آرامش توی خونه فراهم نشه، محبت های بین زن و شوهر هم خیلی لحظه ای و موقت خواهد بود.
مثلا الان با هم خوبن، ده دقیقه دیگه با هم دعوا میکنن!
😒💢
خب معلومه که هنوز نتونستن زمینۀ محبت و ثبات رو به وجود بیارن.
پس یادتون باشه که اول آرامش....😊
💖 @razkhoda
هدایت شده از 🌷رازخـــــدا 🌷
داستان
دختر شینا را در کانال راز خدا دنبال کنید
داستانی عاطفی مذهبی و عاشقانه❤️
🌷رازخـــــدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣ ✅ #فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣2⃣
✅ #فصل_هفتم
... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. میخواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود میپیچید. دست و پایم را گم کردم. نمیدانستم چهکار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. »
یادم آمد، سر زایمانهای خواهر و زنبرادرهایم شیرین جان چه کارهایی میکرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر میشد، سفارشهایی میکرد؛ مثلاً لباسهای نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچهی بیکاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پلههای حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره میدویدیم و چیزهایی را که لازم بود، میآوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمیآمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیلهاش را کم و زیاد میکنم یا نگاه میکنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و نالههای مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا میخواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریهی نوزادی توی اتاق پیچید.
همهی زنهایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچهی سفید پیچید و به زنها داد. همه خوشحال بودند و نفسهایی را که چند لحظه پیش توی سینهها حبس شده بود با شادی بیرون میدادند، اما من همچنان گوشهی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. »
خواهرشوهر کوچکترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید. زنها بلندبلند حرف میزدند. قابله یکدفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که اینقدر حرف نمیزنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچهها به دنیا نمیآید. دوقلو هستند. »
دوباره نفسها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمیآید. »
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پلهها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریدهبریده گفتم: «بچهها دوقلو هستند.یکیشان به دنیا نمیآید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. »
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « میبریمش رزن. »
عدهای از زنها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظهی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه میکرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمیدانستیم باید با این بچه چهکار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آبقند درست کنم. » میترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آبقند درست میکنم. »
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبهقند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریهی نوزاد یک لحظه قطع نمیشد. سماور قلقل میکرد و بخارش به هوا میرفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجبتر بچه بود که داشت هلاک میشد.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
سید محمدعلی:
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣2⃣
✅ #فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمیتوانست آن را بخورد. دهانش را باز میکرد تا سینهی مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لبهایش میخورد و او را آزار میداد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه میکرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمیتوانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر میخورد و قورتقورت میکرد. ما از روی خوشحالی اشک میریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همهی ما رنگ و روی تازهای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازیاش بود و یک هفته در میان به خانه میآمد. به همین خاطر بیشتر وقتها احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانهی ما بیشتر شد و کارهایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمانها پذیرایی میکردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف میشستم، حیاط جارو میکردم، و یا در حال آشپزی بودم. شبها خسته و بیحال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو میرفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. میگفت: « قدم! به جان خودم خیلی لاغر شدهای، نکند مریضی. » میخندیدم و میگفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است. » اما این را برای شوخی میگفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون میرفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف میرفتم تا برگردد. چشمم به در بود. میگفتم: « نمیشود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. »
میگفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ میشد. میپرسید: « قدم! بگو چرا میخواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبان من بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ میشود.
سرم را پایین میانداختم وطفره میرفتم.
سعی میکرد بیشتر پیشم بماند.نمیتوانست توی کارها کمکم کند.میگفت:عیب است .خوبیت ندارد.پیش پدر ومادرم به زنم کمک کنم قول میدهم خانه ی خودمان که رفتیم همه کاری برایت انجام دهم.مینشست کنارم ومیگفت:تو کار کن وتعریف کن من بهت نگاه میکنم .میگفت:تو حرف بزن .میگفت:نه تو بگو من دوست دارم توحرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم به یاد تو و حرفهایت بیفتم وکمتر دلم برایت تنگ شود.
صمد میرفت ومی آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش وسر وسامان گرفتن زندگی مان سعی میکردم همه چیز را تحمل کنم.دوقلوها کم کم بزرگ میشدند هروقت از خانه بیرون میرفتیم یکی از دوقلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل میگرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی آنقدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد احساس وعلاقه ی مادری نسبت به او داشتم .مردمی که مارا می دیدند با خنده واز سر شوخی میگفتند:مبارک است کی بچه دار شدید ما نفهمیدیم.
یک ماه بعد مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت صبح زود بلند میشد نان بپزد وظیفه ی من این بود قبل از او بیدار بشوم وبروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقتها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار میشد وخودش تنور را روشن میکرد ومشغول پختن نان میشد .
در این مواقع جرات رفتن به حیاط را نداشتم به همین خاطر هر صبح،تا از خواب بیدار میشدم قبل از هرچیزی گوشه ی پرده اتاقم را کنار میزدم .اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور میگذاشتم ،پای دیوار بود ،خوشحال میشدم و میفهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده ،اما اگر دودکش روی تنور بود عزا میگرفتم و وامصیبتا بود...
🔰ادامه دارد.....🔰
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
خدایا 🙏
روزم را با نام زیبای تو پاگشا میکنم 🙏
🙏 یاالله 🙏
با نام تو آغاز می کنم🌸
شروع هر لحظه را✨
ای که زیباترین علت هر آغاز تویی !✨
امروزم را☀️
با تلاش و مهربانی به تو می سپارم 🍃🌸🍃
یار و یاورم باش ای بزرگترین...🙏
#روزتون_به_رنگ_خدا 🌸🍃
🌷رازخـــــدا 🌷
* # راز_خــــدا.... * 23 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها 22 "مهربانی خدا" 🔹 اگه رنج رو نپذیرفته با
* #راز_خـــــدا.... * 24
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 23
نگاه شاکرانه
💓 خداوند متعال به حضرت داوود (ع) فرمود:
ای داوود برو و بنده های منو بیار و با من رفیقشون کن.
طوری که من رو دوست داشته باشن...
💖💗
🔹حضرت داوود عرضه میکنه: خدایا من چیکار کنم که مردم شما رو دوست داشته باشن؟
🌺 خداوند متعال میفرماید: «نعمتایی که بهشون دادم رو یاداوری کن».
"بگو که من چقدر بهشون نعمت دادم..."
🔶اینجا حضرت داوود باید عرضه بداره: خب من بهشون میگم که خدا چقدر بهتون نعمت داده
اما مشکل اینه که
«اونا این همه نعمتی رو که بهشون دادی نمیبینن...»
⛔️⭕️⛔️
📵 اون یه دونه زخمی که بهش دادی رو مدام میبینه...
بقیه رو نمیبینه... 😒
من چکارش کنم؟!
خدایا اون نعمت هات رو نمیبینه...
برای همین هم دوستت نداره...😭
🔶بنده های خدا نمیدونن توی چه جایی آفریده شدن...
🚸نمیدونن که توی دنیای پر از رنج آفریده شدن...
«اما خدا نگذاشته که زیاد رنج بکشن...»
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═