الهی ..
این شب كه همه قران به سر میكنند
ما را توفیق بده قرآن به دل كنیم
🙏🙏🙏 التماس دعا 🙏🙏🙏
لینک کانال خودتون.... 👇👇👇👇
❤
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
هدایت شده از 🌷رازخـــــدا 🌷
الهی ..
این شب كه همه قران به سر میكنند
ما را توفیق بده قرآن به دل كنیم
🙏🙏🙏 التماس دعا 🙏🙏🙏
لینک کانال خودتون.... 👇👇👇👇
❤
http://eitaa.com/joinchat/1708589056C593da06cb5
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * ۲۸ 💕◈•══•💖•══•◈🌺 #مدیریت_رنج_ها ۲۷ 🔶 همین که آدم خسته میشه ثواب میبره. باو
* #راز_خـــــدا.... * 29
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 28
"کاهش رنج"
🔶 یکی از بهترین راه های کاهش رنج اینه که «همیشه به رنجورتر از خودمون نگاه کنیم».
✅ خیلی خوبه که هر از چند گاهی به بیمارستان ها یا به آسایشگاه های روانی مراجعه کنیم
و ببینیم که بعضی از افراد با چه بیماری های سختی دست و پنجه نرم میکنند.
✅ کافیه سختی های دیگران رو ببینیم، همین باعث میشه که دیگه رنج های خودمون رو نبینیم.
🔶 مثلاً کسانی که در امر مشاوره وارد میشن و مشکلات و سختی های مردم رو میبینن،
بسیاری از رنج های خودشون رو از یاد میبرن.
🔞 اگه کسی مدام رنج های خودش رو ببینه دچار خودپرستی میشه.
همش به خودش نگاه میکنه.
✔️ گاهی ببین بعضیا چقدر رنج میکشن، کلی آروم میشی...
#کاهش_رنج
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 حالِ مخصوصِ شب وروز قدر
#پیشنهاد_دانلود👌
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 32 ⁉️ آرامش خودمون چی میشه؟ 🔶 حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه
#نکات_تربیتی_خانواده 33
آهای خانم و آقای عزیز!
🔶 توی خانواده سعی کن که به همه آرامش بدی، برای آرامش خودت هم برو سراغ آرامش دهنده ی اصلی.
🌺 آدم باید موقع سحر بیدار بشه تا به چشمه های آرامش وصل بشه.
✅ با قرآن خوندن به آرامش برسه...
با خدا درد و دل کن...
💖 حرفات رو به خدا بگو...
از پروردگار مهربانت بخواه که بهت آرامش بده...
⭕️واقعا از هیچ کسی غیر از خدا انتظار آرامش دادن نداشته باش.
بله اگه اطرافیان بهت آرامش دادن خوبه، اگه ندادن نگران نباش، چون مولای تو حواسش بهت هست...💞
🌷 @razkhoda
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
✅ #فصل_نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
@razkhoda